فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معلم ریاضی😂
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
8.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو را شبیه شب دوست میدارمت!
یکدست، یکرنگ، بیصدا، تنها و البته بیپایان، بیپایان، بیپایان..
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب حرکتی🤯
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
الهه عشق
۷ ستار خان پدر ارسلانم با خاتونش اومد و به خان و خانواده اش پیوست... پدر ارسلان یک تاجر بزرگ از ابا
۸
+ خیلی زیاد اناره؟
_ اره .کلی گشتمش تا پیداش کردم .
گرفتم طرفم که از دستش گرفتم و انگشتامو دورش مشت کردم. یک انار کوچیک ساده اما خیلی قشنگ رنگ سرخ تو چشم میزد و احساس میکردم خیلی هم برق میزنه ..دیگه عادت کرده بودم به این سوغاتیا وکادوهای گاه و بیگاهش .هر وقت که با ستارخان میرفت این شهر و اون شهر برام چیزی میگرفت و میاورد
میگفت اینجوری میخوام بهت ثابت کنم که هر جا برم و بگردم باز اخرم به یاد توام و هیشکی جز تو نمیتونه چشممو پر کنه ..یک صندوقچه کوچیک داشتم که اونم ارسلان برام سوغاتی اورده بود زیر یک درخت تو باغ پنهونش کرده بودم و همه کادوهامو اونجا میذاشتم .
گاهی که دلم تنگ میشد میرفتم سراغشون و یکم نگاهشون میکردم .اما چه فایده نمیتونستم ازشون استفاده کنم
_ دیگه لازم نیست این و قایم کنی . تحفه نیست..ارزونه خودتم میتونی بخریش .به همه بگو از دستفروش خریدم .
گردنبند و انداختم تو گردنم و انارشو به دست گرفتم .
+خیلی قشنگه..
_ مثله خودت .
گونه هام رنگ انداخت و سرمو انداختم پایین
+ من باید برم .. اگه کسی متوجه غیبتم بشه .. بیچاره ام میکنن.
_ باشه نیمه شب منتظرنم .
سری تکون دادم و نگاهی به اطراف انداختم و از پشت درختا رفتم سمت مطبخ و گردنبند و زیر لباسم پنهون کردم تا یک روز بتونم از عمارت بزنم بیرون و بگم این و خریدم
میدونستم طبق عادت همیشه تا اخر شب بساط ساز و دهل به پایه و به این زودیا غذا نمیارن ..برای همین همه بیکار شده بودن و یک گوشه نشسته بودن و به چوب بازی چند نفری که وسط حیاط مجلس و به دست گرفته بودن نگاه میکردن.
خان عاشق جوب بازی بود و تو همه مراسماش چند نفری رو میاورد که چوب بازی کنن
با چشم دنبال ارسلان گشتم و کنار البرز دیدمش.البرز داشت قلیون میکشید و قهقهه میزد.
ارسلان اما خیلی مودب و اقا کنارش نشسته بود.
الوند و ستارخان و اربابم به ترتیب نشسته بود
نگاهم افتاد به گلبهار که خیره الوند بود و حتی پلکم نمیزد.
گلبهار دنبال دوست داشتن وعشق نبود ..گلبهار دنبال قدرت بود .دنبال پول و ثروت بود.
سمت دیگه ایوون ماهجانجان نشسته بود و بقیه خاتونام کنارشون .
نشون الوند که از مامان شنیدم اسمش ترنج لباس قشنگی پوشیده بود و لباشو سرخ کرده بود به رنگ گردنبند انار من .سرمه چشماش از این فاصله هم دیده میشد .موهاشو فرق وسط باز کرده بود و چارقد قرمز رنگی رو موهاش کشیده بود .
حق داشت اگه خودشو میگرفت و فیس وافاده داشت.خوشگل بود و پر از ناز و ادا ...
حتما الوند خانم خیلی دوستش داشت.
هر چند که زری تاج خیلی خوشگل تر از ترنج بود اما ناز و ادای دخترونه ی ترنج دلی میبرد که...
💞هرگز زنت را تحقیر نکن!
چون بار بیماری اش را سالها باید به دوش بکشی.
💞هرگز به زنت بی اعتنایی نکن!
چون سالها باید بی توجهی اش را تحمل کنی.
💞هرگز به زنت پرخاش نکن!
چون سالها سکوت مرگبارش را باید طاقت بیاوری.
💞هرگز از محبت به روح او غافل نباش!
چون سالها باید در بستری سرد بخوابی.
💞هرگز او را مقابل دیگران کوچک مکن!
چون به بزرگی یاد کردن از تو را فراموش میکند.
💞هرگز نقص هایش را بازگو نکن!
چون از تو در نهان متنفر خواهد شد.
💞هرگز انتقاد و شکایت او را مسخره نکن!
چون از تو برای همیشه ناامید میشود.
💞هرگز به رویاهایش نخند!
اگر نمیتوانی براورده شان کنی
چون یا افسرده میشود و اگر شهامت داشته باشد خودکشی میکند.
💞هرگز زنت را اسیر خانه و فرزند نکن!
چون اینگونه او را بیصدا کشته ای و فقط قانون تو را مجرم نمیداند.
💞خود را با زنت برابر بدان ..
در همه چیز. وگرنه فرقی با یک زندانبان نخواهی
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
#سیاست_های_مردانه
"مـرد روياهایـش باش؛ ولـی نه فقط در خـيابان!"
❤️ لباسهای جذاب پوشیدن و موها و ریش مرتب داشتن، عطر زدن و شال گردن انداختن یا حتی عینک دودی، اینها همه شما رو خوش تیپ و جذاب میکنه...
❤️ مسلما مردهای زیادی هستند که بیرون از خونه لباس های خوب میپوشند اما توی خونه و رو به روی همسرشون با شلوار گشاد و زیرپوش هستن، اونم همیشه...!
❤️آقای عزیز؛ یکم به خودت برس، برای خانمت عطر بزن، عطری که دوست داره، عطری که بهت کادو داده. گاهی تیشرت و لباسهای خوب تو خونه بپوش. تا هر وقت ببیندتون کِیف کنه از دیدن شما...
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند...؛
پنجره های اتاق باز نمی شد .
نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند .
با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد
و سراسر شب را راحت خوابید .
صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است...!
" او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود...!!! "
افکار از جنس انرژی اند و انرژی، کار انجام می دهد...
#فلورانس_اسکاول_شین
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
#خانومها_بخوانند
🔵به #سلامتی و #زیبایی خودت برس. می دونی همونقدر که خانمای ما وقتی از شوهر یکی تعریف می کنن به ثروتش توجه می کنن ،مردا هم به ظاهرتون توجه می کنن❗️
❌نمی گم #ظاهر خیلی مهمه. نه مسلمه که رفتار مهم تره. ولی تمام خانم ها لازمه به زیبایی شون توجه کنن.
🔵کاری هم نداره. از عطاری برای خودت دانه های #رازیانه رو بخر. بعد بریز توی قوری و مثل چای برای خودت دم کن.
♻️روزهای پریودی و بارداری نخور ولی بقیه روزا هر روز یه لیوان بخور.
👈رازیانه راز زیبایی زنانه
🔵 اندام های زنانه ت رو زیبا و کامل می کنه و اخلاق های #زنانه و لوندیتم ناخوداگاه بالا میبره
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
بود و ازش جدا کردم بقیش و که چهار میلیون و پانصد هزار تومان میشد و کنار گذاشتم تا فردا برم بندازم جلوش، تا لباسم تنم بود رفتم و مایحتاج
خونه رو خریدم و اومدم داشتم غذا درست میکردم که باز هم فکرم سمت گذشته پرواز کرد
/فلش بک/
رسیدم بیمارستان که دکتر بعد از معاینه، من و سریع به اتاق عمل بردن و دیگه نفهمیدم چیشد وقتی چشم باز کردم دیدم مهدی بالای سرم نشسته،
بچم چیشد؟
_خوبی عزیزم؟
بچم کجاست؟
_خوبه ولی دکتر گفته باید تو دستگاه باشه میخوام ببینمش
_بزار دکتر بیاد بعد
بعد از چند ساعتی اجازه دادن برم بچم و ببینم دیگه دائم به ان ای سیو میرفتم دکتر ها گفتن باید تا یک ماه تو دستگاه باشه کلی لوله و دم و دستگاه به طفل من بسته بودن کارم شده بود گریه و به خدا متوسل شدن، مهدی که فقط کار میکرد تا بتونه هزینه بستری مانیا رو بده منم که یه پام خونه بود و یه پام بیمارستان، خیلی ضعیف شده بودم، یه روز به دور از چشم مهدی از بیمارستان زنگ زدم خونه پدرم بعد از خوردن چند بوق مادرم گوشی و برداشت
دلتنگش بودم با شنیدن صداش بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن سریع گوشی و قطع کردم و دیگه تماس نگرفتم
روز ها یکی پس از دیگری با سختی میگذشت روزی که میخواستن مانیا رو مرخص کنن مهدی خودش رفته بود و چند دست لباس و یه پتو برای مانیا خرید و اورد قدم دخترم سبک بود مهدی تو یه شرکت استخدام شد و به عنوان انبار دار
ولی ازش دو میلیارد سفته گرفتن
کارش و حقوقشم خوب بود
تا اینکه یه شب مهدی سر پستش خوابش میبره و دزد انبار و خالی می کنه
از اون روز بدبختی ما شروع شد ، رئیس شرکت از مهدی شکایت کردو انداختش زندان، هرچی رفتم التماس کردم که گناهی نداره ولی اصلا توجهی نکردن
من حتی دست راست و چپمم درست بلد نبودم با بچه کوچیک تک و تنها اواره شدم
تا اینکه یه روز زنگ خونه زده شد و رفتم در و باز کردم که دیدم یه خانم و اقا دم در ایستادن بعداز معرفی فهمیدم از مدد کاری زندان هستن و مهدی از مشکلاتش براشون گفته به خاطر همین اومده بودن به من کمک کنن، با کمک این دونفر تونستم کار در منزل بگیرم و انجام بدم
مانیا دیگه نه ماهه شده بود ولی زیاد حرکت نداشت یه روز که به حرکاتش دقت کردم دیدم پاهاش و زیاد تکون نمیده، اون روز زیاد اهمیت ندادم ولی دلم شور میزد
https://eitaa.com/joinchat/1891304487C3084a11991
الهه عشق
بود و ازش جدا کردم بقیش و که چهار میلیون و پانصد هزار تومان میشد و کنار گذاشتم تا فردا برم بندازم جل
ببینموتون
ادامه رمان اینجاست