مهربان باشید...
چیزی که زن دارد
و مرد را تسخیر می کند
مهربانی اوست
نه سیمای زیبایش
زن مهربان میتواند خشگمین ترین مردان را آرام کند...
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
الهه عشق
#آرامش زندگی
لبخند الکی ای زدم و گفتم:
_یه مورد تصادفی داشتیم که الان دکتر سهراب مشغول جراحیشون هستن. یه خانوم بیست و پنج ساله ای هم بخاطر خونریزی معده بستری شدن و اينکه بقیه هم سرپایی بودن و یا درمان شدن یا به بخش های مربوطه فرستاده شدن..اینم پرونده هاشون نگاهی بهش نکردم اما پرونده هارو سمتش گرفتم. جذاب بود. منکر زیباییش نمیشدم. قد بلندی داشت و خوش فرم. موهای کوتاهی که طبق مد روز درست شده بود و با چشم های براق مشکی.
_پس خسته نباشید حسابی.
سری تکون دادم و خودم رو با کاردکس مشغول کردم.
_به به جناب دکتر حیاطی..این روزا شما رو زیاد ملاقات میکنیم..چقدر قدم آرامش خیر بوده.
لبم رو گزیدم و سعی کردم لبخندم رو پنهان کنم..امان از این دلارام.
_خوبید خانوم آراسته؟از دیدن من ناراحت میشید؟
دلارام شونه ای بالا انداخت و گفت:
_اختیار دارید..من خوشحال میشم..میترسم شما یهو ناراحت بشید.
لبخند کلافه ای زد و گفت:
_خسته نباشید..من برم یه سر
به مریض ها بزنم.
_بفرمایید بفرمایید..مریض ها منتظر دست شفابخشتون هستن.
وقتی حیاطی از دیدمون دور شد.خندیدم و گفتم:
_چی کارش داری آخه؟ روی صندلی نشست و گفت:
_چشاش چپ شد بس که نگات کرد..کارش از نخ گذشته داره طناب میده بهت.
سری تکون دادم و گفتم:
_غیبت نکن خانوم..بگو ببینم مبی.. صدای تلفنم که بلند شد.کلامم نصفه موند. دستم رو داخل جیب مانتوم کردم و تلفنم رو بیرون کشیدم و از دیدن شماره ناشناس،کمی تردید کردم. کسی شماره من رو نداشت..جز چهار نفر که شماره هاشون رو داشتم داریوس ،مسیح، دلارم، هدی... پس این کی بود؟ تردید رو کنار گذاشتم و قبل از اینکه قطع بشه تماس رو وصل کردم.
_الو؟ دلارام از روی صندلی بلند شد و سمت من اومد و گوشش رو به تلفن چسبوند و با فضولی گوش میداد. صدای مردونه و آشنایی یه گوش رسید.
_سلام خانوم. ما جلوی در بیمارستانيم. خروجتون هماهنگ شده. چند دقیقه دیگه جلوی در باشید. منتظر تونیم. گیج شده بودم. دلارام خودش رو کاملا روی من پرت کرده بود و باعث میشد بیشتر کلافه بشم. نیشگونی از بازوش گرفتم و از تلفنم جداش کردم و گفتم:
_ببخشید شما؟
_کیانم..منتظرتون هستم.
و تماس رو قطع کرد. به محض قطع شدنش دلارام با هیجان گفت:
-کی بود؟
چشم غره ای رفتم و گفتم:
_تو که همشو شنیدی. و سمت اتاق استراحت رفتم. یعنی چی کارم داشت؟
الهه عشق
۷۱ گلبهار میگفت تو فقط نیستی همه دخترا باید یک روزی اینارو تجربه کنن.از اول بوده تا قیام قیامتم هست
۷۲
زدم زیر گریه زنها خندیدن و مامان نشست کنارم
_گلاب گریه نداره دختر ..نکن زشته
اشکامو پاک کردم و سر تکون دادم، بدنم جوری میلرزید که خنده هاشون تبدیل به نگاه ترحم امیز شد جز فرخ لقا که اخماشو کشید توهم و گفت
_دختر چرا انقدر میترسی؟ مگه مشکلی داری که نگرانی؟
مامان چنان چشم غره ای بهش رفت که ساکت شد قابله اومد جلو و شروع کرد به معاینه و من فقط چشم بستم که خجالت اینکار و نبینم بلکه یادم بره و بتونم فراموش کنم...
بلاخره بعد چند دقیقه کشید عقب و به ماهجانجان نگاه کرد ...
_ خب؟
+ مبارک باشه خانم جان سالمه
زنا شروع کردن به کل کشیدن حتی خود افسر همه به جز فرخ لقا که با نفرت به مامانو من نگاه میکرد
با کمک مامان لباسمو مرتب کردم و همه رفتن بیرون فقط مامان و ماه جانجان موندن.چقدر خجالت اور بود که فرخ لقا با تحقیر و تمسخر دورم میچرخید تا ببینه سالمم یا نه .چقدر دردناک بود این حس ..
حالا میتونم احساس زهرا رو درک کنم .دختر همسایمون که وقتی اومدن برای مراسم خاستگاری صبح تا شب اشک میریخت و میگفت ادم سگ بدنیا بیاد اما دختر بدنیا نیاد.واقعا این چه ظلمی بود .
بلاخره این مراسمای کوفتیشون تموم شد وزنها دوهم جمع شدن شیرینی خوردن و درمورد مهریه حرف زدن و مهریه سنگینی برام در نظر گرفتن.
مراسم که تموم شد بعد رفتن زنها از شدت ضعف و حال بدی همون گوشه اتاق دراز کشیدم .
گلبهار اومد تو اتاق و کنارم نشست
+تموم شد خوب بود همه چیز؟!
فقط سر تکون دادم
_ چی شد اخرش؟!
+فردا میان برام لباس عروس بدوزن بعدم عقد
_چقدر سریع!!
+ اره
_بیا پیشکشاتو نگاه کنیم
پاشد در اتاق و بست و سینی رو کشید طرفم مامان رفته بود پیش ماهجانجان نمیدونستم چیکارش داشت
با گلبهار دونه دونه وسایل و نگاه میکردیم چشمم رو لباسا خشک شد و یاد لباسی که ارسلان برام اورده بود افتادم.
ناخوداگاه لباسارو پس زدم و نگاه ازشون گرفتم ..
***
لباس سفید و تنم کرده بودم و زنها دورم حلقه زده بودن
تو اتاق ماه جانجان بودیم که بزرگ و جا گیر یود
همه جمع بودن از ناریه و دوتا دختراش تا فرخ لقا و دخترش و ماه جانجان با زنای دیروز ..به اضافه چند نفر دیگه .کل میکشیدن و رو سرم نقل و نبات میریختن .
مامان با لبخند نگاهم میکرد لباس قشنگی پوشیده بود و یک گردنبند سنگین انداخته بود روش رو چهار پایه چوبی نشسته بود و با وقار تر از همه دیده میشد حتی با اون شکم جلو اومدش ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چایخانه
#چایخانه_حضرتی
#چای_حضرتی
#سفره_حضرت_رضا
#امام_رضا
#سفره_حضرت_رضا
☀️ خادم حضرت شو👇
☕️ @chay_hazrati ☕️
╰┅═हई༻❤️༺ईह═┅╯
الهه عشق
#پائیزان...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
الیاس توروخدا بزارین بیام تو ....بچه امو ببینم ...
آریا اومد نزدیکتر چرا منت این بی شرف میکشی ... قانون هست دادگاه هست...
حرف دهنتو بفهم تا دوباره ندادم دست پلیس ...الیاس منو زد کنار دوباره رفت سمت آریا... مگه به تو بی خ.... ه نگفتم دیگه اینورا پیدات نشه ...
دوباره بلند شدم با حال خرابم داد زدم چرا نمیری از زندگیم ....برووووووو ..... بسه دیگه خسته شدم ..
الیاس شوکه به این رفتارم نگاه کرد گفتم الیاس توروخدا بچه مو بدین اون به من نیاز داره ...
نگاهی به سر وضعم انداخت کلید انداخت گفت برو تو ببینم
آریا شوک شده میگفت پاییزان چی شده الیاس در بست من دویدم سمت خونه در باز کردم ...
حمیرا داد زد کی این هرزه رو راه داد ..
مامانم گفت حمیرا خانوم از خدا بترسین ...
مهین منو دید رفت بالا منم میخاستم برم حمیرا دستمو گرفت گفت برو بیرون ...
الیاس عصبی گفت مامان حمیرا داری چکار میکنی ...
حمیرا گفت من چکار میکنم من چکار میکنم مگه همین با شکم حامله نرفت تو تخت خواب اون پسره .... مگه زن همون پسره اینارو پیش خودت نگفت الان دیگه میتونه راحت و خیال راحت بره زیرش ...
مامان از دستم نیشگون گرفت چی میگن اینا ...
گفتم حمیرا خانوم من نرفتم تو تختش بخدا نمیگذرم از این تهمت ...
سرمو بلند کردم مهین بهرام به بغل اومد دویدم سمتش بچه امو بغل گرفتم حمیرا خواست چیزی بگه الیاس گفت بیا مامان حمیرا ار مچ دستش گرفت برد بالا ...
صورت کوچیکش اینور اونور میکرد گریه میکرد
توی بغلم به خودم فشردمش گریه ام شدت گرفت تو پله ها نشستم بچه امو بو کشیدم مامانم با صدای لرزون گفت پاییزان گرسنه اس ببین دهنشو ...
دهنشو میچسباند به سینه ام
مهین گفت بده من بهرام... برو دستاتو بشور بیا شیر بده
بهرام به خود فشردم گفتم نه توروخدا توروخدا منو از بچه ام جدا نکنین مهین گفت جای نمیرم با این دستها میخای شیر بدی؟ ... گفتم نه نمیتونم از خوم جدا کنم ...
مهین گفت باهم بریم بهرام به بغلم رفتم بالا دستامو شستم لباسمو عوض کردم کنار بهرام دراز کشیدم ...
صدای داد حمیرا که بر سر الیاس میاومد میشنیدم...
الهه عشق
#آرامش زندگی
روسریم رو جلوتر کشیدم و همون طور که به ماشین هایی که جلوی بیمارستان ایستاده بودن نگاه می انداختم،با شنیدن صدای تک بوقی سر برگردوندم و از دیدن بنز مشکی رنگی که جلو می اومد متعجب ایستادم. بنز دقیقا مقابل پام توقف کرد و پنجره ماشین پایین کشیده شد و چهره کیان در دیدم قرار گرفت.
-سلام ،لبخند کوچیکی زد و سلامم رو
پاسخ داد:
-بفرمایید بالا,
ناچار سوار شدم. در صندلی جلو رو از داخل برام باز کرد و من هم با لبخند سوار شدم. اما به محض نشستنم موج سرد و رایحه تلخی زیر بینیم نشست. کسی اینجا بوده؟ هنوز سوالم رو به زبون نیاورده بودم که کیان گفت:
_رییس با شما کار دارن.
و من با شدت سرم رو به عقب برگردوندم و از دیدن اویی که سرش در گوشیش بود و پا روی پا انداخته و در کت و شلوار مشکی رنگش که فیت تنش بود در صندلی عقب نشسته چشمام گرد شد. بی اختیار گفتم:
-سلام, سرش رو بلند نکرد اما سری تکون داد..متاسفم واست بی ادب! سرفه ای کردم و گفتم:
_با من کاری داشتید؟
_کاریت نداشتم صدات نمیکردم.
خدای غرور و تکبر بود.
_ميشه بپرسم چه کاری؟
-نه
نه و نگمه...نه و کوفت مردک منو مسخره کرده؟ چشمام رو تو کاسه چرخوندم و گفتم:
_خب کی بهم میگید؟
_آخر شب