#امر_به_معروف
👹شیطان می گوید👹
👈کسی که صدای اذان را می شنود و نماز نمی خواند پدرمن است
👈کسی که اسراف می کند برادر من است
👈کسی که زودتر از امام به رکوع می رود پسر من است
👈خانمی که باآمدن مهمان اعصاب خرابی می کند مادر من است
👈خانمی که بدون حجاب می گردد خانم من است
👈کسی که بدون بسم الله غذا می خورد اولاد من است
👈 کسی که این حرفها را به دیگران برساند دشمن من است.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
واقعا زیباست .....
فروغ فرخزاد میگويد:
در حیرتم از "خلقت آب "
اگر با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا میکند
اگر با آتش تماس بگیرد، آنرا خاموش میکند.
اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آنرا تمیز میکند.
اگر با آرد هم آغوش شود، آنرا آماده طبخ میکند.
اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد میشود.
ولی اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب میگردد.
دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده و تأثیر پذیر است، و در تنهایی مرده وگرفته است...
"باهم" بودنهایمان را قدر بدانیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#داستان
داستان زیبای مینا و پلنگ کندلوس
طبق گفتهها و روایتها، مینا چشمانی به سرخی یاقوت داشت. برای همین مردم به او مینای گرگ چشم یا «ورگ چشم» میگفتند.
مینا دختری یتیم بود که تنها در کلبه خود زندگی میکرد. خانهای که هنوز در کندلوس پابرجاست و امروزه به یکی از نقاط دیدنی و گردشگری مازندران تبدیل شده است
خانهای که در یکی از کوچههای باریک و زیبای کندلوس پنجرهاش ما را به یاد پلنگی میاندازد که از پشت آن به صدای مینا گوش میداد.
کهنسالان و روایان میگویند با وجودی که مینا زیبا بود، اما چشمان سرخش سبب میشد که بچهها از او بترسند و با دیدنش فرار کنند.
ماجرا از آنجا شروع شد که مینا دختر کندلوسی صدای دلنشینی داشت. ازطرفی بهدلیل اینکه یتیم بود باید خیلی از کارها را خودش بهتنهایی انجام میداد. بهعنوان نمونه باید بهدل جنگل میرفت تا برای بخاری هیزمیاش چوب تهیه کند. او زمانی که بهدنبال جمعکردن چوب بود با صدای بلند آواز میخواند تا بر ترس و تنهایی خود در جنگل غلبه کند، همین کار باعث شد پلنگی عاشق صدای زیبایش شود تا حدی که ردپای مینا را بو کشید و خانهاش را پیدا کرد تا شبها هم او را ببیند.
یک شب پلنگ از روی شاخه یک درخت بالا رفت و به پشتبام خانه مینا راه یافت.
همین کار باعث شد تا مینا سرو صدایی از پشتبام بشنود، بنابراین از نردبان بالا رفت و وقتی پلنگ را دید بیهوش شد.
هنوز این نردبان در موزه کندلوس نگهداری میشود تا سندی باشد بر قصه زیبای مینا و پلنگ.
وقتی مینا به هوش آمد پلنگ بالای سرش بود، مینا با ترس و لرز و لکنت زبان پرسید تو اینجا چه میکنی؟
بعد از مدتی وقتی دید پلنگ کاری به کارش ندارد و به او حمله نمیکند بر ترسش غلبه کرد.
کم کم دوستی بین این دو پدید آمد و رنگ مشابه چشمان مینا و پلنگ و تنهایی هردویشان آنها را هر روز بههم نزدیکتر کرد تا جایی که در جنگل پلنگ در گردآوری و حمل چوب به مینا کمک میکرد.
روزها مینا به جنگل میرفت و شبها پلنگ به خانه او میآمد و به این ترتیب مدام همدیگر را میدیدند. کم کم این رفت و آمد پلنگ از چشم مردم دور نماند و داستان عشق مینا و پلنگ در روستا پخش شد
قصه پلنگی که شیفته چشمان سرخ مینا و آواز زیبایش شده و هر شب سر خود را از پنجره به درون کلبه مینا میاندازد.
کندولسیها وقتی به عشق مینا و پلنگ پی بردند از کشتن پلنگ منصرف شدند، اما خیلی از آنها میترسیدند که شبها بیرون بروند.
تا اینکه مینا به یک عروسی در روستای کناری کندلوس یعنی نیچکوه دعوت شد. مینا دلش نمیخواست به این عروسی برود، اما دختران و زنان کندلوسی اصرار کردند که به این عروسی برود.
او میترسید پلنگ برای دیدارش ردش را بو بکشد و به نیچکوه بیاید. در شب عروسی هم بیشتر مردان تفنگ به دست بودند و خطر بزرگی پلنگ را تهدید میکرد.
هنگام شب پلنگ به روستا آمد وقتی مینا را ندید، بوی او را دنبال کرد و به سمت روستای نیچکوه راه افتاد.
به نزدیک ده که رسید سگها به او حمله کردند. پلنگ پس از جنگ و درگیری زخمی شد.
با اینحال خود را به روستا و خانهای که مراسم عروسی در آن برگزار میشد رساند و مینا را با نعرهای صدا زد.
میهمانان مراسم عروسی ترسیدند و سرو صدای زیادی از ترس به پا شد. مردان به پلنگ تیراندازی و او را زخمی کردند.
وقتی مینا فهمید پلنگ تیر خورده و شاید مرده باشد، شروع به شیون و زاری کرد و بر سر و روی خود زد. آه و نالههای مینا چنان عمیق و دردناک بود که مردم ده از اندوه او ناراحت شدند و گریه کردند.
مینا تا پایان زمستان خود را در خانه زندانی کرد و به هیچ کس اجازه دیدار هم نمیداد.
تا اینکه در یکی از روزهای مهگرفته بهار، مینا از خانه خود بیرون آمد و به سوی جنگل رفت و در مه گم شد و دیگر هرگز برنگشت.
مردم و بستگان نگرانش شدند و و فانوس گرفتند تا در دل جنگل او را بیابند. اما مینا هیچ وقت پیدا نشد.
کم کم شایعه شد که پلنگ زنده مانده بود و برگشت و او را با خود به جنگل برد تا همیشه با هم زندگی کنند.
با این حال مردم سالها منتظر برگشت مینا ماندند و ازخانهاش مراقبت کردند. خانهای که تا امروز در کندلوس پابرجاست و ما را به یاد این افسانه زیبا میاندازد. مجسمه مینا و پامگ هم در کندلوس ساخته شده و در معرض دید عموم قرار گرفته است.
❤️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✨حکایت گشاینده گره های ناگشوده
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
درراه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
"مولانا"
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✨﷽✨
#پندانه
✍️ چطوری سر دنیا کلاه بذاریم؟!
🔹عارفی بود که کار میکرد و زحمت میکشید. پول خوب درمیآورد اما غذای ساده و نان خشکی میخورد. پولش را صدقه میداد، انفاق میکرد و برای فقرا غذای خوب میگرفت.
🔸عدهای از او پرسیدند:
چه کار میکنی؟
🔹عارف گفت:
سر دنیا کلاه میگذارم تا دنیا سر من کلاه نگذارد. از توی دنیا پیدا میکنم و برای آخرت خرج میکنم.
🔸چون از تو خودش که پیدا میکنم توقع دارد در خودش خرج کنم. از خودش پیدا میکنم ولی برای جای دیگر خرج میکنم. کلاه سر دنیا میگذارم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✨نویسندهای مشهور، در اتاقش نشسته بود تک و تنها. دلش مالامال از اندوه قلم در دست گرفت و چنین نوشت:
"سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند.
مدّتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت.
در همین سال به سنّ شصت رسیدم و شغل مورد علاقهم از دستم رفت.
سی سال از عمرم را در این مؤسّسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم.
در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکیاش محروم شد.
مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود. از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد." و در پایان نوشت، "خدایا، چه سال بدی بود پارسال!"
در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهرهاش را اندوهزده یافت. از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند.
بی آن که واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترک کرد. اندکی گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد.
نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود:
"سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم.
سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم.
حالا میتوانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزونتر صرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آن که زمینگیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آن که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت.
در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید.
اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند.
" و در پایان نوشته بود، "سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!"
نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد.
✨در زندگی روزمرّه باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار میکند بلکه شاکر بودن است که ما را مسرور میسازد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
15.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینبار سونوگرافی و آزمایش نوشت تا کامل وضعیتم بررسی بشه و همون روز رفتم سونوگرافی وقتی برگه سونوگرافی رو گرفتم معلوم بود وضعیت خوبی ندارم دیگه منتظر دادن آزمایش و جوابش نشدم و جواب سونوگرافی رو بردم پیش استادم همون دکتری که رفته بودم پیشش جواب سونوگرافی رو نگاهی انداخت و چند مدت خونریزی های ماهیانه ات نامنظم شده گفتم:تقریبا چهل رو ز اولش با هورمون درمانی مشکل حل شد اما دوباره یه ده روزیه نامنظم شده گفت:آزمایشت رو هم دادی گفتم: نه استاد تا جواب سونو رو گرفتم اومدم پیشتون گفت: بذتر جواب آزمایشت بیاد نگران هم نباش سردرگم گفتم: چشم گفت:بهم گفتی یه بچه داری درسته!! گفتم: بله استاد با سوال یه وحشت و حال بدی افتاد به جوونم که اندازه نداشت ، پرسیدم استاد مشکلی پیش اومده گفت:نه عزیزم نگران نباش گفتم:استاد بهم بگید اتفاقی افتاده گفت:شما که خودت تا حدودی میتونی سونو گرافی رو تفسیر کنی تخمدان چپ و رحم یه سری مشکلات داره که امیدوارم با دارو برطرف بشه اما باید جواب آزمایشت بیاد و یه سونوگرافی دیگه هم بدی، دیگه حرفی نزدم تشکر کردم و اومدم برگردم که گفت: الان خونریزی داری گفتم: بله استاد گفت: بذار برات سونوگرافی و دارو بنویسم تا آماده شدن آزمایشت مصرف کنی نسخه رو گرفتم و از ساختمان بیمارستان اومدم بیرون حس بدی داشتم رفتم سمت آزمایشگاه و آزمایش دادم و رفتم سمت داروخانه سعی میکردم فکرای بد نکنم اما نمیتونستم، مشغول کار بودم که مسعود زنگ زد شنیدن صداش حالمو خوب کرد اما نتونستم راجع به بیماریم حرفی بهش بزنم؛ گفتم: چیه پروانه انگار خوصله نداری گفتم: دلتنگتم میدونی چند روزه ندیدمت مکثی کرد و گفت:نوزده روز و دوازده ساعت و بیست و سه دقیقه، برای من هر لحظه اش یه سال میگذره خانوم، اما چه کنم دستم زیر سنگ چون قول دادم بهت نفس عمیقی کشیدمو گفتم: کی میای رامسر گفت: نه انگار خیلی دلتنگی امروز چند شنبه است؟ گفتم:چهارشنبه گفت:حتما آخر این هفته پیشتم؛ یه کم حرف زدیم و بعد خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد، حرف استاد یادم اومد که پرسید بچه دارم یا نه، اگه بخاطر بیماریم دیگه نمیتونستم بچه دار بشم چی!! مسعود خیلی بچه دوست داشت و همش از آینده و بچه حرف میزد به خودم نهیب زدم بسه هنوز هیچی نشده زانوی غم بغل کردی که چی بشه؛ اونروز غرولثب زودتر از داروخانه رفتم برای سونوگرافی و بعدشم برگشتم خونه شبهای سرد زمستونی و تنهایی و بیماریم دست به دست هم داده بود تا هر چقدر هم که تلاش میکردم بازم غمگین بشم صدای زنگ در باعث شد...
#رویایی_زندگی
#رویا
#زندگی_رویایی
#عاشقانه
#دانشجو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
12.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فرزند_پروری
نمیدونم از ذوق چی بگم آرزوی هر پدر و مادری بچشو بیاره پیش امام رضا (ع)✨
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
6.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا