فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سخن_امامان
بفرستین برا جناب همسر😎😎
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#احکام
⭕️ نکته اصلاحی: در جزئیات این مسئله تفاوتنظرهایی بین مراجع وجود داره. لطفاً قبل از عملکردن، حتماً نظر مرجع خودتون رو ببینین.
⭕️ نکته اصلاحی: یه شرط پنجم هم داریم، اونم اینکه 👈وارد ملک و باغ دیگران نشه.
.
.
صبح میخواستم برم بیرون به مامانم گفتم چیزی لازم ندارین بخرم ؟
گفت چرا برنج و روغن و میوه اینا بگیر ؛
من موجودیم فقط در حد : نه چیزی لازم نداریم پسرم مواظب خودت باش، بود😂
.
.
هر وقت مامانها از فواید یه میوه دارن حرف میزنن یعنی اون میوه تو یخچال در انتظار خراب شدنه،دقیقاهمینه😂
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
هدایت شده از تبلیغات هنر در عاشقی الهه دل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست داشتن
تعارف بردار نیست عزیز دلم
اگه میخوای بمونی با دلت بمون
با تمام وجودت
.
.
🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿🪴
و گفت:بهت قول میدم به موقع اش بهترین جشن رو بگیرم بعدم منو برد سمت کمد لباس و درش رو باز کرد و لباسای تو کمد رو نشون داد و گفت:شرمنده اگه به سلیقه ی خانوم نیست
گفتم:وای ممنونم من گرفتی!! گفت:راستش نمیدونستم چیکار کنم با خانوم کمالی مشورت کردم خودش برات تدارک دیده ی جفت کفش هم ست لباس داده،،،
اشک اومده بود توی چشمام گفتم:ببخش بهت شک کردم
لبخندی از روی شیطنت روی لبش نشست و گفت:عوضش قرار جبران کنی، اما دستای سنگینی داری هنوز قفسه ی سینه ام درد میکنه لبخندی زدمو گفتم:جبران کنم!!حالا که اینجوریه حقت بود،
زنگ زدم به کتایون خانوم و ازش تشکر کردم گفت دلش میخواسته بیاد چون روزای آخر بارداریش هست نمیتونسته بیاد،،،
چیزی نگذشت که میترا و همسرش هم رسیدند، میترا با خودش سبد گل بزرگ خیلی زیبا آورده جلو رفتم و گفتم:سلام خوش اومدی عزیزم؛ لبخندی زدو گفت:سلام فدای زن داداش خوشگلم بشم، بمیرم میدونم که تا همین الان نمیدونستی چه خبره ببخشش مسعود دیگه
مادر غزاله مشغول شینیون موهام و آرایشم شد و بقیه هم شروع کردند چیدن سفره ی عقد اما یه غم گوشه ی دلم مونده بود اونم بیماریم بود دلم میخواست قبل از عقد موضوع بیماریمو به مسعود بگم اما خب هیچی معلوم نبود و هنوز نظر دکتر رو نگرفته بودم چرا باید نگرانش میکردم ، تو فکر نگاهم افتاد به زهرا خانوم که با یه اشتیاق خاصی داشت نگاهم میکرد جوری که یه مادر به دخترش نگاه میکنه لبخندی رو لبم نشست و رو به زهرا خانوم گفتم:مسعود چطوری به شما خبر داد، زهرا خانوم گفت:غزاله جان سه_چهار روز پیش اومده بود دم در خونه و شماره ی منو از مادرم گرفته بود دیروز دم در خونه راجع بهش حرف زدیم؛ یکی دو باری با گوشیه غزاله وقتی شارژ نداشتم به مسعود زنگ زدم و مسعود از همونجا شماره ی غزاله رو داشته و بهش زنگ زده،،، مادر غزاله بعد از موهام یه کم ابرهامو مرتب کرد و صورتمو یه آرایش کرد لباسمو پوشیدم اونقد زیبا بود که اندازه نداشت زهرا خانوم با همون نگاه پر اشتیاقش اشکاشو پاک کرد و گفت:ماشاالله چقد خوشگل شدی،
بعدم بلند شد و از تو کیفش یه چادر سفید تور رو در آورد و گفت:این چادر رو مادرم داد دوخته بود برای عروسش قسمت تو شد داشت اشکم در میاومد زهرا خانوم بغل وا کرد و منو مادرانه بغل کرد مادر غزاله گفت:مراقب باش گریه نکنی آرایشت خراب میشه،
زهرا خانوم چادر رو انداخت رو سرمو گفت: برم آقا مسعود رو خبر کنم فکر کنم دیگه طاقتش تموم شده باشه بعدم در اتاق رو باز کرد و گفت:عروسمون حاضره میترا اومد تو اتاق و گفت:داماد هم حاضر...
....#رویایی_زندگی
#رویا
#زندگی_رویایی
#عاشقانه
#دانشجو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از قشنگی های روی زمین
میتونم به صورت ماه تو اشاره کنم🤍
🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿🪴
به دستور خان به خانوادم دو تا اتاق تو همون خونه دادن هیچکس نمیتونست اعتراض کنه چون حق همه جوره با من بود بعد از دو هفته حالم خیلی بهتر شده بود. مخصوصا که مامانم کنارم بود.بعد از دو هفته خانوادم تصمیم به برگشتن گرفتن قبل از رفتن مامانم ناراحت اومد پیشم و :گفت نغمه من اینطوری نمیتونم ولت کنم. اصلا دلم آروم نمیشه حتم دارم اینا راحت ولت نمیکنن گفتم نگران من نباش ماجان من دیگه به این خانواده عادت کردم. باید یاد بگیرم چطور بینشون زندگی کنم مامانم گفت ولی باید یک نفر تو این خونه برای خودت داشته باشی که طرف تو باشه.من یک فکری دارم گفتم من از این حرفایی که میزنی هیچ سر در نمیارم گفت ماهی رو یادته؟ دختر عمو خلیل؟ گفتم همون همسایه قبلیمونو میگی؟ گفت آره هنوز ازدواج نکرده نزدیک به چهل سالشه پدرشم که مرده با مادرش تنها زندگی میکنه شنیدم وضعشون خیلی خرابه گفتم خب حالا چرا اینارو به من میگی؟ ماجان گفت: نغمه اینقدر خنگ نباش الان بهترین وقته که بتونی خان رو راضی کنی تو رو به خواسته هات برسونه بهش بگو یک نفر لازم داری بیاد اینجا به کارات برسه اینجوری منم خیالم راحت میشه ماهی طفلک هم به یک نون و نوایی میرسه گفتم: راست میگی.باشه به خان میگم. ماجان گفت:باشه.پس من تا دو سه روز دیگه میفرستمش اینجا سری به نشونه تاکید تکون دادم. بعد همراه ماجان از اتاق بیرون رفتیم تا دم در بدرقشون کردم. بعد از رفتنشون دوباره دلم گرفت احساس میکردم همه آدمای خونه به نحوی ازم بیزار بودن ولی از ترس خان جرئت نمیکردن دست از پا خطا کنن رفتم طرف اتاق خان. در زدم خان گفت: بیا تو درو باز کردم و رفتم داخل اتاق ولی از شانس بد من عالیه هم اونجا بود گفتم: میبخشید خان میخوام باهاتون حرف بزنم خان گفت باشه نغمه جان بیا بشین یک نگاه به عالیه انداختم و گفتم آخه حرفم خصوصیه عالیه یک نگاه پر از نفرت بهم انداخت و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت رو به خان گفتم خیلی ممنون که تو این مدت از خانوادم پذیرایی کردین گفت: این پذیرایی در برابر زجری که اونا کشیدن هیچ بود. من هنوزم خودمو نبخشیدم نغمه گفتم این حرفو نزنيد لطفا. من قبلا هم به شما گفتم شما هیچ تقصیری ندارین من الان اومدم ازتون یک چیزی بخوام گفت: بگو سعی میکنم هرچی باشه انجامش بدم گفتم راستش چطور بگم... من میخوام یک نفر بیاد اینجا کمک حالم باشه یعنی به کارام برسه و منم باهاش راحت باشم خان گفت: همین؟؟ گفتم: بله همین خان بلند شروع به خندیدن کرد گفت یجوری ،گفتی فکر کردم چه چیز مهمی از من میخوای معلومه که میتونی
#قدیمی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
مرصاد دست راستش را میگذارد کنار صورتش تا آفتابی که از سمت راست میتابد اذیتش نکند:
- گشنمه! چیزی نداریم بخوریم؟
خندهام میگیرد:
- نه، هیچی. این نامردا هم توی راه نگه نمیدارن که ما یه چیزی بخریم و جامونو عوض کنیم. خسته شدم.
مرصاد داشبورد را باز میکند و داخلش را میگردد.
میگوید:
- هیچی اینجا نیس! وایسا...آها...
در داشبورد را میبندد و میگوید:
- فقط همینا رو پیدا کردم. دوتا شکلات کاراملی که مثل سنگ شدن!
سینهام تیر میکشد و معدهام میسوزد. میدانم بخاطر گرسنگی نیست.
از چهارسال پیش به شکلات کاراملی خشک شده آلرژی پیدا کردم.
از همان روزی که یک متهم زن جلویم نشست و یک شکلات کاراملی خشک شده مقابلم گذاشت.
مرصاد میگوید:
- اینا چند وقته اینجان؟ شاید بشه خوردشون. میخوای؟
سرم را تکان میدهم که نه. مرصاد شکلات را باز میکند. صدای خرچخرچ پوسته شکلات روی اعصابم میرود.
سعی میکند شکلات را بگذارد توی دهانش. با دهان پر غر میزند: عینهو سنگه لامصب.
- مجبوری بخوریش؟
- گشنمه!
اعصابم ریخته است بهم. شکلات کاراملی خشک شده...با پوسته زردش.
از بچگی از این شکلاتها خوشم نمیآمد، گیر میکرد میان دندانهایم؛ اما از بعد رفتن مطهره، از این شکلات هم متنفرم.
گریهاش بند نمیآمد؛ آن متهم زن را میگویم. دو سه روزی از رفتن مطهره گذشته بود.
من بر خلاف تصور همه، آرام بودم. انقدر مبهوت بودم که نمیتوانستم گریه کنم و داد بزنم. شاید برای همین بود که اجازه دادند آن متهم را ببینم.
نویسنده: فاطمه شکیبا
📆 تقویم نجومی روزانه 📆
👈 جمعه 👉
۸ تیر ۱۴۰۳
۲۱ ذی الحجه ۱۴۴۵
28 ژوئن 2024
روز جمعه متعلق به بقیة الله الاعظم امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است.
ساعت خروج قمر از دلو 👈 ۱۲:۱۷
🌛قمر در برج رصدی حوت ♓️ :
◀️ مناسبات
🟢 (سعد) 👇
✅ برگزاری جلسات خانوادگی
✅ دعوت از بزرگان
✅ لباس نو پوشیدن
🔴 (نحس) 👇
❌ فصد دست
❌ گرفتن ناخن پا
⛔️توجه: احکام فوق الذکر، ابتدایی و صرفا با بررسی قمر در بروج ارائه شده و ارتباط قمر با هفت کوکب بررسی نشده است.
برای دریافت زمان های نجومی تخصصی به آی دی زیر پیام بدید:
@bezan_be_hadaf
8.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیا حواستو بده به من دیوونه ..
دل بده تو کم کم ..😉☺️
🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿🪴