فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چایخانه
#چایخانه_حضرتی
#چای_حضرتی
#سفره_حضرت_رضا
#امام_رضا
#سفره_حضرت_رضا
☀️ خادم حضرت شو👇
☕️ @chay_hazrati ☕️
╰┅═हई༻❤️༺ईह═┅╯
الهه عشق
#پائیزان...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
الیاس با تشر گفت مامان حمیرا ما با هم حرف زدیم لطفاااا ...
منم حرفمو گفتم فقط به عنوان دایی بچه اینجا میمونه پاشو از گلیمش دراز تر کنه میاندازمش بیرون ...
بلند شدم با درد جسمی و سوزش قلبم گفتم دایی یعنی چی ... منظورت چیه حمیرا بی محل به من رفت من خواستم برم ولی درد شکمم اجازه نداد روز پر تلاطمی داشتم ....
دستمو به شکمم گذاشتم گفتم با درد نالیدم تو نمیتونی بچه منو ببری ....
حمیرا از سالن داد زد ببر صداتو ...
دوباره بلند شدم برم الیاس گفت
پاییزان برو دوش بگیر گرما دردتو بهتر میکنه ...
گفتم بچه امو برد ...
الیاس کلافه گفت برو دوش بگیرربهتر شدی میارم پیشت ...
در باز کرد گفت مهین مهین ...
مهین اومد گفت کمکش،کن بیاد حموم خودش زودتر رفت وان آب گرم پر کرد مقداری بتادین ریخت گفت اینجا دراز بکش زنگ میزنم دکترر بیاد
رفت بیرون
به مهین گفتم خودم میرم مهین گفت خانوم تازه سزارین کردی بزار کمکت کنم ...
گفتم نه میتونم
رفتم تو وان حموم دراز کشیدم به بخت سیاهم اشک ریختم نمیدونم چقدر گذشت ولی قلبم خالی نمیشد
صدای پا میاومد انگار چند نفرر با کفشهای پاشنه بلند تو اتاق راه میرفتن گوشیمو تیز کردم باهم حرف میزدن و حتی میخندیدن
گفتم مهین جون...
صدای نیومد
ته قلبم خالی شد خوف کردم سریع دوش گرفتم حوله امو تنم کردم من با گوشهای خودم شنیدم یکی گفت اومد ...
من در حموم باز کردم و مهین در اتاق باز کرد
تموم شدی عروس خانوم ... رفتم زیر گاز کم کنم ...
الهه عشق
#آرامش زندگی
هوای سرد و خنک درون ماشین پیچید و قطره های عرق خشک شدن. من بدن نسبتا ضعیفی داشتم میدونستم قراره سرما بخورم .خوردم!! درست یک ساعت و بیست دقیقه از اون انباری که خارج شهر بود تا رسیدن به عمارت طول کشید. هوای سرد آنچنان بدنم رو تسخیر کرده بود که منگ شده بودم., فین فینم شروع شده بود اما به سختی جلوی خودم رو گرفتم. وقتی وارد عمارت شدیم.از ماشین پیاده شدم و با نگاه کنجکاو مسیح و داریوس روبه رو شدم. لبخندی بهشون زدم و خواستم سمتشون حرکت کنم که صدای بمش مانع شد:
_بیا ته باغ,
و بی حرف دیگه ای سمت انتهای باغ رفت. چش بود؟ میمرد بره تو عمارت تا من بیشتر از این سرما نخورم؟ سرما خوردگی تو اول تابستون نوبر بود بخدا... ناچارا سمت انتهای باغ رفتم و خودم رو برای یه تب و لرز شدید آماده کردم، سیگاری کنج لب،نگاهش به باغ تیره و روشن مقابلش بود. فینی کشیدم و به آرومی نزدیک شدم و گفتم: -بفرمایید.
_مو به مو،بدون جا انداختن یه واو اون شبی که خونواده ات رو قتل و عام کردن توضیح بده. قلبم تیر کشید. بوی خون زیر بینیم پیچید،جسد خونین مادرم،جسم سردش و جون دادن بابا و ناله کردناشون مقابل چشمم روی پرده رفت. چشمامو با درد بستم و بی توجه به سوزش اشک همه چیز رو تعریف کردم. او همچنان به مقابلش خیره بود و من خوشحال شدم که شاهد اشکی که از روی گونه ام چکیده میشه نشده، وقتی همه چیز رو بازگو کردم سیگارش رو داخل جا سیگاری کریستالی که روی میز بود قرار داد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
الهه عشق
#آرامش زندگی
_رفتار مشکوکی,.حرفی چیزی ندیدی؟
اشکم رو پاک کردم و به فکر فرو رفتم. اتفاق مشکوکی رو من حس نکرده بودم. همه چیز عادی بود البته..اما به جز اون روز...روزی که صدای گریه مامان رو شنیدم.
_نمی دونم از این حرفم قراره چیزی متوجه بشید یا نه اما. نسیم وزید و من بدنم از سرما جمع شد. برگشت و با شک گفت:
- اما چی؟
سرمای چشماش دقیقا طعنه میزد به سرمای کوهستان..نگاهش خود زمهریر بود. نمی فهمیدم چرا کمی دست و پام رو گم میکنم:
_ی..یه چند روز قبل اون اتفاق؛ وقتی اومدم خونه و خیلی غیر عمدی متوجه شدم مامانم داره گریه می کنه و بابا بهش دلداری میده که چیزی نیست..همین. لنگه ابرویی بالا انداخت و من دستام رو مشت کردم. سردم بود...خیلی سرد. برگشت و دستاش رو داخل جیب شلوارش برد. در تاریکی روشنایی باغ هیبتش وهمناک تر می شد. فینی کشیدم و گفتم:
_می تونم برم؟
_برو.
فین آرومی دیگه ای کشیدم و گفتم:
_شبتون خوش. منتظر جوابش نشدم و به سمت عمارت رفتم..بدجور سرما خورده بودم مطمئن بودم!!
**حامی
الهه عشق
#آرامش زندگی
گردنم درد میکرد. عضلات گردنم گرفته شده بود و نیاز به یه ماساژور داشتم..شایدم به یه ماساژور زن! خیلی وقت بود برای خودم وقت نداشتم. اونقدر درگیر مرگ رضا و اون منصور گور به گوری شده بودم که حتی فرصت نکرده بودم به لذت های کوتاهم برسم. دقیق یادم نمی اومد اخرین رابطه ام کی بود! شاید وقتش رسیده بود که بهش خبر بدم هر چه زودتر بیاد ایران. لعنتی..اونقدر اینجا کار داشتم که خودم نمیتونستم فعلا از اینجا برم. به یه حس خالص نیاز داشتم..یه رابطه پر شور و با زنی که قوس و برامدگی هاش کاملا مناسب و بدنی بی نقص داشته باشه... برای سرکوب حس هام در ثانیه می تونستم یک اتاق رو از جنس مونث پر کنم اما من به حس فراتری فعلا احتیاج داشتم تا فقط خفه کردن میلم و در ثانی،هرکسی لایق نفس نفس زدن زیر بدنم نبود... باید بهش زنگ میزدم که با اولین پرواز خودش رو برسونه. جعبه سیگارم رو برداشتم و از اتاقم بیرون زدم. سکوت و تاریکی عمارت خبر از مدهوشی اهل عمارت می داد. نیمه شب بود و خواب اغواگرانه همه رو به کام خودش کشیده بود..کامی که من امشب ازش محروم شده بودم. بی خوابی به سرم زده بود و به مغزم فرمان داده بود حق خوابیدن نداری..دلم می خواست مغزم رو در دست بگیرم و زیر پا لهش کنم اما فقط یک حسرت بود و بس!مثل هميشه از پله های عمارت با سکوت پایین اومدم و سمت در خروجی قدم تند کردم اما صدای تق کوچیکی که شنیدم ،درجا قدم هام رو نگه داشت. نگاه مشکوکی به اطراف انداختم. وقتی دوباره صدای تلق تلوق رو شنیدم به سمت آشپزخونه برگشتم.اطمینان خاطر داشتم. به سمت آشپزخونه رفتم و وقتی به چند قدمیش رسیدم از دیدن نور ضعیفی که از آشپزخونه بیرون می زد ابرویی بالا انداختم. بانو این موقع شب آشپزخونه چی کار داشت؟ کنجکاو شدم و نزدیک تر شدم اما وقتی وارد شدم،درحال گشتن کابینت ها بود به شک افتادم, دختر رضا بود؟ پشت به من ایستاده و با حالت ضعیفی کابینت ها رو جستجو می کرد..نزدیکش شدم و درست پشتش قرار گرفتم.
- دنبال چی می گردی؟ هینی کشید و اونقدر وحشت کرد که با ضرب به عقب برگشت اما نتونست تعادل خودشو روی سرامیک های لیز نگه داره.
ادامه دارد ...
الهه عشق
۷۳ کلافه سر تکون دادم .نمیخواستم الوند و از دست بدم و روش ریسک کنم الوند باید مال من میشد ..باید! کل
۷۴
یک تای ابروم پریدبالا که گفت
+نمیخوام بگم عاشقتم و دیوونه اتم میمیرم برات اما در هر صورت نشون منی و روت غیرت دارم گلاب ناموس من به حساب میای
حرفای بدی زدم فراموششون کن لطفا . من دنبال بحث و جدال نیستم گلاب الان بهم بگو که تکلیف خودم با خودم روشن بشه اگه من و برای زندگی میخوای که باهات مثل یک رابطه زن و شوهری برخورد کنم اما اگه نه قصدت چیز دیگه ایه و برای چیز دیگه ای میخوای با من ازدواج کنی بگو تا منم بدونم باید چه برخوردی باهات داشته باشم
فقط این و بدون گلاب من از ادمای دورو متنفرم .نگی فلان میکنم و اون کار ونکنی که ..
ادامه حرفشوخورد
_ پای حرفی که میزنی وایستا بگو دشمن منی
یا دوست من ..
+من میخوام باهات ازدواج کنم
_چرا
+چون یک زندگی خوب داشته باشم
_ پس نقشه ای تو سرت نیست
سری به نشونه منفی تکون دادم که دوباره گفت
+ باشه امیدوارم راست گفته باشی چون روزس که بفهمم منو بازی دادی به خداوندی خدا گلاب یک روز خوش برات نمیذارم کاری میکنم ارزوی مرگ کنی
_نه .چراباید اینکار و بکنم وقتی میتونم موقعیت به این خوبی داشته باشم
7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سه ترفند خفن برای سینک ظرفشویی
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
الهه عشق
۷۴ یک تای ابروم پریدبالا که گفت +نمیخوام بگم عاشقتم و دیوونه اتم میمیرم برات اما در هر صورت نشون منی
۷۴
+پس.میخوای زن من بشی
سری تکون دادم که گفت
_از امروز هر اسم و یادی از ارسلان به تو حرومه گلاب
چیزی نگفتم که ادامه داد
+ازت راضی نیستم و مدیونی به گردن خودته اگه شب تو بغل من فکرت بره پیش اون
بغلش ..انگار الوند این موضوع و زیادی جدی گرفته بود ...
یکم دیگه حرف زد و خط و نشون کشید و من سر تکون دادم از جاش بلند شد و رفت طرف در که همراهیش کردم خواست ازدر بره بیرون که وایستادو گفت
_راستی
+بله
_ ترنج الان عصبیه وبهش حق بده دور وبرش نرو اصلا که بحثتون نشه اونم اومد طرفت تو بزار برو چیزی گفت تحمل کن جوابشو نده .الان ناراحته وباید بهش حق داد
+ باشه
الوند رفت که نگاهم به مسیر رفتنش خیره موند فردا روز عقدمون بود
***
شب همه دور هم نشسته بودیم .
خان گفته بود به مناسبت عروسی فردا همه شام و دور هم بخوریم از منو مامان و گلبهار تا ناریه و فرخ لقا و بچه هاشونو حتی ترنج فراری این روزا.
ترنج که سرش پایین بود اصلا نه نگاهم میکردنه اعتنا منم از خدا خواسته توجهی بهش نمیکردم همین اول کاری حوصله بحث و دعوا نداشتم .
ایرج برای مامان گوشت کشید و گذاشت تو بشقابش نگاهی بین فرخ لقا و ناریه رد وبدل شد اما چیزی نگفتن و سکوت کردن .جو به شدت سنگین شده بود که خود خان گفت
+ دیروز جمال پیغام فرستاد
فرخ لقا گفت
_ چه پیغامی ؟
+ گفت زنم به ناریه خاتون گفته برای دخترت زری تاج بانو
همه نگاها برگشت سمت زری تاج که سرخ و سفید شد و سرشو بیشتر انداخت پایین...