eitaa logo
الهه عشق
42.6هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
7.7هزار ویدیو
2 فایل
«وأنت في طريقك للبحث عن حياة، لا تنسى أن تعيش.» در راه یافتنِ زندگی، زندگی را فراموش نکن.🤍🍃 بهم‌ پیام بده رفیق🥰💕 @Rogaiee جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
الهه عشق
#آرامش زندگی
هیچ حسی نداشتم هیچ نظریه ای درون دهنم نبود..تهی. خلا ای کامل...بدون حتی یک اوا. قدرت تحلیلش رو نداشتم فقط تونستم با چشمای گیج به دلی نگاه کنم. چشماش رو باز کرد و گفت: _خب بزن قسمت بعدیشو ببینیم..از امشب که داریوس رفته از سرکار که اومدیم فیلم ببینيم تا دو شب باشه؟ سری تکون دادم دلارام به بهونه شیفت شب.خونواده اش رو دست به سر کرده بود.بقیه فیلم رو استارت کرد و من فکر میکردم چرا یه نفر باید هیولا باشه؟؟؟ _خوبی؟چیزی کم و کسر نداری؟ سری برای مبینا تکون دادم و از استیش خارج شدم. _همه چی خوبه..نگران نباش.تو چطوری؟مسیح خوبه؟صدای خنده اش رو شنیدم و من راهم رو به سمت اتاق استراحت کج کردم. _خوبه ،مشکلی که پیش نیومده تو این دو روز؟ _نه عزیزم.همه چیز خوبه..کی میای؟دستگیره اتاق رو کشیدم و در رو باز کردم. با کلافگی گفت: _قرار بود فردا بیایم اما یکم کارامون طول کشید..پس فردا شب تهرانم. دسته مبل رو گرفتم و کشیدم. وقتی به حالت تخت در اومد.دراز کشیدم و گردن دردناکم رو مالیدم. _هنوزم نمیخوای بگی کجایی؟لبخندش رو حس میکردم. _زیاد دور نیستم زود میام باشه؟ نمیخواستم تو تنگنا قرارش بدم. _باشه..فقط مراقب خودتون باش. _باشه..آرام من باید برم کاری نداری؟ گردنم رو فشاری دادم و گفتم: _برو به سلامت.,منتظرتم. وقتی تماس رو قطع کردم گردن دردناکم رو مالیدم. از صبح اونقدر خم و راست شده بودم که خیلی درد گرفته بود و نیاز به کمی استراحت داشتم. میدونستم فعلا کسی به اتاق نمیاد؛بنابراین بلند شدم و خواستم مقنعه ام رو از سرم در بیارم که همون لحظه چشمم به در خورد و در یه لحظه بسته کاغذی مشکی رنگی از زیر در به داخل پرت شد. خشک شدم،یعنی چی؟ مقنعه ام رو رها کردم و به سمت در رفتم. بسته کاغذی رو در دستم گرفتم. این چی بود دیگه؟ در رو باز کردم اما هیچکس اون اطراف نبود..خدایا! به اتاق برگشتم و بسته رو باز کردم. چسبش رو باز کردم کاغذ بلند و نازکی بود که دور یک چیز پیچیده شده بود. کاغذ رو با دلهره پاره کردم و وقتی کاغذ روی زمین افتاد از فرط اضطراب و رعب عکس ها روی زمین افتاد و من با چشمای وحشت زده،جسمی لرزیده به عکس هایی که حیاطم رو قتل عام کردن خیره شدم. ادامه دارد ... 🍃🍃🍃🌼🍃 *
Mohsen Chavoshi - Hamkhaab.mp3
5.81M
🎙محسن چاوشی 🎼همخواب‌𝄠♥️ موزیک پایانی امشب تقدیم شما . 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
الهه عشق
۸۳ + به روی چشمام خانم جان چشم مواظبم. سمانه بلند شد و دامنشو تکوند دستش رو سرش بود که دو نفر از زیر
۸۴ به الوند نگاه کردم که دیدم خیره من شده و داره با خنده نگاهم میکنه _ چیزی شده؟ سری به نشونه منفی تکون داد و دوباره خندید ... * با خستگی چشم باز کردم و غلتی زدم نورا افتاب از پرده های یکم عبور کرده بود و افتاده بود تو چشمم .صورتمو جمع کردم و دوباره غلت زدم . با یاداوری دیشب و اتفاقایی که افتاد نگاهی به دور و برم انداختم اما خبری از الوند نبود.اخمام رفت توهم و حس تنفر نشست تو دلم ... دیشب بعد از اینکه غذا خوردیم الوند نیم ساعتی دراز کشید و من منتظر بودم بخواد کاری کنه یا اون شایعه ای که قدسی گفته بود و انجام بده .. اما هیچ کاری نکرد که هیچ بعد یک ساعتم بلند شد و گفت امشب میره پیش ترنج و خودم تنهایی بخوابم . در کمال ناباوری منو گذاشت و رفت پیش ترنج .باورم نمیشد شب اول عروسی عروسشو تنها گذاشته باشه و بره پیش نشون کرده اش خصوصا که اگه کسی میفهمید خیلی بد میشد.مخصوصا برای ترنج که هنوز عقد الوند نبود .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 اگر می خواهید حال شما به حالی خوب تبدیل شود باید بپذیرید که تفکر منفی درباره خود و دیگران اشتباه است و آن را تغییر بدهید. 👈 خودتان را کنید. 🍃 حتما می‌گویید این جمله تکراری است اما برای رسیدن به هر هدفی در زندگی باید خود و توانایی‌هایتان را باور کنید. 🍃 کلید موفقیت در هر کاری است که می‌خواهید انجام دهید. 🍃 برای انجام هر کاری علاوه بر علاقه به آن، باید باور داشته باشید در آن موفق خواهید شد. 🌺 سنگ بنای شروع هر کاری است. 🍃 بسیاری از ما هنگام انجام کارهایی مثل آشپزی، رانندگی یا صحبت در کلاس این ویژگی را داریم فقط لازم است آن را به کارهای دیگر نیز تعمیم دهیم.
الهه عشق
۸۴ به الوند نگاه کردم که دیدم خیره من شده و داره با خنده نگاهم میکنه _ چیزی شده؟ سری به نشونه منفی ت
۸۴۸۴ به لباسی که تو تنم بود نگاه کردم . دیشب بعد رفتن الوند لباس راحتی پوشیدم و با دستمال صورتم و تمیز کردم خدارو شکر انقدر خسته بودم که تا سرم به بالشت رسید خوابم برد و نیازی به فکر و خیالای بیخودی نبود . خوبی دیشب این بود که چون دیروز معاینه ام کرده بودن و همه تایید کرده بودن دیگه رسم دستمآل انجام ندادن .یعنی شنیدم که الوند به ماهجانجان گفت نیازی نیست و همه برگشتن به اتاقاشون ... دوباره چشمامو روی هم گذاشتم چقدر خوب که امروز میتونستم هر چقدر میخوام بخوابم .. داشت خوابم میبرد و وسط خواب و بیداری بودم که در اتاق باز شد و الوند اومد تو .پلکای نیمه بازم و دوباره روی هم گذاشتم و چشمامو بستم . اومد طرفم و خم شد نشست کنارم نگاهی به صورتم انداخت سنگینی نگاهش و حس میکردم و انقدر معذب شده بودم که ناچار تکونی خوردم و غلتی زدم میدونستم یکم دیگه بخوام اونجوری ادامه بدم پلکام شروع میکنه به لرزیدن و رسوا میشم . انگار راه حلم جواب داد چون بعد چند ثانیه بلند شد و از اتاق رفت بیرون نیم ساعت دیگه خوابیدم که ضربه ای به در خورد و مامان و صغری با یک سینی مفصل صبحونه اومدن تو... سینی دست صغری بود و پشت سر مامان اومد و گذاشت جلوم و رفت بیرون . _ تو خوابی هنوز دختر؟ + اره خسته بودم _ پاشو صبحونه اتو بخور الوند که رفت + اوهوم _ روز اول عروسیتون کجا رفت + حتما کار داشته دیگه مامان اخمی رو صورتش نشوند _ وا چه معنی داره روز اول ... پاشدم و نشستمو مشغول شدم مامان ریز ریز حرف و کشید به دیشب و راجب دیشب پرسید که گفتم خسته بودیم و خوابیدیم .مامانم کلی دعوام کرد که..
...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
الهه عشق
#پائیزان...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
سرم با لبه پله برخورد کرد شکست یه اخ بلندی گفتم الهییی دورش بگردم پسرمم حس کرد یهو با جیغ کشید حمیرا و مهین سراسیمه دویدن پایین باصدای پسرم بلند شدم ایستادم گفتم جانم مامان جان الهییی دورت بگردم سرم خون می‌اومد حمیرا دید بلند شدم گفت مهین سرشو ببند سریع رفت پیش بهرام لحظات اول سرم گیچ میرفت ولی بعد بهتر شدم مهین گفت بشین پاییزان کجا میری ... بریم زخمتو ببندم سرشو ببین توروخدا واسا گفتم چیزی نیست بهرام گریه میکنه باید برم پیشش مهین دستمو گرفت گفت تکون نخور اینجوری بچه بدتر می‌ترسه... ولی گریه می‌کنه بریم پاییزان بریم دخترم رفتم سرمو شست بعد بتادین زد سرمو بست یه لیوان آب قند داد خوردم حالت تهوع گرفتم ولی برام اون لحظه مهم نبود رفتم بالا از دم اتاقم که گذشتم نفس گرفت در اتاق حمیرا باز کردم بهرام تو تخت نشسته بود حمیرا باهاش حرف میزد اونم دست پا میزد ... خودمو انداختم رو بهرام بغلش گرفتم دنیا تو بغلم بود با گریه بوسش کردم قربون صدقه اش رفتم جالبش اینجا بود که حمیرا چیزی نگفت رفت بیرون حدود چند ساعت با بهرام بازی کردم درد دل کردم با بچه هفت ماهه بهرام رو پام گذاشتم خوابوندم براش لالای گفتم تو این مدت حمیرا نیومد اتاق ولی مهین برام نهار آورد دم غروب مهین اومد گفت پاییزان خانم میگن دیگه برو ... گفتم باشه بهرام بغلم گرفتم پتو رو انداختم رو بچه از پله ها رفتم پایین ... یهو حمیرا داد زد داری چکار میکنی گفتم بچه امو میبرم من خوب شدم دلیل نداره دیگه پیش شما باشه حمیرا عصبی اومد بهرام از بغلم کشید منم بهرام سفت گرفتم داد زدم نمیدم بهرام از صدای ما ترسید شروع کرد به گریه کردن حمیرا سعی میکرد بهرام بگیره من نمیذاشتم یهو سفت بچه رو کشید به خودش چسبوند منم سرتق نشستم‌رو مبل گفتم من بدون بچه ام جای نمیرم حمیرا گفت مهین تحویل بگیر گفتی گناه داره دلت میسوزه تحویل بگیر پاشو گم شو بابا با حرص تلفن برداشت گفت بلدم چکار کنم زنگ زد به ۱۱۰ ... ولی من نترسیدم بچه ام اینجاست کجا میرفتم همزمان با مامور الیاس هم اومد الیاس باهاشون صحبت کرد رفتن ... حمیرا تهدید وار از بین دندونهای قفل شده اس به مهین گفت تو به الیاس زنگ زدی اومد مهین گفت نه خانوم الیاس حمیرا رو برد تو اتاق بهرام داد بغل مهین نمیدونم الیاس چی گفت چی شد اومدن بیرون گفت ....
زندگی
قفسه سینه ام درد میکرد قلبم خودش رو به در و دیوار می کوبید و می خواست فریادش رو به گوش تموم دنیا برسونه. جیغ می کشید شیون میکرد و چنگ می انداخت به چشمام و چشمام پر میشد. اشک به چشمام حمله کرد و من با چشمایی که باریدن رو شروع کرده بود به عکس جسد خونین پدر و مادرم نگاه میکردم. تصاویری از جسد غرق در خون پدر و مادرم که در خون خودشون غلطیده بودن... سکانس به سکانس,لحظه به لحظه اون شب نحس مقابل چشمم رفت و من یاد ناله های خودم افتادم. شبی که پرنده خوشبختی ما در چنگال تباهی قرار گرفت و دست تقدیر ذبحش کرد. جنون آنی که به سراغم اومد آرامش‌ رو طوفانی کرد. لرزیدم هق زدم و زار زدم. صدای ناله پدرم در گوشم پیچید و پیچید و من مثل یک مریض ناعلاج اشک ریختم و حس خفگی داشتم. خفگی...دست قدرتمندی گردنم رو می فشرد و نفس هارو برام ممنوع می کرد. دستی به گردنم کشیدم و سعی کردم دست نامرئی رو از گردنم جدا کنم...هوا!| هوا می خواستم.. سرفه کردم،اشک هام صورتم رو پر کرده بود و من با تمام قدرتم از اتاق بیرون زدم. به دنبال ذره ای هوا از سالن بیرون زدم و بی توجه به هیچ چیز بی توجه به خطر و هزار درد دیگه از بیمارستان گریختم. فرار می کردم و دنبال هوا می دویدم. از اون عکس ها فرار می کردم. به پاهام دستور دویدن داده بودم و هیستیریک وار نفس می کشیدم. گریختم فرار کردم می دونستم خطرناکه اما فرار کردم..مغزم کار نمی کرد فقط تموم تنم خواستار گریختن بود. از اون اتاق مسموم فرار کردم فرار کردم و. ۱
زندگی