به دستور خان به خانوادم دو تا اتاق تو همون خونه دادن هیچکس نمیتونست اعتراض کنه چون حق همه جوره با من بود بعد از دو هفته حالم خیلی بهتر شده بود. مخصوصا که مامانم کنارم بود.بعد از دو هفته خانوادم تصمیم به برگشتن گرفتن قبل از رفتن مامانم ناراحت اومد پیشم و :گفت نغمه من اینطوری نمیتونم ولت کنم. اصلا دلم آروم نمیشه حتم دارم اینا راحت ولت نمیکنن گفتم نگران من نباش ماجان من دیگه به این خانواده عادت کردم. باید یاد بگیرم چطور بینشون زندگی کنم مامانم گفت ولی باید یک نفر تو این خونه برای خودت داشته باشی که طرف تو باشه.من یک فکری دارم گفتم من از این حرفایی که میزنی هیچ سر در نمیارم گفت ماهی رو یادته؟ دختر عمو خلیل؟ گفتم همون همسایه قبلیمونو میگی؟ گفت آره هنوز ازدواج نکرده نزدیک به چهل سالشه پدرشم که مرده با مادرش تنها زندگی میکنه شنیدم وضعشون خیلی خرابه گفتم خب حالا چرا اینارو به من میگی؟ ماجان گفت: نغمه اینقدر خنگ نباش الان بهترین وقته که بتونی خان رو راضی کنی تو رو به خواسته هات برسونه بهش بگو یک نفر لازم داری بیاد اینجا به کارات برسه اینجوری منم خیالم راحت میشه ماهی طفلک هم به یک نون و نوایی میرسه گفتم: راست میگی.باشه به خان میگم. ماجان گفت:باشه.پس من تا دو سه روز دیگه میفرستمش اینجا سری به نشونه تاکید تکون دادم. بعد همراه ماجان از اتاق بیرون رفتیم تا دم در بدرقشون کردم. بعد از رفتنشون دوباره دلم گرفت احساس میکردم همه آدمای خونه به نحوی ازم بیزار بودن ولی از ترس خان جرئت نمیکردن دست از پا خطا کنن رفتم طرف اتاق خان. در زدم خان گفت: بیا تو درو باز کردم و رفتم داخل اتاق ولی از شانس بد من عالیه هم اونجا بود گفتم: میبخشید خان میخوام باهاتون حرف بزنم خان گفت باشه نغمه جان بیا بشین یک نگاه به عالیه انداختم و گفتم آخه حرفم خصوصیه عالیه یک نگاه پر از نفرت بهم انداخت و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت رو به خان گفتم خیلی ممنون که تو این مدت از خانوادم پذیرایی کردین گفت: این پذیرایی در برابر زجری که اونا کشیدن هیچ بود. من هنوزم خودمو نبخشیدم نغمه گفتم این حرفو نزنيد لطفا. من قبلا هم به شما گفتم شما هیچ تقصیری ندارین من الان اومدم ازتون یک چیزی بخوام گفت: بگو سعی میکنم هرچی باشه انجامش بدم گفتم راستش چطور بگم... من میخوام یک نفر بیاد اینجا کمک حالم باشه یعنی به کارام برسه و منم باهاش راحت باشم خان گفت: همین؟؟ گفتم: بله همین خان بلند شروع به خندیدن کرد گفت یجوری ،گفتی فکر کردم چه چیز مهمی از من میخوای معلومه که میتونی
#قدیمی
چندروز بعد مامانم ماهی رو با خودش آورد.
زن مهربونی بود مامانم راست میگفت با اینکه تو خونه کارهای نبود ولی وجودش برام دلگرمی بود.
شب تا صبح دورم میچرخید و حواسش بهم بود همه چیز خوب پیش میرفت من تقریبا شش ماهه باردار بودم که خان تصمیم گرفت بره دنبال پسرش عماد سه ماه بود که از خونه رفته بود و خبری ازش نبود وقتی بهم خبر رسید خان قراره بره دلم لرزید هم خانم بزرگ و هم عالیه مثل شیر زخم خورده بودن مطمئن بودم از نبود خان نهایت استفاده رو میکنن. از طرفی هم نمیتونستم جلوی خان رو بگیرم چون ممکن بود فکر کنه من از پسرش خوشم نمیاد که نمیذارم بره تا اینکه صبح یکی از روزها خان به سفر رفت من موندم و اضطراب بی حدم بیشتر از همه میترسیدم بلائی به سر بچم بیارن غروب همون روز با صدای جیغ و گریه از خواب پریدم خیلی گیج بودم. اتاق تقریبا کامل تاریک شده بود تعجب کرده بودم که چرا ماهی چراغو برام روشن نکرده بود. رفتم بیرون ببینم این صداها از کجا میاد دیدم تو حیاط همه یک جا حلقه زدن چشمم به ماهی خورد که وسط حیاط دراز کشیده بود و خانم بزرگ با چوب محکم به کف پاهاش میزد
با تموم سرعتم از پله ها پایین رفتم گفتم ولش کنید. چکارش دارید؟
همه سرها به طرف من چرخید خانم بزرگ گفت: به به عامل اصلی فتنه اومد گفتم خجالت بکش خانم بزرگ تا کی میخوای به این کارات ادامه بدی هنوز چند ساعت بیشتر از رفتن خان نگذشته به این بیچاره چیکار داری گفت میزنمش که بفهمه برای ورود به این خونه باید از من اجازه میگرفت نه خان من خانم این خونه ام گفتم برای همین به این روز انداختیش و تحقیرش کردی؟ گفت: نغمه خیلی زبون درازی کنی تو رو میخوابونم بغل همین كتکت میزنم دختره غربتی. خیلی روت زیاد شده. بعد روشو کرد طرف ماهی و با قدرت شروع کرد به کتک زدن ماهی رفتم دستشو گرفتم و با التماس گفتم باشه اصلا هرچی شما بگی فقط دیگه نزنش گفت: تا یک ساعت وقت داره گورشو گم کنه و بره تو هم دیگه ازین هوسا به سرت نزنه که خدمتکار شخصی داشته باشی بچه گدا بدون هیچ حرف اضافه ای از اونجا رفت. خیلی ازش بدم اومد خیلی رفتم طرف ماهی کمکش کردم از جاش بلند بشه کف پاهاش کاملا خونی شده بود و یک جای سالم تو پاهاش نمونده بود از گریش گریم گرفته بود گفتم ببخشید که هیچ کاری از م برنمیاد با کمک من روی تخت نشست رفتم بالا وسایلشو جمع کردم و ریختم تو بقچه و دادم دستش.
هیچی نگفت حتى اعتراضی هم نکرد در حالیکه به زور روی پاهاش می ایستاد اشک امونمو بریده بود.دستشو گذاشت رو شونمو گفت تو چرا داری گریه میکنی من الان نگران تو ام نغمه تورو خدا خیلی مواظب خودت باش.خیلی زیاد........
#قدیمی
ماهی گفت: به خانوادت میگم که دورادور حواسشون بهت باشه گفتم تو رو خدا ببخش که نمیتونم باهات بیام. الان همینکه پاهامو از این خونه بذارم بیرون هزار تا حرف برام در میارن گفت: پس زودتر برو تو تا اون پیر خرفت نیومد رفتم تو خونه از عصبانیت داشتم میلرزیدم کاش میتونستم یک کاری در مقابل خانم بزرگ انجام بدم.
رفتم تو اتاقم یک لیوان برای خودم ریختم میخواستم خودمو آروم کنم برای همین بدون اینکه شام بخورم خوابیدم صبح زود با زور قاروقور شکمم و گرسنگی از خواب بیدار شدم دوباره یاد دیشب و ماهی افتادم
اگر اون اینجا بود الان میز صبحانم آماده بود بزور از جام بلند شدم که برم یچیزی برای خوردن پیدا کنم رفتم طرف در ولی هرکاری کردم در باز نشد
شروع کردم به کوبیدن در داد میزدم این در باز نمیشه. یکی بیاد درو باز کنه خیلی عجیب بود که چرا هیچکس نمیومد پشت در و حتی جواب هم نمیداد بعد از چند دقیقه نا امید نشستم پشت در که صدای خانم بزرگ اومد گفت چیه خوش میگذره ؟ سریع از جام بلند شدم و گفتم خانم بزرگ به یکی بگین بیاد این درو باز کنه من حالم خوب نیست خانم بزرگ گفت: این درو خودم قفل کردم کلیدشم پیش خودم.از این به بعد هم فقط یک وعده غذا میخوری اگرم کار واجب داشتی با اختر میری با اختر بر میگردی گریم گرفت. گفتم آخه چرا اینکارارو با من میکنی مگه من چه ظلمی بهت کردم؟ گفت: اگر تو اون روز میتمرگیدی سرجات الان نه اون توله تو شکمت بودنه من اونقدر تحقير میشدم. نه پسر بیچارم آواره شده بود تو فقط دعا كن عماد سالم .باشه و گرنه وای به حالت نغمه اگر برای عماد اتفاقی بیفته آب از سرم میگذره اونوقت تو و اون بچه نحستو با هم میفرستم سینه قبرستون دیگه ادامه ندادم این زن واقعا دیوانه بود بدون هیچ حرفی رفتم رو تختم دراز کشیدم. منتظر شب شدم تا بتونم غذا بخورم. چون گرسنه بودم نمیتونستم راحت بخوابم ولی به هر ترتیبی بود خوابیدم. وقتی بیدار شدم هوا رو به تاریکی بود. از دیدن تاریکی هوا خوشحال شدم.بوی قیمه تو خونه پیچیده بود و من منتظر شام بودم برای یک زن حامله که یک روز کامل گرسنگی کشیده و بوی غذابه مشامش خورده، انتظار سختی بود. بالاخره بعد از کلی انتظار در اتاق باز شدو......
#قدیمی
از دیدن خان اونقدر تعجب کرده بودم که لقمه پرید تو گلوم اینقد سرفه کردم که همون یذره جونم هم داشت بالا میومد فهمیدم چرا خانم بزرگ امروز این کار کثیفو کرد خان از اسبش پیاده شد منوکه دید اومد طرفم و گفت به به میبینم که مشغولی نغمه خانم من از تعجب همچنان دهنم باز مونده بود.
خان که دید چیزی نمیگم گفت میگم تو که اینقدر میخوری پس چرا اینقدر لاغر وضعیف شدی؟ اومدم دهنمو باز کنم که اختر با خنده گفت: جسارت نباشه خان بچه خیلی شکموئه ظاهرا خان خندید و گفت حتما همینطوره
از پشت سر خان چشمم به عماد خورد که با نفرت تمام داشت نگاه میکرد آخه یکی نیست بگه از خدا بی خبرا مگه من چه ظلمی بهتون .کردم خوبه خودتون منو آوردین اینجا خیلی تو فکر خودم غرق شده بودم که صدای نحس خانوم بزرگ و شنیدم که گریه کنان اومد طرف عماد اومد بغلش کرد گفت الهی مادر پیش مرگت بشه تو نمیگی من بدون تو چیکار میکنم؟ چرا یک خبری به ما ندادی عماد گفت: حالم خوبه مادر نگران نباش بعد یک نگاهی به من انداخت و گفت: حضور بعضیها تو این خونه اذیتم میکنه خان که متوجه منظورش شده بود خواست بحثو عوض کنه گفت خیلی خب حالا بریم بالا بشینیم با هم دیگه حرف میزنیم اونا رفتن و من هاج و واج نگاهشون میکردم اختر گفت: ببخشید که اینو میگم خانوم ولی من اگر جای شما بودم فکر اینکه پیش خان از خانم بزرگ چقُلی ،کنم از سرم بیرون میکردم با وجود آقا عماد شما دیگه عمرا نمیتونی خانم بزرگو از سر جاش تکون بدی مخصوصا با این زهر چشمی که آقا عماد از خان گرفت
بعد از رفتن اختر دوباره روی تخت نشستم. اشتهام کور شده بود حرفهای اختر بی توجهی ،خان از همه بد تر نگاههای وحشتناک عماد حالمو بد کرده بود. هیچ امیدی به آینده نداشتم. در حالیکه تو خونه همه با من دشمن بودن بیشتر از خودم دلم برای بچه ای میسوخت که داشت به دنیا میومد من بین پدر و مادر و خواهر برادری بزرگ شدم که دوستم داشتن ولی بچه من خواهر و برادری داشت که به هیچ عنوان چشم دیدنشو نداشتن.......
#قدیمی
بزور جلوی خندشو گرفت و گفت: ببخش نغمه جان یک لحظه صورت خانم بزرگ اومد جلوی چشمام نتونستم جلوی خودمو بگیرم گفتم من از دیروز تا حالا از ترس خانم بزرگ دارم به خودم میلرزم دفعه قبل که حامله شدم نزدیک بود منو بفرسته تو شکم گرگ بعدشم که تا تونست شکنجم داد.این دفعه اگر بفهمه حامله ام منو بچهامو میکشه ننه میفهمی میکشه بی بی متفکر گفت آره راست میگی حالا بیا ببینم اصلا حامله ای که داری غصه هم میخوری یکم معاینم کرد چند تا سوال ازم پرسید گفت: نغمه جان مطمئن نیستم ولی احتمال زیاد بارداری حالا صداشو در نیار بذار صد درصد مطمئن بشیم گفتم وای وای کلثوم من حالا چیکار کنم با خانوم بزرگو و پسرش چیکار کنم؟چه گلی به سرم شروع کردم به گریه کردن خیلی از عکس العمل خانم بزرگ و بچه هاش مخصوصا عماد میترسیدم كلثوم اومد طرفم و گفت: فقط باید قوی باشی نغمه جان تنها راهش همینه. تازه برای اینکه از شر خانم بزرگ در امان باشی میتونی از خان اجازه بگیری بری پیش پدر و مادرت گفتم تو نمیدونی کلثوم. نمیدونی من چقدر عذاب کشیدم. خدا کنه فقط خدا کنه هم من هم تو اشتباه کرده باشیم
گفت: نمیدونم والا حالا یک ماه دیگه بیا اگر بچه ای در کار باشه راحت تر میتونم تشخیص بدم.ولی به احتمال زیاد هست.خودتو آماده کن
وقتی هم که رفتی خونه ازت پرسیدن کجا بودی حتما بگو پیش ننه کلثوم بودم گفتم نه اگر بگم خانم بزرگ شک میکنه گفت: اتفاقا اگه بگی جای دیگهای غیر از اینجا بودی بهت شک میکنه. سوالی نگاهش کردم که خندید و گفت اینطوری نگاهم نکن اون خانم بزرگی که من می شناسم،یک نفرو فرستاده دنبالت تا بفهمه تو کجا میری و چیکار میکنی.رسیدی خونه بگو سردرد داشتی اومدی اینجا پیش من
از این همه دور اندیشی کلثوم خیلی خوشم اومد فکرش به همه جا میرسید به طرف خونه حرکت کردم در خونه رو که باز کردم اولین کسی که دیدم خانم بزرگ بود که رو تخت نشسته بود عین جغد نگاهم میکرد و قلیون میکشید دلم نمی خواست ریخت نحسشو ببینم ولی مجبور بودم برم جلو و بهش سلام کنم بدون اینکه جواب سلاممو بده :گفت کجا بودی تا الان؟ :گفتم سر درد داشتم رفتم پیش کلثوم یچیزی بده بلکه سرم بهتر بشه گفت از این به بعد قبل از اینکه جایی بری باید به من بگی این خونه بی صاحاب نیست که همینطور سرتو بندازی پایین هر جا دلت خواست بری از روی اجبار گفتم چشم تا فقط دست از سرم برداره بعدش خیلی سریع از اونجا دور شدم تا صورتشو نبینم..........
این داستان زیبا رو با #قدیمی دنبال کنید
چند روز دیگه هم گذشت و من هرروز مطمئن تر میشدم که باردارم یکروز دلموبه دریا زدم و رفتم پیش خان میخواستم تکلیف خودمو یکسره کنم
در زدم و رفتم داخل اتاق. خدارو شکر کردم که خانم بزرگ اونجا نبود.چون امکان نداشت بتونم برای حرف خصوصی از اتاق بیرونش کنم خان که مشخص بود سرحاله :گفت بیا بشین نغمه جان یک چایی باهم بخوریم رفتم روبروش نشستم و خیلی قاطع :گفتم من یک خواسته مهم ازتون دارم فقط باید قول بدین که بهم نه نگید خندید و گفت تو حالا خواستتو بگو گفتم اول باید بگم که من حامله ام خان با این حرفم خندید و خوشحال تر شد :گفت چقدر زود دوباره حامله شدی. با این وضع پیش بری از جمیله هم جلو میزنی نگران نگاهش کردم و گفتم خواهش میکنم اینقدر داد نزنید یکی میشنوه برام شر میشه رنگ نگاهش عوض شد خیلی جدی :گفت یعنی چی برات شر میشه بالاخره که اون بچه به دنیا میاد گفتم آره ولی الان نباید کسی بفهمه نکنه یادتون رفته دفعه قبل چه اتفاقی افتاد.هنوز وقتی یادم میاد چهار ستون بدنم میلرزه که نزدیک بود خوراک گرگ بشم خان گفت اون اتفاق دیگه تکرار نمیشه توهم یاد آوری نکن لزومی نداره چیزی رو از بقیه مخفی کنی گفتم الان اومدم ازتون بخوام بذارید این مدت که حامله ام برم خونه پدرو مادرم اونجا خیلی راحت ترم چون...... قبل از اینکه حرفم تموم بشه عصبانی زد رو میز و گفت یعنی چی که برم خونه پدرو مادرم مگه اینجا بی صاحابه که هرکی هر کاری دلش خواست بکنه با گریه گفتم شما که نمیدونی اینجا جون منو بچه ها در خطره در ثانی من فقط وقتی امنیت دارم که شما تو خونه باشی. هیچ میدونستین وقتی شما رفته بودین دنبال عماد و اینجا نبودین من روزی یک وعده غذا میخوردم و از صبح تا شب تو اتاقم زندانی بودم؟ خان عصبانی گفت: دروغ نگو کسی جرئت نداره همچین غلطی بکنه گفتم ولی خانم بزرگ جرئت داشت الانم جرئت داره خان عصبانی از جاش بلند شد که بره سراغ خانم بزرگ سریع دنبالش رفتم و از پشت بازوشو کشیدم و گفتم خان بخدا اگه چیزی بگین همه چی بدتر میشه.خانم بزرگ هم روز به روز بیشتر از من بدش میاد تورو خدا بذارین من برم پیش پدرو مادرم خونه غریبه که نیست من اونجا بزرگ شدم خان عصبانی نشست سر جاش و گفت برو بیرون........
#قدیمی
از صورتش عصبانیت میبارید ترسیدم حرفی بزنم برای همین بدون کلمه ای از اتاق بیرون رفتم فهمیدم که نمیذاره من از این خراب شده برم بیرون خانم بزرگ و بچه هاش هم ساکت نمینشستن تا من یکی یکی وارث اضافه کنم فقط باید یک راهی پیدا میکردم که زنده بمونم تا شب این فکرا مثل خوره به جونم افتاده بود و باعث شده بود سر درد بگیرم
داشتم میخوابیدم که در اتاق باز شد و خان رو تو چهارچوب در دیدم خیلی آروم اومد طرفم و گفت نغمه من فکرامو کردم میذارم تو بری خونه پدرت ولی فقط يكبار بخاطر اینکه نمیخوام مشکلی پیش بیاد همین فهمیدی؟؟
از خوشحالی گریم گرفت ناراحتی هام تو یک لحظه پر کشیدن و رفتن گفتم خان من نمیدونم با چه زبونی از شما تشکر کنم واقعا در حق من محبت کردین فردای اونروز وسایل خودمو گندم رو جمع کردم و همراه با خان به طرف خونه پدرم حرکت کردیم. نه ماه بخور و بخواب بودم دیگه کسی نبود اذیتم کنه ترس اینو نداشتم که گندمو تنها بذارم از همه بهتر این بود که نگاههای پر از کینه و نفرت عالیه و خانم بزرگ و بچه هاشو نمی دیدم
خیلی دوست داشتم بدونم وقتی خبر بارداری من بهشون رسید چه حالی شدن بالاخره انتظار همه به سر اومد نیمههای شب بود که دردم شروع شد و تا خود صبح ادامه داشت.بعد از ساعتها درد بالاخره بچه به دنیا اومد بچه پسر بود خانوادم مخصوصا مادرم داشتن از خوشحالی پرواز میکردن خیلی روز خوبی بود همه خوشحال بودن و شادی میکردن خونمون یک لحظه خالی نمیشد همه روستاییها میومدن خونمون و به من تبریک میگفتن هر کس یجوری میخواست پیش من خودشیرینی کنه چون به هر حال بهترین فرصت بود که بیان و پسر کاکل زری خان رو ببینن.اگه من بچه رو تو خونه ارباب به دنیا میاوردم رعیت نمیتونستم به راحتی پا تو خونه ارباب بذاره بالاخره خان و خانم بزرگ اومدن با کلی دبدبه و کبکبه. خان خوشحال اومد داخل اتاق سعی کردم خودمو جمع و جور کنم قبل از اینکه بیاد پیش من رفت طرف پدرم و گفت خیلی خیلی لطف کردی که تا الان از نغمه مراقبت کردی.بعدبا خنده گفت: من این پسر کاکل زری رو مدیون شماها .هستم پدرم گفت اختیار دارین اینا دختر و نوه های خودم هستن وظیفمه ولی من از اول چشمم به خانم بزرگ بود انتظار داشتم هر لحظه پس بیفته.مدام قرمز میشد میدونستم بزور اومده. اینجا...
#قدیمی
دیدن خانم بزرگ باعث میشد همه خوشیها از دلم بپره.تازه این یکیش بود هنوز واکنش عماد و دخترا و عالیه مونده بود خان همونجا جلوی همه یک دستبند ظریف و کوچولو انداخت تو دست گندم که آروم کنار من
نشسته بود بعد یک جعبه از تو جیبش در آورد و داد دست من گفت اینم برای پسر گلم قدرت که بجاش میدم به شما با خنده گفتم پس اسم کاکل زریم قدرته برای پسرتون هم دستبند خریدین؟ خنده ای کرد و گفت حالا شما بازش کن آروم جعبه رو باز کردم با دیدن سکه های داخلش چشمام برق زد تا بحال این همه سکه یکجا ندیده بودم.
بیشتر از من مامانم خوشحال بود با چشم و ابرو بهم اشاره کرد.که یعنی نگفتم خان اونروز همه روستا رو شام داد کلی هم بذل و بخشش کرد. بعد از چند روز که حالم بهتر شد به خونه برگشتم جلوی در که رسیدیم یک گوسفند برامون زمین زدن با کلی عزت و احترام وارد خونه شدم.
ته دلم احساس خیلی خوبی داشتم مادرم حق داشت میگفت یک پسر بیاری اوضاعت روبراه میشه از روزی که پا به این خونه گذاشتم این همه عزت و احترام یکجا ندیده بودم اول از همه عالیه اومد جلو که بهم تبریک بگه با لبخندی که مشخص بود بزور داره سعی میکنه اونو رو لبهاش نگه داره گفت: قدم نو رسیده مبارک باشه. متقابلا سری تکون دادم و ازش تشکر کردم. خبری از عماد نبود ولی دخترای خان خیلی بد بهم نگاه میکردن. دقیقا از همون نگاه های خانم بزرگ حتی سعی نکردن حداقل خودشونو خوشحال نشون بدن میخواستم از پله ها بالا برم که زمرد اومد جلو روم ایستاد. با خودم گفتم حتما میخواد بهم تبریک بگه بعد از اینکه
چن ثانیه بهم خیره شد گفت به خوب نون و نوایی رسیدین به لطف مامان من هم خودت، هم خانواده گدا گشنت نونتون افتاده تو روغن الانم برای بچه بعدی نقشه داری حتما.آره انتظار اون حرفا و رفتارها رو داشتم ولی نه به محض ورود به خونه زبونم بند اومده بود و نمیدونستم باید چه جوابی بدم خان با تشر گفت: زمرد خجالت بکش این حرفا چیه که میزنی؟ زمرد گفت راست میگم دیگه مگه دروغ میگم هیچ به ما فکر کردی هیچ به پسر بزرگت فکر کردی که الان نزدیک به بیست و پنج من به عنوان دختر بزرگ شما هیچ مال و سرمایه ای ندارم اونوقت خبر میرسه شما کلی سکه و طلا دادی به این رعیت بی ارزش.....
#قدیمی
خان گفت خیلی بی چشم رویی زمرد خیلی.
کم بریز و بپاش کردین شما ها کم برای ولگردی های برادرت پول خرج کردم؟ حالا ایستادی تو روی من بلبل زبونی میکنی؟ خانم بزرگ که تا اون موقع ساکت بود گفت دستت درد نکنه .خان دستت درد نکنه هنوز هیچی نشده پسر بیچاره من از چشمت افتاد. بذار این نکبت و توله هاش پاهاشونو تو این خونه بذارن بعد به پسر بدبخت من بگو ولگرد بعد با گریه و در حالیکه منو نفرین میکرد رفت تو اتاق خودش زمرد و نگین هم بعد از نگاه پر از کینه ای که بهم انداختن از اونجا رفتن همه ساکت شده بودن انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش صدای دست و شادی میومد. دیگه اصلا خوشحال نبودم با کمک بقیه رفتم تو اتاق خودم قدرت خواب بود.سعی کردم گندم رو هم بخوابونم خان قصد داشت به بچه ها یک اتاق جدا بده ولی من قبول نکردم.میخواستم همش جلوی چشمم باشن از آدمای خونه،هیچی بعید نبود سرمو بین دستام گرفتم و تا میتونستم گریه کردم گریه از سر بدبختی که تو این سن بزور شدم زن یک پیرمرد گریه از ترس بخاطر جون بچه هام حتی اگر بچه هامو میکشتن هم دستم به جایی بند نبود. تمام قدرتمو جمع کردم که حواسم به بچه ها باشه یکسال گذشت گندم دو سالش شده بود بی نهایت بچهی ،خوشگل باهوش و فهمیده ای بود. طوریکه هر کس میدیدش، دلش غنج میرفت منم مدام براش اسفند دود میکردم که بچه چشم نخوره. يكروز بعد از ظهر قدرت و خوابوندم و گذاشتمش تو تخت بعد دست گندم گرفتم که ببرمش تو حیاط و باهاش بازی کنم داشتیم از پله ها میرفتیم پایین پله های آخر بودیم که صدای گریه ی قدرت اومد با بی حوصلگی به طرف اتاق نگاه کردم. گفتم گندم جان تو یک دقیقه همینجا بشین تا من برادر تو بیارم میدونستم تا من بیام از جاش تکون نمیخوره سریع از پله ها بالا رفتم، قدرتو تو بغلم گرفتم و از اتاق اومدم بیرون داشتم از پله ها پایین میرفتم که با چیزی که دیدم قلبم ایستاد......
#قدیمی
عماد خیلی عصبانی داشت از پله ها پایین میرفت مشخص بود حالت عادی نداره با لگدی که به پشت کمر گندم زد. بچم چند تا پله رو پرت شد .پایین گریه کنان و جیغ زنان از پله ها پایین رفتم همه دورمون جمع شده بودن.
گندمو از رو زمین بلند کردم بچم از درد کبود شده بود و فقط گریه میکرد هر کار میکردم آروم نمیشد . قلبم مچاله شده بود. فقط چند دقیقه از بچم غافل شدم.چه بلائی بروزش آوردن منتظر یک فرصت بودن تا زهرشونو بریزن با صدای بلند گفتم خدا لعنتت کنه حیوون عوضی نمیبینی این فقط یک بچست الهی به زمین گرم بخورین همتون الهی تا آخر عمر یک آس و پاس آسمون جل بمونی حیوووووون خدمتکارای خونه سعی میکردن آرومم کنن ولی آروم نمیشدم تو همین بین خان از راه رسید با دیدن جماعتی که دور من جمع شده بودن داد زد چخبره اونجا جمع شدین؟؟ برین پی کارتون ببینم گندم و بغل کردم و دویدم طرف خان گفتم دستم به دامنت بچم داره میمیره.بیا ببریمش طبيب ببينتش خان با دیدن صورت گندم که حسابی کبود شده بود و به سیاهی میزد،وحشت زده پرسید این بچه چشه نغمه؟ چی بروزش اومده؟ گفتم اون پسر نامردت بچه رو از رو پله هل داد. افتاد پایین تو رو خدا یک کاری بکن بچه از دستم رفت خان که هنوز صورتش پر از سوال بود بچه رو تو بغلش گرفت منم سریع قدرتو گرفتم سوار درشکه شدم. نزدیک ترین جایی که میتونستیم بریم پیش یک شکسته بند بود گندم رو بردیم پیشش یکم نگاهش کرد بعد بهمون گفت دنده سمت چپ گندم آسیب دیده و شاید شکسته بعد تخم مرغ و زردچوبه و چند تا چیز دیگه رو قاطی کرد به بدن گندم زد.بعد با یک پارچه بست. بهم چند تا گیاه دارویی داد. گفت تا یک هفته حتما از این جوشونده ها به بچه بدین دردش آروم بشه گفتم یعنی خیالمون راحت باشه حالش خوب میشه؟ یکم با تردید به من نگاه کرد و گفت نه مطمئن نباشین. شما که وسعتون میکشه حتما بچه رو تا شهر ببرید و به یک پزشک نشونش بدین مخصوصا که هنوز خیلی کوچیکه و استخوناش نرمه ناچار گندم رو تو بغلم .گرفتم لای چشماش باز بود و همچنان ناله میکرد .میدونستم درد داره ولی دیگه توان جیغ زدن و گریه کردن نداره خدا میدونه دیدن چنین صحنه ای برای یک مادر چقدر سخته سعی میکردم با نوازشام آرومش کنم.
خان قدرتو تو بغلش گرفت سوار در شکه شدیم و برگشتیم خونه....
#قدیمی
برگشتیم به خونه اونم چه خونه ای احساس میکردم دیوارای خونه میخوان منو بخورن از شب هایی که تا صبح کنار گندم بیدار میموندم تا آرومش کنم نگم براتون خان بعد از اون ماجرا ورود عماد به خونه رو قدغن کرد. خانم بزرگ اومده بود وسط حیاط خودشو میزد و گریه میکرد میگفت با دست خودم خاک بر سر خودم کردم خدا لعنتت کنه عالیه که اگه نمیومدی من این رعیت نحسو تو خونه نمیاوردم زنیکه اجاق کور خانه خراب کن خان تو رو روح مادرت پسرمو .ببخش حتما پاش خورده به گندم خان گفت اگر تا صبح هم اینجا بشینی و زار بزنی من نظرم عوض نمیشه.حالا تو همینجا بشین و آه و زاری کن خانم بزرگ :گفت همه تقصیرها رو انداختین گردن پسر بدبخت من چرا به نغمه چیزی نمیگی مادر اگر مادر باشه بچه دوسالشو وسط پله ها ول نمیکنه بره حالا بچه بدبخت من شده مقصر
خان گفت: حرف من همونیه که .گفتم دیگه عماد این طرفا نبینم تقریبا تا دوسال خبری از عماد .نبود همینطور هیچ خبری از بهبود گندم هم نبود دخترک بیچارم بدنش به طرف چپ کج شده بود حتی نمیتونست مثل بقیه بچه ها بدوئه بردیمش شهر و سپردیمش دست پزشک ها بعد از اینکه کلی خرج کردیم بهتر شده بود خان هم با اصرارهای خانم بزرگ تونسته بود عمادو ببخشه و تو خونه راه بده بعد از اون ماجرا تنشها خیلی کمتر شده بود ده سال بعد وقتی گندم چهارده ساله و قدرت سیزده سالش تموم شده بود که خان بیماری قلبی سختی گرفت و تصمیم گرفت اموالشو
تقسیم کنه میتونم بگم این تنها قسمت خوب زندگی من با خان بود بهم یک خونه باغ بزرگ رسید.بچه ها هم ارث خوبی بهشون رسید تقریبا یک ماه بعدش خان از دنیا رفت. قبل از اینکه به سی سال برسم بیوه شدم بلافاصله بعد از اینکه خان رو به خاک سپردیم دست بچه ها رو گرفتم و رفتم خونه پدر و مادرم فقط برای مراسم مثل یک غریبه میرفتم و میومدم. اونقدر از اون خونه و آدماش نفرت داشتم که حتی همون چند ساعت هم اذیتم میکرد، فقط از خان ممنون بودم که قبل از مرگش همه چیزو تقسیم کرده بود چون اگر این کارو نمیکرد از اون همه مال و ثروت چیزی به منو بچه هام نمی رسید. بعد از اون دیگه ازدواج نکردم تو اون زندگی اندازه پنجاه سال پیر شده بودم الان هفتاد سال سن دارم.پسرم آشپز خونه زده گندم هم پرستاره خانم بزرگ هم چند سالی میشه که مرده زمرد هیچوقت ازدواج نکرد و الان تک و تنها زندگی میکنه عماد هم رفت خارج از کشور نگین هم ازدواج کرد و برای زندگی رفت آبادان عالیه هم دوسال پیش تو تنهایی فوت کرد من از زندگی که دارم راضیم بچه هام دورم هستن و من بعد از سالها به آرامش رسیدم ممنونم از خوانندههای عزیز
#قدیمی
هدایت شده از تبلیغات هنر در عاشقی الهه دل
🎶 هر آهنگ #قدیمی میخوای ۵ ثانیهای اینجا پیدا کن :👇
◀️ دانلود سریع آهنگ
🎵
🎵
🎵