فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤
بگذارهر ثانیه حالِ توخوب باشد
بگذار رفتنی هابروندوماندنی هابمانند
تولبخندت رابزن انگارنه انگار
حالِ خوبِ خودت رابه هیچ اتفاق و شرایط وشخصی گره نزن
بی واسطه خوب باش بی واسطه شادی کن وبی واسطه بخند
توکه خوب باشی همه چیزخوب می شود باور کن🏵
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
الهه عشق
#آرامش زندگی
به پیچک عشقه انتهای باغ چشم دوخته و فکر میکردم چقدر این گیاه سرنوشت غم باری داره. عزیزش رو در حصار خودش میکشه دورش میپیچه و میپچه و فکر میکنه معشوقش از این حصار حس رضایت داره...اما نمیدونه که معشوق,فقط یک نفس با مرگ فاصله داره و اونقدر چنگالهای عشقه به جون معشوق میفته که در آخر معشوق به دست خود عشقه کشته میشه..خفگی..معشوق خفه میشه از بی هوایی!!! حتی عشق هم از حصار فراریه..اسارت برای هیچ کس جذاب نیست..نمیفهمی.فکر میکنی داری ازش محافظت میکنی و بال و پرش رو محفوظ نگه میداری اما نه..تو فقط داری بهش ظلم میکنی و چه بد که وقتی به خودت میای معشوق در آغوش خودت دیگه نفسی برای کشیدن نداره.و من واقعا درکش میکردم. زندانی و اسیر بودم...اسیر یک قصر باشکوه..شکوهش اقتدارش بود..این باغ این درخت های بزرگ و فخار که سایه افکنده بودن و حسی مثل یک آب یخ در گرمای تحلیل برنده تابستون بود برام رنگ باخته بود. نه این درخت های رنگارنگ.نه زمین سرتاسر چمن شده.نه بوته های درخت ها،نه آب نمای بزرگ که یک قو پیچ و تاب خورده بود که به سمت نور اقامه کرده بود.و نه حتی رنگی رنگی بودن تالار دوم دیگه هیچ چیز برام جذابیت نداشت..بعد از شنیدن یه حقیقت کثیف همه چیز برام بوی خون گرفته بود..به زیبایی های خدادای نگاه میکردم و افسوس میخوردم که چرا،چرا باید تو این جهنم رشد کنن..روی تخته چوب نشستم و به هدی و پارسایی که باهم صحبت میکردن.نگاه دوختم و لبخند کوتاهی زدم. شاید من اشتباه فکر میکردم که عشق مدت ها از این جا رخت بسته؛اما نگاه جدی اما نرم پارسا نسبت به هدی و لبخند و تپش قلب بلند هدی،انگار توجه عشق رو جلب کرده بود و در حال عزیمت به اینجا بود...شاید. از دنیای ساده خودم فاصله گرفته بودم و وارد دنیای مافیا شده بودم..چیزی که حتی فکر نمیکردم حقیقت داشته باشه. از دیروز که این داستان رو شنیده بودم،فقط سکوت کرده بودم..از اتاقم بیرون نیومده بودم..اصلا. هدی غذام رو میاورد و چند لحظه باهام صحبت میکرد و میرفت..داریوس رفته بود و هیچ خبری ازش نموند.. یادش مونده بود که وقتی چیزی فکرم رو بهم میریزه باید تنها بمونم و باهاش کلنجار برم..بالاخره امروز بعدظهر از قفسم بیرون اومدم تا حرف بزنم و ببینم سرنوشتم چیه.. اما ورود من به سالن اصلی،با خروج اون شیطان همزمان شد و من فقط برای لحظه ای کوتاهی هیکل عظیم الجثه اش رو دیدم و بعد به خاطر محابایی که از او داشتم جسارتمو باختم و حتی قدم از قدم برنداشتم و اونقدر منتظر شدم تا صدای جیغ لاستیک ها رو شنیدم..چند ساعتی از رفتنش میگذره و من فرصت کردم عمارت رو بچرخم و از زیباییش کمی لذت ببرم. وقتی هدی و پارسا مقابلم قرار گرفتن؛از فکر اون شیطان بیرون اومدم و بلند شدم. پارسا نیم نگاهی بهم انداخت و به آرومی گفت:
-خوبی؟
شاید مسخره بود اما حس خوبی به پارسا داشتم و نمیتونستم قبول کنم که این آدم می تونه ادمکش باشه..مثل داریوس و حتی مسیح!!! -ممنونم،مهرداد چطوره؟ سری تکون داد: -خوب..نگران نباش.
لبخندی زدم. نگاهش به هدی واقعا عاشقانه ای از جنس مردانه بود.
-بشین اینجا،شب خودم می برمت.
و وقتی هدی چشمی گفت.بی بلایی گفت و رفت. چقدر مردانه محبت میکرد.
-می بینم که بلهههه, هدی گونه هاش رنگ باخت و گفت:
-توروخدا خجالتم نده.
دستش رو گرفتم و گفتم:
-پارسا خیلی دوست داره ها
-منم عاشقشم.
و ستاره های روشن شده در چشماش,اثبات حرفش بود. باهم در مسیر زیبا و پرپیج و خم باغ قدم می زدیم و به هدی اجازه دادم تا محبوبش رو نگاه بندازه. پارسایی که تموم حواسش رو به کارش بخشیده بود و جلوی عمارت با اخم ایستاده بود. باغ رو دور زدیم و با شیطنت
گفتم:
-بریم یه عرض اندام کن برا آقا پارسا و بعد بریم عمارت.باشه؟
-آرامش.
خندیدم و گفتم:
-آره..تو دل من قند آب میشه. دستش رو گرفتم و به سمت پارسایی که جلوی درواز ایستاده بود رفتیم. هنوز چند قدم باهاش فاصله داشتیم که به صدای بوقی,دوتا از محافظین با سرعت خم شد و در رو سریع باز کردن. با تعجب نگاهشون میکردم و با ورود سه تا بنز مشکی رنگ به داخل حیاط لبم رو گزیدم. هدی با هول گفت:
-خاک تو سرم,آقا اومد.
و نفسی که درون سینه من حبس شد...لعنتی. میخواستم دور بزنم و برگردم اما نمیتونستم..پاهام رو به زمین دوخته بودن. ماشین ها به ترتیب پشت سر هم قرار گرفتن و چند پارک شده بود.ءبا عجله بیرون اومد و در ماشین رو باز کرد و اونجا بود که هیبت هیولایی اون شیطان از ماشین پیاده شد. بلافاصله مسیح و داریوس از ماشین عقبی پیاده شدن و سراسیمه خودشون رو به جگواری که اخمی غلیظ بین دو ابروش داشت رسوندن و با هراس و استرس چیزی رو توضیح می دادن. بی اراده قدمی جلو برداشتم تا متوجه بشم دقیقا چه اتفاقی افتاده,.چندین قدم فقط باهاشون فاصله داشتم, هدی با استرس دستم رو فشرد.
🍃🍃🍂🍃
ادامه دارد ...
🍃🍃🍂🍃
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
افراط در محبت...
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
❣دکتر شریعتی:
«کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ، آن هم به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آورتر بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت.
چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم.»
پناه میبرم به خدا از عـیبی که، «امروز» در خود می بینم، و «دیروز» دیگران را به خاطر، «هـمان عیـب» ملامت کرده ام.
محتاط باشیم در «قضاوت کردن دیگران»
وقتی نه از دیروز او خبر داریم
و نه از
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
هفت نکته جالب روانشناسی👌
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پنج نصیحت پدرانه دارم براتون …✨
زندگی فرصتی بینظیر است،
اگر این ۵ تا نصیحت را رعایت کنی نه تنها از لحظه لحظه زندگیت لذت میبری، بلکه در پایان
عمر هیچ حسرتی برایت باقی نمیماند👌🏻
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
الهه عشق
۵۴ متعجب گفت +چی؟ مواظبت چی؟ به الوند نگاه کردم ..نگفته بود به خان؟ _ نگفتن؟! الوند اخماشو کشید تو
۵۵
صدای صلوات که بلند شد روح از تنم رفت و دیگه حتی مامان و گلبهارم نتونستن جلومو بگیرم خودمو انداختم رو ایوون و فقط پارچه ای و دیدم که رو ارسلان دراز کشیده رو کف حیاط انداختن و همونجا زانو زدم .
چشمام خیره ارسلان بود .صدای فریادای ستار خان مو به تنم سیخ کرده بود .
رو زمین نشسته بود و عربده میکشید ..از سر عاجزی ..از سر بیچارگی ..
از جاش ببند شد رفت طرف خان و الوند و اب دهنشو تف کرد جلوی پاشون .. کلی لعنتشون کرد و از عمارت زد بیرون ..
هوای عمارت انقدر سنگین شده بود و همه حالشون بد بود که انگار خودشونم فهمیده بودن چه مظلوم کشی کردن ..
جنازه ارسلان بیچارمو از رو زمین برداشتن و صدای لا اله الا الله که بالا رفت چمشام روی هم رفت ...
*
ضربه ای خورد تو صورتم صدای های اطرافو میشنیدم اما انقدر پلکام سنگین بود که نمیتونستم چشمام و باز کنم.
صدای گریه های مامان و گلبهار و میشنیدم ..
حتی صدای گلنسا رو به سختی پلکای بسته ام و نیمه باز کردم
گلبهار داد میزد بهوش اومد بهوش امد.
_الهی فدات شم چشماتو باز کن مادر ببین منو ..گلاب ..چشماتو باز کن من و میبینی .
+ مامان
_جان مامان ..الهی فدات شم ..تو که من و نصفه عمر کردی دختر ..
مامان زد زیر گریه و بلند بلند گریه میکرد گلنسا مامان و زد کنار و کمکم کرد بشینم سر جام.
+ خوبی دختر جان
اروم لب زدم
_ چیشده
گلنسا به بهجت که اتاق بود گفت
+ برو یک لیوان شیر ولرم بیار زودباش با چند دونه خرما ..
بهجت از جاش بلند شد و من چشمم به گلبهار و مامان بود که فقط گریه میکردن
_ غش کردی دختر مادرتو نصفه عمر کردی ..دو روزه تو غشی چشم باز نکردی همه گفتن مردی دیگه
کم کم اتفاقات یادم اومد و سرمو تکیه دادم به دیوار پشت سرم کاش واقعنی میمردم.
+دختر اخه این چه کاریه غذا نمیخوری .. الان میمیردی فکر میکردی چی میشدمثل اون خدابیامرزا دو روزبرات گریه میکردن و تمام این مادر و خواهرت بودن دق میکردن ..
بهجت اومد تو اتاق و گلنسا با هزار زور دعوا و تهدید شیر و خرما رو بهم خوروند انگار که حون تو بدنم به جریان افتاده بود از شدت ضعف بدنم میلرزید بهوش اومدم اما الان بهتر بودم .
گلنسا همه رو از اتاق بیرون کرد و فقط خودش نشست مقابلم .
_ گوش بگیرببین چی میگم دختر همه حتی خود اون خان ام میدونه اون پسربیچاره به ناحق کشته شد و مقصر پسر خودش بوده اما کسی توجهی به این حرفا نداره چون اونی که مرد پسر خان بوده تو دهنت مزه مزه اش کن ..پسر خان
حالا تو هی خودتو بزن و گریه زاری کن دیگه چیزی عوض نمیشه .این دوروزیم که گذشته خان داره دیوونه میشه خودش...
🌱دلبستگی ناایمن در روابط عاطفی
مدام نگرانید که همسرتان در حال انجام چه کاری است.
به شدت حسودید و همسرتان را تحت مالکیت کامل خود قرار می دهید.
وابستگی شدید به همسرتان دارید و تمام زندگیتان به همسرتان معطوف است.
شما نگرانید مبادا همسرتان بمیرد یا به نحوی او را از دست بدهید.
هیچ گاه درباره وفاداری و پایبندی به همسرتان به رابطه خاطر جمع نخواهید شد.
با فاصله گرفتن و قهر کردن می خواهید همسرتان را تنبیه کنید.
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونایی که
به پدر و مادرشون احترام میزارن،
میدونن تو خونه ای که بزرگترها کوچک بشن؛
هیچ وقت کوچیکا بزرگ نمیشن.
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
الهه عشق
۵۵ صدای صلوات که بلند شد روح از تنم رفت و دیگه حتی مامان و گلبهارم نتونستن جلومو بگیرم خودمو انداختم
۵۶
این دوروزیم که گذشته خان داره دیوونه میشه خودش و حتی فرخ لقا هم از اتاقش بیرون نرفته انگار خاک مرده پاشیدن تو این عمارت پس تو دیگه بدترش نکن .. اونایی که باید همه میدونن اون طفل معصوم بیگناه بوده بسپرشون به خدا و زندگیتو بکن
_خاله گلنسا ..
اشکام ریخت رو صورتم و گلنسا خودشم گریه اش گرفت
+ بسپر به خدا خودش تقاصشو میگیره ..
از جاش بلند شد و قبل بیرون رفتن گفت
_ به مادر بیچاره ات رحم کن . جونی نمونده تو تنش این دوروز انقدر بالای سرت اشک ریخت و گریه کرد که دیگه جون نداره حامله اس ..رحمت بیاد بهش .
از اتاق رفت بیرون و احساس میکردم کل این اتاق با وسایلش رو سرم خراب شدن . ارسلان و کشتن و تموم شد دیگه تموم شد ..دیگه برنمیگرده
هضمش برام یک چیز غیرقابل باور بود .هضم اینکه دیگه نیست و نمیاد دیگه تو این عمارت نمیبینمش ..دیگه برام پیشکش نمیاره و دستم رفت رو گردنبند انارم.
یک روزی انتقامشو ازشون میگرفتم.انتقام حونش که به نا حق ریختن و ازشون میگرفتم ..از همه اشون ...
*
کنار بهجت نشسته بودم و گوشتا رو خورد میکردم ...
هر چند که خان گفته بود دیگه ما کار نکنیم اما خودم میخواستم اینکار و انجام بدم یخواستم در قابل لقمه نونی که تو خونه اش میخورم کار کنم که حرومی اون لقمه به گردنم نباشه .تو خونه ای که به ناحق ادم میکشن همه چیز حرومه .وسایلمو برداشته بودم و کوچ کرده بودم تو اتاق قدیمی خودمون .اون عمارت لعنتی هیچ چیز جز بدبختی و بد یُمنی برای من نداشت.
رو سه روز اول مامان اجازه نمیداد اما وقتی دید شب تا صبح خوابم نمیبره و بیدارم کوتاه اومد و برگشتم اتاق خودمون...
به گلبهارم اجازه ندادم باهام بیاد ...
گوشه گیر شده بودم و فقط دنبال یک جایی بودم که با خودم خلوت کنم . هر کس از کنارم رد میشد به مامان میگفت دخترت دیوانه شده اما حرفای هیچکس برام همیتی نداشت .یک هفته گذشته بود و عمارت هنوز سیاه پوش البرز بود.
الوند و دو باردیده بودم اما عین دوبار نگاهشو ازم دزدیده بود و من تا لحظه ای که از جلوی چشمام گذشته بود خیره خیره نگاهش کردم .. قسم خورده بودم انتقام حون ارسلان و از همه اشون بگیرم .انقدر تو این عمارت میموندم و جلوی چشمشون میومدم که هیچ وقت یادشون نره کاری و که کردن ..کاری میکردم که از عذاب وجدان ذره ذره جون بدن و بمیرن
فرخ لقا همچنان حالش بد بود و منتظر روزی بودم که سر پا بشه و از اون اتاق لعنتیش بزنه بیرون .
مامان اخلاقش با خان سرد شده بود و خان جوری شیفته مامان شده بود که مدام میخوندش به اتاقش و چند باری صداشون و شنیده بودم که خان داشت ناز مامان و میکشید ...
الهه عشق
۵۶ این دوروزیم که گذشته خان داره دیوونه میشه خودش و حتی فرخ لقا هم از اتاقش بیرون نرفته انگار خاک م
۵۷
_ دستام پوست انداخت دیگه
بی توجه به غرغرای بهجت لباسارو چنگ زدم و کردم تو اب ...
راست میگفت هوا سرد شده بود و سوز داشت ابم یخ بودم و لباس شستن تو این اب خیلی سخت بود هر چند که گلنسا اب گرم کرده بود یک تشت بزرگ برامون اورده بود اما بازم باید با اب یخ اب میکشیدیم لباسارو ...
_ خدا لعنتشون کنه دستام سر شد از سرما دختر تو عقلتو از دست دادی الان میتونی کنار چراغ بشینی پاهاتم بندازی رو هم نه اینکه اومدی اینجا لباس میشوری .
+ منم خدمتکار این عمارتم چه فرقی داره
_ فرقش اینه تو دختر زن اربابی .. راستی قابله حدس نزده بچه مادرت چیه؟
+دختر
_حدس میزدم مادرت دختر زاس کلا خان خبر داره؟ اخه خیلی دورش میپلکه .. مامانتم زرنگه ها کی فکرشو میکرد بشه خانم عمارت ببین چه دلی برده از خان .
+اوهوم .
_ گلاب نمیخوای ول کنی
+چیو؟
_ همون قضیه رو دیگه یک نگاه به خودت بنداز ادم دلش هم میخوره نگات میکنه بس غم و غصه داری ول کن شوهر کن برو سر خونه زندگیت
اخرین تیکه رو انداختم تو تشت و از جام بلند شدم
+حالا حالا ها خیلی کار دارم
لباسارو چلوندم و ابشونو گرفتم انداختم رو طناب .
رفتم سمت مطبخ که از وراجی بهجت راحت بشم .
قدسی با غرغر داشت پیاز خورد میکرد
از وقتی یادمه اومده بود تو مطبخ گلنسا از قصد پیاز خورد کردن و میداد بهش و قدسی هم کلی دعوا و سر و صدا راه مینداخت اما محبور بود انجام بده .
از کنارش گذشتم که زیرلب گفت
+قاتل
توجهی بهش نکردم و رفتم سر کارم
داشتم برنج پاک میکردم که گلنسا گفت
_ دختر بیا برو تو اتاقت بزار بقیه هم یکم کار کنن نه به قبلنت که باید گوشتو میپیچوندم یک دسته سبزی پاک کنی نه به الانت... بیا برو
سر تکون دادم و رفتم بیرون .
دیروز کل عمارت و جارو زده بودم و باز برگا درختا ریخته بود تو حیاط یادش بخیر یک روزی همه غصه ام این بود که باز باشد به خاطر مامان و کاراش هر روز حیاط عمارت و جارو بزنم .
الان همه سرگرمیم شده بود جارو زدن عمارت .
در اتاق باز کردم اما با صدایی که شنیدم شوکه شدم و سر جام موندم .
+گلاب
نفرت سر تا پامو پر کرد و کاش میتونستم همین الان برگردم وبا همه قدرتم بخوابونم تو گوشش
بالجبار برگشتم طرفش و دستامو مشت کردم بلکه بتونم یکم خودمو کنترل کنم .
+ گلاب
_بله ارباب
+ چرا نمیای تو اتاقای بالا
_ راحتم همین جا
متعجب بهش نگاه کردم این دیگه چه سوالایی بود .الان الوند بزرگ برای من نگران شده بود؟ الوندی که میگفت سرتو میفرسم رو چوبه دار؟ از سر در عمارت اویزونت میکنم؟
+ مادرت نگرانته
دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و گفتم...