الهه عشق
#آرامش زندگی
_به راحتی یک نفس.میتونم گردنت رو خورد کنم...حالیته که؟
نمی تونستم نفس بکشم فقط چشمام رو با ترس باز و بسته کردم گردنم رو
محکم گرفت و گفت:
_پس دیگه جلو چشمم نباش..
و گردنم رو رها کرد و ازم دور شد...نفس عمیقی کشیدم...گردنم رو ماساژ دادم و با وحشت.ترس,درد از اتاقش گریختم...گریختم..از اون شیطان گریختم. به محض بسته شدن در،روی زمین افتادم و به اتفاقی که افتاده بود فکر کردم....داشت من رو می کشت... واقعا قصد کشتنم رو داشت!
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
الهه عشق
#آرامش زندگی
حامی
بلوزم رو با کلافگی از تنم بیرون کشیدم. پانسمانم رو تعویض کردم و زیر لب اون منصور گور به گور شده رو مورد رحمت قرار دادم. کارم که تموم شد.از سرویس بیرون اومدم. قرص آنتی بیوتیکی که اون پرستار آورده بود رو با لیوان آب یک نفس بالا کشیدم. نیاز به استراحت داشتم میخواستم کمی بخوایم اما باید خودم رو به افراد عمارت نشون میدادم. از اینکه ضعیف دیده بشم متنفر بودم...نمیخواستم حتی کسی به ذهنش خطور کنه که من حالم خوب نیست..افرادم باید من رو میدیدن.کاملا سر حال و آماده. چنگی به موهام زدم و از اتاقم بیرون زدم. پله های مرمر رو با صلابت همیشگی پایین میرفتم و اونقدر قدم هام ساکت و بیصدا بود که میدونستم کسی پیچ پله ها رو که رد کردم،سالن در دیدگاهم قرار گرفت. مسیح و داریوس روی مبل نشسته بودن, مسیح با شور همیشگیش چیزی رو توضیح میداد و داریوس اخم کمرنگی بر چهره داشت..اخمی توام با خنده!!! هنوز قدم بعدی رو برنداشته بودم که صدای خنده دلنوازی بلند شد و اونقدر نت به نت خنده هاش شیرین و دلچسب بود که لحظه ای یاد امواج آروم دریا که به صخره کوبیده میشد افتادم..به همون اندازه زیبا!!! لنگه ابرویی بالا انداختم و قدم برداشتم. وقتی از پله ها پایین پریدم؛از دیدن اون پرستاری که بالا سیلی جانانه ای به صورتش زده بودم تعجب کردم. صدای خنده این دختر بود؟ هر سه شون به محض دیدن من حاضر باش ایستادن. سری براشون تکون دادم و بدون اینکه بهشون فرصت حرف زدن بدم سمت باغ رفتم. میخواستم کمی هوای آزاد استشمام کنم. میدونستن وقتی حرفی نمیزنم یعنی حق ندارن مانعم بشن و تنهایم رو مختل کنن. وارد باغ که شدم کیان حضورم رو حس کرد. خواست نزدیکم بشه اما دستم رو بلند کردم و متوجه شد باید بایسته. زخمم تیر میکشید اما مهم نبود.رسمت وسط باغ رفتم و شروع به قدم زدن کردم سرم رو بالا گرفتم و به ماه خیره شدم..یعنی اون افسانه بودایی حقیقت داره؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺍﺻﻼ ﺍﺷﮏ
ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﻧﻤﯿﺎﺩ ، ﺑﺪﻭﻥ
ﺧﯿﻠﯽ " ﺗﻮو ﺩﺍﺭﻩ "...!
ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯿﺨﻨﺪﻩ ،
ﺑﺪﻭﻥ " خییییییلی ﺯﺧﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ "...
ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ همه ﭼﯿﺰ
ﺑﯽ ﺗﻮجهه ، ﺑﺪﻭﻥ
" ﺯﻣﺎﻧﯽ ، ﺯﯾﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺣﺪ ، ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩ "...
ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ توو ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯽ،
ﻫﯽ ﻣﯿﮕﻪ: ﺷُﮑـــﺮ
ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ، ﺑﺪﻭﻥ " ﺩوﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﻪ ،
ﻧﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮﺑﻪ ﻧﻪ "ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺵ "...
ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺧﯿﻠﯽ
ﻓﯿﻠﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﺑﺪﻭﻥ
" ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻋﺎﻃﻔﯽ ، ﮐﻤﺒﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ "...
ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﺁﻫﻨﮓ
ﮔﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﺑﺪﻭﻥ
" ﺩﺭﺩﻫﺎﺷﻮ ، ﺧــِــــیـﻠﯿﻬﺎ نمی فهمن "...
ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺍﺯ ﺩﯾﺪ
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﺎﯾﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ
ﺑﺪﻭﻥ " ﺍﺯ ﺧــِــــــــیلیا ﺿﺮﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ "...
اگه ديدى کسى زيادميخوابه
بدون"خيلى تنهاست"...
ﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﻢ ،
ﻭﻟـــﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ....
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
الهه عشق
#آرامش زندگی
آرامش
لیوان دمنوش رو در دست گرفتم و روی حرف های مسیح تمرکز کردم اما نتونستم... . فکرم به سمت اون هیولای بی معرفتی که به صورتم سیلی زده بود میرفت. عذاب وجدان داشتم...من برای انجام وظیفه ام رفته بودم..حق نداشتم اون حرف رو به زبون بیارم. من پرستار بودم و آرزوی سلامتی و آرامش برای همه داشتم ولی امروز بی انصافی کرده بودم..بر خلاف اصول پزشکی،به کسی که نیاز به کمک داشت و زخمی بود حرف نامربوط زده بودم. رد دستاش خیلی موندگار نبود اما بخاطر اینکه اون حاله کبودی رو که روی گونه ام کاشته بود کمتر کنم کمی کرم پودر زده بودم تا کسی متوجه نشه.
_آره سایلنت. اصلا نمیدونستیم باید
چی ک...
"تب داشت.نسیم خنک توی باغ هست.نکنه حالش بد بشه؟از فکر به سمت حرف های مسیح کشیده شدم:
_اين بی نقطه ام اصلا اونقدر تو اسمونا..
"اون مریضه..زخمیه. اگه حالش بدتر بشه چی؟" دستی به مچ دستم کشیدم و لبخندی به مسیح زدم اما تموم حواسم پی اون آدم بیرون باغ بود...حالش خوب نبود. آرامش اون زخمیه حالش خوب نیست تو ادعای خوب بودن داری تو ادعای انسانیت داری اما تا یکی در حقت بد کرد توام تلافی کردی..توام حرف خوبی نزدی. این انسانیت نیست.,بابا اینجوری نبود..این بود اون بارون بودنت؟ اگه شرایطش پیش بیاد همه آدما قدرت بد شدن رو دارن این که کی اونقدر جسارت داشته باشه که بدی
دید خوبی کنه شرطه!!
-خراب کردی آرامش...تو مقابله به مثل کردی. افکار منفی اونقدر بهم فشار آورد که عذاب وجدان گرفتم..نباید اون کار رو میکردم. با ناراحتی چشمام رو بستم و دوباره باز کردم. لیوان دمنوشم رو در دست گرفتم و در یه ثانیه از روی مبل بلند شدم و گفتم:
_من میرم.
Vahid Roham - Khale Jan (320).mp3
4.97M
آهنگ افغانی شاااد🌹
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
الهه عشق
#آرامش زندگی
.
-کجا؟
برنگشتم اما ایستادم و گفتم:
_پیش رییس. صدای اعتراضشون رو شنیدم ولی گوش نکردم و از عمارت بیرون زدم. متوجه شده بودم به وسط باغ رفته. نفس عمیقی کشیدم و همون طور که قدم بر میداشتم از خدا کمک میخواستم. وقتی نزدیکش شدم،قامت بلندش رو تشخیص دادم. ازش دلخور بودم حق سیلی زدن رو نداشت اما درهر حال من آرامش بودم..نمیخواستم این آدم باعث بشه انسانیتم رو بکشم. نمیخواستم این آرامش رو از دست بدم. در فاصله کوتاهی از هم بودیم و قبل از اینکه حرکت کنم بوی گس سیگار زیر بینیم پیچید... خدای من با اون وضعش داشت سیگار میکشید؟ نگاهش خیره به ماه»سیگار کنج لب هاش و دود سیگار اطرافش رو مثل یک مه احاطه کرده بود. اونقدر ثابت ایستاده بود گردن افراشته به ماه نگاه میکرد که حس میکردی تموم انرژی ماه رو دریافت میکنه و یک گفتگوی چشمی با ماه برقرار میکنه.
_واسه چی اینجایی؟
شک نداشتم حضورم رو حس کرده بود. لبم رو با زبون تر کردم و گفتم:
_اومدم حالتونو بپرسم. نگاهش رو از ماه گرفت و سیگارش رو پوکی زد و گفت:
-پرسیدی؛به سلامت.
و دوباره به ماه خیره شد.
-ميشه سیگار نکشید؟! قدمی جلو تر برداشتم و با نگرانی گفتم:
#متنی زیبا و فوق العاده❤️👌
زمانی که دخترت دلش میگرفت، شد یکبار او را در آغوش بگیری؟!
دختر خودت بود، غریبه که نبود، گناه که نداشت...
شد یکبار موهایش را نوازش کنی؟!
پدر بودن که فقط به معنای خریدن گوشت گوسفند و گوشت مرغ نیست که! جسم او را سیر کردی، خیلی ممنون! اما تکلیف روح او چه میشود؟!
تو روح او را سیر نکردی... هوای روح او را نداشتی که امروز به بدترین حال روحی دچار شده است...
با پدران و مادران صحبت میکنیم، مغرورانه میگویند ما که چیزی برای فرزندمان کم نگذاشته ایم!
موبایل آخرین مدل، ماشین، خوراک خوب، پوشاک برند!
کسی نیست به آنها حقیقت را بگوید؟
خب بنده که هستم... نه عزیزانم!
فرزند داری درست، فقط فراهم کردن آسایش برای او نیست، بلکه او آرامش هم میخواهد.
شما با فرزندان خود یک کلام حرف مشترک ندارید، خود را هم سن آنان نمیکنید، حرف آنان را درک نمیکنید، بعد ادعا دارید که چیزی کم نگذاشته اید؟
این دنیا پدر زیاد دارد، مادر زیاد دارد، اما میدانید چه کم دارد؟!
خوب گوش کنید:
مادری که مادری کردن بلد باشد...
و پدری که پدری کردن بلد باشد...
پ.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
الهه عشق
۶۶ گلبهار عصبی یه گوشه نشست و منم نشستم کنارش _گلبهار ..اشکال نداره این نشد یکی دیگه +بهتر نشد بی
۶۷
_ میخوام برات جبران کنم ..پس حواست به کارات باشه .بار اخری باشه اسم ارسلان و میاری ..چه مستقیم یه غیر مستقیم دفعه بعد ..
ادامه حرفشو خوردو لباشو به هم فشار داد خیره بودم به چشماش و به سختی داشتم خودم و کنترل میکردم که بغضم نشکنه.
+بعدم زیادم بدم نمیاد ..
نگاهش از صورتم سر خورد تا انگشت پام و دوباره اومد بالا
حس بدی بهم دست داد که پوزخندی زد و گفت
+بدم نمیاد بفهمم چی میگذره تو اون سرتو از این ازدواج چی میخوای ..
حرفشو زد و برگشت عقب و خیره چشمام شد .
دستآم مشت شد و چقدر بد که نمیتونستم حرف بزنم .. حداقلش جرئت حرف زدن نداشتم.
+برو بخواب دیر وقته
ناچار سر تکون دادم که باز گفت
+میمونم تا برسی به اتاقت برو نترس
باز جوابی بهش ندادم و فقط راه افتادم طرف اتاقم .
تو اتاق که رسیدم عصبی ضربه ای به دیوار زدم چرا انقدر ترسو بودم چرا نمیتونستم توروش وایستادم نهایتش منم اعدام میکرد دیگه .. تهش مردن بود .پس چرا انقدر میترسیدم ازش .
گردنبند انارم و گرفتم تو مشتم و فشارش دادم .
تنها چیزی که این روزا با فکر کردن بهش اروم میشدم ارسلان بود.
یک گوشه نشستم و زانوهامو جمع کردم تو بغلم .
چه شبایی یواشکی و پر استرس از لین اتاق نمور میزدم بیرون و خودمو به اون ته باغ میرسوندم .
دوباره اشکام ریخت رو صورتم و همه حسای بد دنیا اومد تو قلبم .
الان باید چیکار میکردم.؟
انقدر همه وجودم پر شده بود از کینه و نفرت که نمیدونستم میخوام چیکار کنم .
خودمم گیج بود با الوندم ازدواج میکردم بعدش چی.؟ باید انقدر دلبری میکردم که عاشق من میشد .. خب بعدش چی.؟ فرخ لقا رو هم زجر میدادم ..
اخرش چی ارسلان برمیگشت.؟
یکی تو سرم داد میزد: دلت که خنک میشه"
انقدر با خودم حرف زدم و لج کردم و بحث کردم و به نتیجه نرسیدم که همون گوشه اتاق خوابم برد .
****
با تکونای دستی چشم باز کردم و به بهجت که بالای سرم بود نگاه کردم.
+ گلاب ..خوابی دختر پاشو .
_چیشده.؟
+چیزی نشده که صبح شده گلنسا در به در دنبالت میگرده پاشو دختر
_چیکارم داره
+نمیدونم .
_الان میام
+میگم گلاب راس راسی میخوای بشی زن الوند خان
سر تکون دادم که لبخند گشادی اومد رو لبش
_دختری شدی خانم عمارت من و یادت نره ها به من یک کار خوب بده
لبخند زوری زدم و سری تکون دادم
+ همه دارن از تو حرف میزنن میگن میخوای بشی زن ارباب و ..
ابرویی بالا انداخت و ادامه داد
+نونت تو روغنه دیگه .. لباسای اعیونی طلاهای پرزرق وبرق و غذا های چرب و چیلی ..
_بهجت ..
+خیله خب دختر ..هنوز زن ارباب نشدی که قیافه میای.
سری تکون دادم و از جام بلند شدم ...