الهه عشق
#خاتون
خاله با چشم غره گفت : تو کارای ما دخالت نکن ...
_ اخه خاله اونا بجه های اردشیر خانن...اونا دختراشن ...
_ دحتر به چه درد ما میخوره ...حیف از اون پسر ...حیف از اون دسته گل که مر. د ...
حرصم گرفته بود و گفتم: خدا عوض همین فرق گذاشتناتون اونطور تل. افی کرد ...
خاله بشقاب پنیر رو تو سفره کو. بید و گفت: بس کن ...
اون خاتون اینطور تو رو پرو کرده تو حق نداری تو کارهای اینجا دخالت کنی ...
یه مدت هستی و بعدش میری ...
چشم غره اردشیر خاله رو ساکت کرد ...اون صبحانه برای من ز. هر بود و فقط چند لقمه خوردم...
تشکر کردم و بیرون رفتم...
به سمت حیاط میرفتم و دلم گرفته بود ...اردشیر از پشت سر صدام زد به سمتش چرخیدم....نزدیکم شد و گفت : از خانم بزرگبه دل نگیر
_ به دل نگرفتم ایشون حقیقت رو گفتن ...
من فقط یه مدت اینجام ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که اردشیر حرفمو برید و گفت : اینجا راحت باش ...
روزها رفتن و گذشتن و هر روز بیشتر از قبل دخترا تو دلم جا باز میکردن ...
بهشون خوندن یاد میدادم و اونا هم استقبال میکردن ...
سوری تو بدترین وضعیت بود و دکتر میگفت براش دعا کنیم ...
خانمبزرگ کوچکترین فرصت هارو برای از.. ار دادن من از دست نمیداد ...
بهار با تمام قشنگی هاش رسیده بود و مــژده سالی جدید رو میداد ...
همه میدونستن اردشیر تو اتاق دیگه ای میخوابه و من کم کم هر صبح یدونه از دحترا رو اورده بودم پیش خودم و اونجا شده بود اتاق ما ...
شیشتا دحتر قد و نیم قد و من ...
سوری تو وضعیتی بود که اگه دستهاشو نمیبستن به همه ا. س. ی. ب میزد ...
بعد مر. ک پسرش عذ. ا. ب وجدان اونو به ج. ن. و. ن کشونده بود ...
سفره ما جدا بود و همه چیز ما از خاله و پسرهاش جدا ...
هیچ خبری از خانواده ام و پدری که انتظارشو میکشیدم نبود...
خیاط برای من و دخترها لباس میدوخت و اونا مثل یه شاه دخت مرتب و تمیز بودن ...
هر روز موهاشون رو میبافتم و خودشونم استقبال میکردن ...
ﺭﻭﺯﯼ ﺳﮕﯽ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺁﻫﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪ، ﺁﻫﻮ ﺭﻭﯼ ﻋﻘﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﯼ ﺳﮓ ﺭﻧﺞ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﻩ ﻣﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺭﺳﯿﺪ
ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ
ﻣﯽ ﺩﻭﯼ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺟﺎﻥ ﻭ
ﻃﺎﻟﺐ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﻃﺎﻟﺐ ﺟﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ.
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️❄️❄️☃️
الهه عشق
#خاتون
از عید و عید دیدنی که چیزی نفهمیدم ولی فردای اون روز سیزده بدر بود ...
خاتون هر سال مرغ ترش و فسنجون درست میکرد زیر درخت های الو مینشستستیم و تخمه میشکستیم ...
فرهاد برای من تاب میبست و وقتی هلم میداد موهام به ر. ق. ص باد در میومد ...
با صدای طاهره به خودم اومدم و گفت : خانم سفره رو جمع کنم ؟
از جا پریدم و گفتم: جمع کن ..
_ ببخشید تر. س. و. ن. د. م. ت. و. ن ؟
_ عیبی نداره ...دخترا کجان ؟
_ به اون سمت اتاق اشاره کرد داشتن درسهاشون رو مینوشتن و اسد براشون دفتر و کتاب خریده بود و دور از چشم اردشیر و خانم بزرگ باسواد میشدن ...
همونطور که طاهره جمع میکرد گفتم : فردا عمارتی ها کجا میرن ؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت: جایی نمیرن ...
_ فردا روز سیزده بدر مگه میشه خونه موند ...
طاهره اهی کشید و گفت: بله این همه سال که شده ...
دخترا گوش هاشون رو ت. ی. ز کرده بودن و گفتم : فکر میکردم فردا از این دیوارها بیرون میریم ...
اهی کشیدم و پنجره رو باز کردم...
شکوفه ها هنوز تک تک روی درخت بودن ...
اردشیر رو دیدم که دست و روشو شست و رفت سمت اتاقش ...چند روزی بود مدام بیرون میرفت و شروع سال جدید براش پر برکت بود ...
شال کنف بافی سفید رو روی شونه هام انداختم و گفتم : دخترا تا بیام تموم کنید مرتب و تمیز ...
چشم گفتنشون دلم رو راضی میکرد و رفتم بیرون ....
خوب اطراف رو نگاه کردم خبری از خاله توبا نبود و خودمو پشت در اتاق اردشیر رسوندم ...
اروم به در زدم و منتظر نشدم بله بگه داخل رفتم ...
لباس نداشت ویه ز. خ. م بزرگ روی پشتش خودنمایی میکرد...
از دیدنش دلم درد اومد و گفتم : چی شده ؟
جلو رفتم و همونطور که چشم هامو جمع میکردم گفتم: جای چیه ؟!
الهه عشق
#خاتون
جرئت نداشتم به ز. خمـــــش دست بزنم ...
تو آینه نگاه میکرد و گفت : به شاخه گیر کرد روی اسب بودم ...
ز. خ. مـــش دهن باز کرده بود و گفتم: باید دکتر خبر کنی خیلی ز. خـــمی شدی ...
پوزخندی زد و گفت: خوب میشه ...
اروم گفتم: لجبازی برای بجه هاس نه شما اردشیر خان ...
دستمال کنار لگن رو خیس کردم و همونطور که دور و اطراف ز. خــم رو تمیز میکردم گفتم : حواستون کجا بود ...
نمیدونم چرا دلم به درد میومد وقتی اون درد داشت ...
دستهام میلرزید ...
با کـــبریت چراغ نفتی روی طاقچه رو ا. تیــش کرد و یه ســـ. یخ روش گزاشت و گفت : وقتی خوب دا. غ شد بزار رو ز. خــم ...
از تعجب سرمو خم کردم که صورتشو ببینم که واقعا داره جدی میگه یا نه که موهام از رو شونه ام ریـــخت روی صورت اردشیر ...
با دستش موهامو کنار زد و برای لحظاتی کوتاه در چشم هاش خیره شدم...
با عجله خودمو عقب کشیدم و گفتم : چطوری اون به اون د. ا. غــی رو بزارم روی ز. خـــم مگه شدنی ؟
_ اره اینطوری زودتر خوب میشه ...
_ ولی من دلشو ندارم ...
_ میتونی ...من مطمئنم ...نمیخوام کسی ز. خمـــم رو ببینه پس تو که حالا دیدیش بــــا. ید انجامش بدی ...
دستگیره رو به دستم داد و گفت: با شمارش من بزارش ....چشم هامو بستم و سه رو که گفت کاری که گفتو کردم ...
صداش ب. لنـــد شد و من بجای اون درد رو حس کردم...
جیک نزد ولی دیدم که دسته صندلی رو تو مشتش گرفته و فشار میداد....
دلم بقدری نازک شده بود که ناخواسته اشک هام شروع به ریختن کرد ...
اردشیر کامل به سمت من چرخید و متعجب از بین موهایی که جلوی صورتمو گرفته بود نگاهم کرد و گفت : گریه میکنی ؟
با سر گفتم اره ...
خندید و گفت : من سو. خــــتم تو گریه میکنی ؟
با سر دوباره گفتم اره ...
بلند بلند خندید و گفت: دیونه ...
دستهاشو برام باز کرد و منو بین دستهاش گرفت ...
یه لحظه برام بوی اشنایی داد ...
بوی فرهاد رو برام تازه میکرد...
تو ثانیه اتفاق افتاد و حتی نفهمیدم چرا بــ. ـــغلش گرفتم ...
سرمو روی شونه اش گزاشتم...
الهه عشق
همشون تحصیل کردن،دخترام پزشک و پرستارن،پسرمم استاد دانشگاست ولی خب ۳۵ ساله شده و هرچی میگیم داره دیر میشه تو گوشش نمیره که نمیره.
محمد این هارو گفت که میترا با وسایل پذیرایی وارد پذیرایی شد.محمد با دیدنش لبخند زد و گفت به زحمت افتادی دخترم...بگو ببینم درس چی خوندی؟
میترا پیش دستیارو جلومون گذاشت و ایستاد و گفت معلمم عمو،درسمم داره تموم میشه،به امید خدا امسال لیسانس میگیرم.
محمد ماشاللهی گفت و توی فکر فرو رفت که با صدای ترنج که گفت بفرمایید آقای خادمی از خودتون پذیرایی کنین نهار هم الان آماده میشه،از فکر بیرون اومد.
میز نهار چیده شده بود و مشغول صرف نهار بودیم که محمد گفت من دیگه با اجازتون بعد از نهار مرخص میشم،چند جا دیگه کار دارم و باید برگردم شهرستان.
دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم کجا مگه می زارم بری تازه پیدات کردم.
حین جویدن لقمه ی توی دهانش رو به میترا گفت دخترم یادت باشه شماره خونتونو برام بنویس داشته باشم که از حال هم باخبر باشیم.
بعد به من نگاه کرد و گفت خیالت راحت رفیق،بازم میام،این دفعه با خانواده میام،باید دوباره رفت و آمد کنیم و این چند صباح پایان عمر در کنار هم فیض ببریم.آدرسمو هم میدم میترا جان یادداشت کنه که شما هم قدم رنجه کنین و یسر تا شهر ما بیاین.
به ناچار سرمو به علامت تایید تکون دادم و محمد ساعتی بعد،بعد از دادن شماره و آدرسش از پیشمون رفت.
چند هفته ای از رفتن محمد نگذشته بود که تلفن خونه زنگ خورد و وقتی میترا برداشت بعد از حال و احوال گفت عمو محمده باباجون با شما کار داره... به طرف تلفن رفتم که محمد بعد از احوالپرسی گفت زنگ زدم دعوتتون کنم شهرمون،دست خانم بچه هارو بگیر و چند روزی بیاین این طرفی.
بعد از قطع تلفن نگین زیر دست و پام دوید و مهلا گفت کی بود باباجون؟
نگینو بغل کردم و گونشو بوسیدم و گفتم عمو محمدت رفیق قدیمی منه،میترا دیده ولی تو هنوز ندیدیش،دعوتمون کرد شهرشون با بچه ها.
رو به ترنج که مشغول بافتنی برای نگین بود گفتم جوابشو چی بدم خانم؟گفتم مشورت کنم اطلاع میدم.
ترنج چند زنجیره ای به کلاه شال زد و گفت خب بریم هم حال و هوامون عوض میشه هم دعوتشونو رد نکردیم.
میترا هاج و واج نگاه می کرد و سکوت کرده بود که مهلا گفت عجیبه،نکنه خبراییه و من غریبه ام.
روی مبل تک نفره نشستم و گفتم غریبه ی چی باباجان؟یه نهار اینجا خورده می خواد چهار تا نهار پس بده،محمدو من میشناسم این اخلاقو همیشه داشت.تو هم با افشین مشورت کن اگه شد باهم بریم.
مهلا روی مبل روبروم نشست و گفت مهران و یزدان چی؟
#رضا
#سلام_آقا
همه درها بسته بود به روم تا
به در خونت پناه آوردم
#چایخانه
#چایخانه_حضرتی
#چای_حضرتی
#سفره_حضرت_رضا
#امام_رضا
#سفره_حضرت_رضا
☀️ خادم حضرت شو👇
☕️ @chay_hazrati ☕️
╰┅═हई༻❤️༺ईह═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 کبوتر حرم
کبوتر حرمیام، ولی بدون حرم...
مگر قرار نشد که هواییام کنی؟
#خادم_الرضا
#چایخانه
#چایخانه_حضرتی
#چای_حضرتی
#سفره_حضرت_رضا
#امام_رضا
#سفره_حضرت_رضا
☀️ خادم حضرت شو👇
☕️ @chay_hazrati ☕️
╰┅═हई༻❤️༺ईह═┅╯