eitaa logo
الهه عشق
42.5هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
7.1هزار ویدیو
2 فایل
«وأنت في طريقك للبحث عن حياة، لا تنسى أن تعيش.» در راه یافتنِ زندگی، زندگی را فراموش نکن.🤍🍃 بهم‌ پیام بده رفیق🥰💕 @Rogaiee جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
الهه عشق
مسیر برام غریبه شده بود و تو همون دوسال و نیم اون همه تغییر کرده بود...پدرم پشت فرمون بود و من کنارش
بخواه ... _ جونت سلامت که جونمی پدرم ...میخوام خواهش کنم خاتون رو ببخشی حلالش کنی دستش از دنیا کوتاه ...نزارید عـ. ـــ. ـداب بکـ. ـ. ـشه ‌..اون منو رو چشم هاش بزرگ کرد .. پدرم به سـ. ــنـ. ـ. ـگ‌ خاتون چشم دوخت و گفت : خاتون کـ. ـ.. ـناهش خیلی بزرگه ...تو نمیتونی درک کنی من چی کشیدم وقتی اوا_زه مهری و صمد همه جا پیچید ...درسته محرمیت ماتموم شده بود و میخواستیم با یه جشن همیشگیش کنیم ولی همه میدونستن مهری چقدر برام عزیزه ‌... برگشتم دیدم شده ز_ن صمد ...دیدم حا_مله است ...مهری بهم حـ.ـ.ـیا_نت کـ.ـ.ـرده بود و من اینطور فکر میکردم ... ا_هـ.ـ.ـی کـ.ـ.ـشید و گفت : خاتون ما رو نا_ـبود کرد ...مخصوصا مهری رو ...اشک های پدرم میریخت و گفت : د_رد داشت خیلی در_د داشت ... نتونستم دیگه خواهش کنم و به سـ.ـ.ـنـ.ــ.ـگ فرهاد اشاره کردم و گفتم: فرهاد خیلی خوب بود اونم مثل شما مراقب من بود خدا بیامرزدشون ... دیگه بریم هوا داره تاریک میشه ... دستشو به سمت من د_راز کرد و راهی شدیم ... از کوچه ها میگذشتیم و از خاطراتش میگفت ... جلوی درب عمارت خاتون که رسیدیم قلبم تنـ.ـ.ـدتر شروع به تپیدن کرد ... پدرم به درب اشاره کرد و گفت : میخوای بری داخل ؟‌ با سر گفتم نه و گفت : هرجور تو بخوای ماشین رو روشن میکرد که گفت: منم اینجا رو دوست ندارم ... تا عمارت برسیم دلم هزاربار جـ.ـ.ـو_شید و فـ.ـ.ـرو کـ.ـ.ـش کرد ... درب بزرگش باز بود و ماشین های زیادی اونجا پارک بود ... همه جارو سیاه ز_ده بودن و ز_ن اردشیر خان مر_ده بود ... صدای گریه نمیومد و دیگ های بزرگی به راه بود و عطر شام همه جا پیچیده بود ... عینک افتابی ام رو از بالای سرم تو کیف دستی کوچکم گزاشتم و به عمارت خیره بودم‌... هیچ تغییری نکرده و بود و حیف از عمر ما ادم ها که میگذشت و اون عمارت همچنان سرجـ.ـ.ـاش بود ‌... پدرم نگاهی با دقت کرد و گفت : ابهت و خـ.ـ.ـوف عجیبی داره ... به اتاق خودم اشاره کردم و گفتم: من اونجا میموندم ...
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مقداری حال 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر جا خداوند امتحانت کرد و یک خورده به عقب برگشتی غصه نخور؛ این امتحان لازم بود تا به نواقص خودت پی ببری هرکس خدا را وکیل خودش بگیرد خداوند هیچ وقت او را ناامید نمیکند 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇨🇳مستقیم از چــــــــین خرید کن!😳 میدونستی تو هم با یه سرمایه کم میتونی از چین محصولات با سود بالا وارد کنی توی سنجاق کانال صفر تا صدشو توضیح دادم فرصتُ از دست نده 🥳 🙋‍♀بیا اینــجا تا بهت بگم از کی و کجا خرید کنی تا بتونی سود داشته باشی همه آموزشا اینجاست 👇 https://eitaa.com/joinchat/2217279826Cce41f12cdc 👆 خودت بیا سودا رو ببین 💵
هدایت شده از تبلیغات هنر در عاشقی الهه دل
باجناغمو توپ بزنن دیگه نمیترکه ! تا دیروز دستِ چپ و راستشو نمیشناخت ! حالا دیگه مارو پسند نمیکنه ! فکر میکردم یه ماه نشده دست از پا درازتر برمیگرده سرِکار! اما حالا با دنا پلاس از جلومون رد میشه تکاپ میکشه !🥶 آی نون توش بوده و نامردا بهمون نمیگفتنا 😏 اینجا راهشو یادگرفته دمش گرم منم برد👇 https://eitaa.com/joinchat/2217279826Cce41f12cdc
سرشو تکون داد و گفت : خوب شد که اومدیم ببین این همه ادم اومدن برای شرکت تو مراسم... فردا مراسم و امروز اینجا چخبر بوده ... اردشید خان مر_د خیلی بزرگی ... دستم رو دستگیره درب بود و میتـ.ـ.ـر_سیدم پیاده بشم ... میتـ.ـ.ـ.ـر_سیدم با اردشیر روبرو بشم ... مردی جلو اومد تا اون روز ندیده بودمش به پدرم اشاره کرد مهمان اردشیر خانی ؟! پدرم شیشه رو پایین داد و گفت: برای مراسم اومدیم ... _ همه برای مراسم اومدن ..‌برو ته اونجا پارک کن سد معـ.ـ.ـبر نکـ.ـ.ـن پدر بیامرز ...همینطوریش من تازه کارم هزارتا حرف رو سرمه ...پدرم به سمت اونجا رفت ...ماشینشو پارک کرد و گفت :چخبره اینجا ‌‌؟! پیاده شدیم وهمراه هم جلو میرفتیم ... اکرم خانم رو دیدم چا_در به کـ.ـ.ـمر بسته بود و سفارش میکرد زیر دیگها رو هیـ.ـ.ـز_م بیشتری بریـ.ـ.ـز_ن و با اخم میگفت وقت شام شده هنوز پلو ها دم نیوفتاده ...زود باشین ... از دور به ما گفت: خوش اومدین زنـ.ـ.ـانه بالاست ...مردها هم سالن پایین ... همچین میگفت سالن که انگار نمیدونستم ...اتاق ها درب هاشون تو در تو بود و درها رو باز میکردن و اتاق ها بزرگ میشد ... اکرم منو نشناخته بود و با اون همه تغییر حق داشت ... به پدرم اشاره کردم داخل بره و منم دوست داشتم برم اونجا و زودتر اردشیر رو ببینم ولی نمیشد و به سمت بالا رفتم ... کت و دامن مشکی من و کلاه تور دار مشکی که از کیفم در اوردم و روی موهام گذاشتم خیلی بهم میومد ... درب باز بود و همهمه بود کفش هامو در میاوردم که ز_نی خـ.ـ.ـم شد و گفت : شما بفرما من کفش هاتون رو میزارم کنار .‌. چقدر صدا اشنا بود اون صدا رو کامل میشناختم طاهره بود ... بغض گلومو گرفت با دیدنش ... همونطور خیره بهش بودم‌... سرشو بالا اورد و گفت: بفرما خانم ... وقتی دید تکون نمیخـ.ـ.ـورم با تعجب گفت: چی شده خانم ؟ دقیق تر نگاهم کرد و اینبار اون منو شناخت ... سرپا ایستاد و هنونطور که گره روسریشو محـ.ـ.ـکم میکرد گفت: شما ؟شما ... اما زبونش نمیچرخید و گفتم : من خاتونم ...ناز خاتون .... یه لحظه انگار نمیتونست نفس بکـ.ـ.ـشه و یهو نفس عمیقی کشید و گفت : هزارماشالا خاتون شمایی ؟‌ دستهاشو فشردم و گفتم: طاهره چقدر دلم برات تنگ شده ...بغـ.ـ.ـلش گرفتم و گفتم دلم برات تنگ شده بود ..... بغض کرده بود و گفت : باورم نمیشه ...دقیق براندازم کرد و گفت : چه خانمی شدی خانم ... ۱
♦️اگه هدف نداری و صبح تا شب زانوی غم بغل کردی، این کانال برات معجزه می‌کنه !! ♦️ اگر مدام افسرده ای وخاطرات گذشته رو مرور میکنی یکبار عضو جمع ما باش !!! اعتماد به نفس نداری؟ این ۱۵ دقیقه کلیپ دکتر عزیزی زندگیتو تغییرمیده! بر غلبه بر افسردگیت حتما عضو این کانال شو؛👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3081175356C5d0d11598c
هدایت شده از تبلیغات هنر در عاشقی الهه دل
ممنونم‌... _ خوش اومدی ... هزارتا حرف براش داشتم اما زمانش نبود و گفت: اردشیر خان میدونن اومدی ؟‌! با سر گفتم نه و ادامه داد سوری بالاخره چهل روزه با ارامش خوابیده ... _ خدابیامرزدش ...خاله توبا داخله ؟ _بله . به داخل راهنماییم کرد و خودش بیرون موند... به محض ورودم همه نگاها متوجه من بوو و بین اون جمعیت چهره زنعمو و ز_ن بابام برام اشنا بود ...اونا فامیل اردشیر بودن و باید میومدن .... سلامی کردم و جلوتر رفتم ...خاله توبا لاغر تر شده بود و روی مبل نشسته بود... انگار چشم هاش کم سو شده بود که اونطور با دقت نگاهم میکرد ... جلو که رسیدم دستمو جلو بردم دستشو فشردم و گفتم : تسلیت میگم خاله ..‌. تازه منو شناخته بود و چشم هاشو رو گرد کرد و گفت : ناز خاتون تویی ؟‌ به صداش زنعمو سرشو بلند کرد و نگاهم کرد... خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم میخواستم ببینن چقدر محـ.ـ.ـکم هستم و گفتم : سلام خاله توبا بله منم ... یهو زد زیر گریه و گفت: خوش اومدی ... دستهاشو برام باز کرد و منو فشـ.ـ.ـرد و گفت : دردونه خواهرمه ...خوش اومدی ...خواب خواهرمو میدیدم چقدر سفارشتو میکرد ... باورم نمیشد کرد جلوی مردم چقدر ابرو داری میکرد ... موهامو دستی کشید و گفت: ماشاالا چه خانمی شدی ... بهش خیره بودم و گفت: دیدی عردسم رفت ..‌تو شاهد بودی ما مثل ملـ.ــ.ـکه ها نگهش میداشتیم ...کاش زنده بود بازم نوکــ ـــ ــریشو میکردم .‌.. کاش زنده بود ... روی پاهاش میرد و صدای گریه جمع بلند میشد ... زنعمو دستمو گرفت و منو با خودش به کنار برد ... فقط نگاهم میکرد و لبهاش میلـ.ـ.ـرزید و همونطور که خیره بهم بود گفت : نازی خودتی ؟‌ صداش گرفته بود و با دستم اشک هاشو پاک کردم و گفتم : اره زنعمو منم ...گریه نکن حیف این اشک هات نیست ... سرشو تکون داد و گفت: کاش فرهادم بود کاش خاتون بود میدید چه جواهری شدی ... ز_ن بابام ریز ریز از پشت زنعمو نگاهم میکرد و جرئت نداشت حرف بزنه ... خبری از طلاها و لباسهای شیک اونا نبود و با تعجب گفتم : زنعمو اینا چیه تـ.ـ.ـنتون کردید ؟‌! لباسهاشون رنگ و رو رفته بود و گفت : خدا از صمد نگذره .... زنعمو صداشو پایین اورد و گفت : همه چی رو باخـ.ـ.ـته بود ...عمارت و زمین ها رو ...با بدبختی تونستیم زنده بمونیم ...عموی بیچاره ات اخر عمری شده کـ ــ ـارگر مردم ... با تاسف نگاهش کردم و ادامه داد ز_نشو اورده گزاشته خونه ما خودشم معلوم نیست کجاست ... به دستهاش اشاره کرد و کفت : از بس رخت شستم دستهام چروک شده ...به قول عموت تو رفتی روزی رو از خونه امون بـ ـ ـردی ... خدمتکـ ـارا رو دیدم که از پشت پنجره منو نگاه میکردن و برای همه بودنم و اومدنم هیـ ـجـ.ـ..ـان داشت ....خاله توبا هرازگاهی نگاهم میکرد ... با زنعمو صحبت میکردیم و از بدبختی هاش میگفت ... ۲
میگم خیلی زشته ڪه ڪانال ☝️🏻 ( عج ) خالی بمونه ها اگه بیای تو این ڪــانال ممڪنه تمام ڪانالای دیگه ای ڪه داری رو ڪنی به عشـــق امام زمان بزن روی لینڪhttps://eitaa.com/joinchat/371195984Cc861b12aed