حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
? و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم #غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»
? دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
? از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
? مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
#پایان
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
 داستان #تنها_میان_داعش برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شد.
? پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی
? آمرلی به زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی است!
خر مفت و زن زور
#پارت2
«چه روزگاری شده مرد گردنکلفت میخواد این کور عاجز و بدبخت را گول بزنه!» بعد به مرد کور گفتند: «اگر این زن، زنت هست پس بگو پیرهنش چه رنگه؟» او گفت: «گل گلیه» بعد بیاینکه کسی از او چیزی بپرسد فریاد زد: «بابا تنونش هم سیاه، شش ماهه هم آبستنه» مردم گفتند «بیچاره راس میگه»
بعد آنها را بردند پیش داروغه. داروغه حکم کرد آن سه نفر را توی سه تا اطاق کردند و در اطاقها را بستند. بعد به یک نفر گفت: «برو پشت در اطاقها گوش بده ببین چی میگن، اما مواظب باش آنها نفهمند.» مامور داروغه اول به پشت در اطاقی که زن توی آن بود رفت و گوش داد. دید که زن بیچاره خودش را میزند و گریه میکند و میگوید: «دیدی چه بلایی به سر خودم آوردم، همهاش تقصیر خودم بود. شوهر بیچارهام هر چی گفت ول کن بیا بریم من گوش نکردم، حالا این هم نتیجهاش، خدایا نمیدونم چه بسرم میاد؟ بمیرم برای بچههای بیمادر.»
مامور داروغه از آنجا رفت. پشت در اطاقی که شوهر زن در آن بود، دید مرد بیچاره دارد آه و ناله میکند و میگوید: «دیدی این زن ناقص عقل چه بلایی به سرم آورد. این کور لعنتی با دروغ و دغل داره صاحب زن و بچه و زندگیم میشه.»
مامور بعد رفت پشت در اطاقی که مرد کور توش بود، دید که کور دارد میزند و میرقصد و خوشحال و خندان است و یک ریز میگوید: «خدا داده ولی کور! ـ خر مفت و زن زور.»
مامور داروغه که حرف هر سه نفر را شنید رفت پیش داروغه و گفت: «جناب داروغه بیا و ببین که این مرد کور مکار چه خوشحالی میکنه و چه سر و صدایی راه انداخته.» داروغه یواشکی رفت پشت در اطاق و دید یارو دارد میخواند: «خدا داده ولی کور! ـ خر مفت و زن زور.»
یقین کرد که این مرد درعوض نیکی و محبتی که به او کردهاند نمک ناشناسی کرده. فرمان داد آنها را بیرون آوردند و مرد کور نمک ناشناس را به اسب تور بستند و به بیابان سر دادند و به زن هم گفت: «تا تو باشی که دیگه گول ظاهر را نخوری، این تجربه را داشته باش و همیشه به حرف شوهرت گوش بده.»
#پایان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت۲
🔹ناچار هرچه داشتند جمع کردند و راه افتادند. توى راه به ساختمان نيمهتمامى رسيدند که مال تاجرى بود به او گفتند: آقا اجازه مىدهيد. ما امشب تو حياط شما بخوابيم؟ تاجر گفت: تا وقتى ساختمان تکميل نشده مىتوانيد اينجا بمانيد.نيمهشب زن دردش گرفت و تا صبح درد کشيد تا اينکه زائيد. بچه را بالاى لنگى پيچيد و خودش هم توى آفتاب، قوز کرد و نشست. يک دفعه ديد از توى بخارى يک موش آمد يک اسکناس ده تومانى به دهان او گرفت و رفت توى آفتاب گذاشت بعد دو تا آورد و همينجور اسکناس آورد و کنار هم گذاشت تو آفتاب و شروع کرد روى آنها غلت زدن و بازى کردن
🔸زن نشسته بود و موش را تماشا مىکرد. وقتى موش بازىاش تمام شد و خواست پولها را برگرداند، زن سنگى به موش زد و او را کشت و پولها را برداشت.
وقتى مرد به خانه آمد، زن پولها را به او داد و ماجرا را براى او تعريف کرد. با آن پولها خانهاى خريدند و مرد هم دکانى باز کرد و به کاسبى مشغول شد.
#پایان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
یزدان بلافاصله با نگین تماس گرفت و وقتی شرایط مهلارو بازگو کرد نگین گفت احتمالش هست که توی بیمارستان بهش منتقل شده باشه،دارو براش میفرستم بهتره ببرینش خونه قرنطینه اش کنین.حتی اگه واقعا کرونا باشه،خونه براش بهترین جاست بیمارستان از بس آلودست و امکانات کم که نیارینش بهتره.
مهلا گوشیو گرفت و به سختی با گریه گفت توروخدا مواظب خودت باش نگین،میگن دکتر پرستارا بیشتر توی خطرن.
یزدان گوشیو از مهلا گرفت و تا خواست حرف بزنه نگین گفت دائی اونجارو ضد عفونی کنین حتی گوشی توی دستتو.جون شما و جون مامانم...
مهلا به خونه اش منتقل شد و یزدان با الکل و ماسک و دستکش هایی که به سختی با قیمت گزاف پیدا کرده بود به خونه برگشت.
مهران بچه هاش رو توی خونشون قرنطینه کرد و خودش به دنبال گرفتن داروهای مهلا از هلال احمری که نگین ادرس داده بود رفت.
مهلا توی خونه اش قرنطینه شد و از پشت در غذا براش میذاشتن و با تماس تصویری از حالش با خبر میشدن.
میترا هم توی شهرستان بی قراری می کرد و از بعد از آخرین باری که کنارم بود فقط با تماس تصویری می تونست دلتنگیشو برطرف کنه و از حال من و مهلا باخبر بشه.
مدتی که گذشت حال مهلا رو به بهبود رفت و وقتی از سلامتیش کاملا اطمینان پیدا کردن به دیدنم اومد و سال رو پای تخت من،روی سفره ی هفت سین ساده نو کردن.
جو متشنج کشور هم کمی بهتر شده بود و نگین و سهیل هم از این آزمایش الهی سربلند بیرون اومدن تا اینکه در نیمه شب چهارم ماه رمضان سال ۱۳۹۹ من بعد از چندین ماه خوابیدن روی تخت بیماری و ضعیف و ضعیف تر شدن،با ۹۱ سال عمری که از خدا گرفتم،در بین چشم های گریان بچه هام،علی الخصوص مهلا که وابستگی خاصی به من داشت دفتر زندگیم رو بستم و پلک هام رو روی هم گذاشتم.
طبق وصیتم قبری توی امامزاده ی زادگاهم کنار مزار پدر و مادرم تهیه شد و من روی دست های مهران و یزدان و پیشاپیش گریه های مهلا و میترا در حالی که سپیده و لاله همراهیشون می کردن و دوست و آشنای توی روستا که حتی اجازه ی وارد شدن به محوطه ی امامزاده رو،به دلیل شیوع ویروس در ازدحام ندادن،به طرف خانه ی ابدیم رهسپار شدم....
#پایان
#رضا