•ا●▬▬▬▬๑۩﷽۩๑▬▬▬▬▬●ا•
(🔎 #هر_روز_با_قرآن #صفحه_524)
(شرح آیات: پرهیزکاران، شاد و...)
9BC80338-4969-464C-96A4-603286462DCF.mp3
807.8K
•📓• تلاوت صفحه ۵۲۴ #قرآن
•🎤• استاد #سعد_الغامدی
AUD-20221007-WA0007.mp3
1.78M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
🎧 با نوای استاد فرهمند
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼تــــــــــــــــولدت مبــــــــــــــارک مـــــــــــــرد بزرگ🌼
الهه عشق
#پائیزان...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
از در که خارج شدم وسط راه برگشتم به ساختمان نگاه کردم به نظرم خیلی دلگیر بود
منی که موقع اومدن ایقدر خودمو عروس رویایی میدیم خوشحال بودم میتونم زندگی ثروتمندی داشته باشه حالا فقط تنفر از این خونه آدم هاش داشتم تو خیابون راه میرفتم به این روز فکر میکردم تنم میلرزید زنگ زدم عطی اومد دنبالم سوار ماشینش شدم گفتم به مامانم بگو خونه تو بودم
سرشو تکون داد گفت چی شده پاییزان افسرده ای مضطربی!!
گفتم عطییی بچگیم ننه جون (مادر بابام که با ما زندگی میکرد)یه قصه ای میگفت راجب سرنوشت ...عطی دنده رو جابه جا کرد گفت خب
گفتم قصه جالبی بود یه دختر که می افته پوست پیشانیش کنده میشه مردم سرنوشتش میخونن که نوشته ابرو ریزی میشه به جرم دزدی از شاه کل شهر میگردانن دختر قصه میره خودشو میندازه تو تنور که بسوزه ولی از تنور یه در باز میشه میره اون تو میبینه یه اتاق که تو دیوارش تابلو حیوانات هست یه کلاغ از تابلو جدا میشه پرواز میکنه تو اتاق میاد گردنبد شاه میاندازه تو دستش ..اینجوری بجرم دزدی میگیرند میبرن کل شهر میگردانند...
عطی خندید گفت عجب داستانی
گفتم عطی واقعیته برا من این اتفاق افتاد ...
عطی خندید گفت یعنی چی ...
امروز رفتم خونه نیکزاد که پرونده بیارم نیکزاد مریض بود گفت برام سوپ آماده کن سوپ گذاشتم یه مرد آومد تو خونه میخاست بی عفتم کنه لباسامو پاره کرد نیکزاد اومد نجاتم داد رفت برام لباس خرید مادر پدرش اومدن منو دیدن نیکزاد گفت زنمه منو بردن خونه مادریش ...
عطی یه گوشه ماشین نگهداشت گفت پاییزان حالت خوبه چیزی زدی ...
گریه کردم از اول همه ماجرا رو تعریف کردم
عطی ناباور گفت قصه تو از قصه ننه جون هم باورنکردنی تره
گفت امشب تنهام بریم خونه من به مامانت بگو زود قبول کردم زنگ زدم گفتم مامان خونه عطی میمونم نگرانم نباشید
عطی من وقتی وارد عمارت نیکزاد شدم گفتم عشق کیلو چنده بچسب به زندگی ....ولی خوب که فکر کردم دیدم بدون آریا نمیتونم ...
عطی لباساشو عوض کرد گفت پاییزان بیخیال آریا شو
چرا
حس کردم عطی چیزی میدونه و نمیگه
گفت داره ازدواج میکنه
خندیدم ...گفتم چه زود ..
آریا نمیخواد ولی مادرش اصرار میکنه فکر کنم موفق هم شدن امشب میره خواستگاری ...
با خنده گفتم بله شاعر میفرماید که بچه فقیرر چه به عاشقی....
به قلم #نرگس_دادبخش
#کارگاه_تفکر۲۴
• شناخت خود، راهی بسمت شناخت خدا نیست !
شناخت خود، همان شناخت خداست !
تنها نقشهی گنج که هر کسی باید تلاش کند آنرا بفهمد و طبق آن زندگی
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الهی خدا اینقدر بهت بده که نتونی جمعش کنی
الهی امروز نوبت تو باشه
الهی امروز همون روزی بشه که همیشه آرزوش و داشتی
الهی
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂