.
🔸یک داستان یک پند
📝مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت.
شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را سوال کرد.
ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت میدانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست.
💠 شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو وارد شده است.
شیخ گفت:
🔻 روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش میمرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم.
🔻 زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظهای شاد شدی که میتوانستی، خانه پدریات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.
مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق میشدم چه میکردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ساحل و صدف:
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می شود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت می کند. نزدیک تر می شود، می بیند مردی بومی صدف هایی را که به ساحل می افتد در آب می اندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟
ـ این صدف ها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی توانی آنها را به آب برگردانی .خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟
ـ مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: «برای این یکی اوضاع فرق کرد».
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#سیاست_زنانه
#رویا
#زندگی_رویایی
روزی که آخرین امتحان رو دادم موقع برگشت به حمید گفتم:دم مغازه کاموا فروشی وایسه تا کاموا بخرم نمیتونستم بیکار بمونم.پیاده شدمو رفتم داخل مغازه اما به محض ورود حس کردم حالت تهوع اومد سراغم با خودم گفتم:حتما چون این چند روز استرس امتحانات رو داشتم اینجوری شدم چندتا کاموا خریدم وقتی سوار ماشین شدم دوباره همونجور شدم حمید تا فهمید گفت:چته میخوای بریم دکتر گفتم:نه چیزییم نیست شاید سردیم شده این حالتهام ادامه داشت،
چند روز بعد یه روز که رفته بودیم خونه ی مادرم الهه تا حالو روزمو دید گفت:به جون خودم حامله ای گفتم:نه بابا حامله کجا بود؛ الهه حاضر شد و رفت داروخونه تا تست بارداری بگیره
هول و ولا افتاده بود به جونم؛ تست رو انجام دادم؛ وقتی نشون الهه دادم با خوشحالی گفت،وااای بارداری
باورم نمیشد آخه حمید همش میگفت:خودش حواسش هست و نمیذاره اتفاقی بیافته حالم خوب نداشتم حس عجیبی اومده بود سراغم تو دلم آشوب شده بود؛ شب وقتی حمید اومد خونه ی مادرم و قضیه رو بهش گفتم،
حمید با تعجب گفت:غیر ممکن من همیشه مواظب بودم گفتم:حمید!! تست دادم فکر نکنم تست اشتباه شده باشه از اون گذشته من چند روزه عقب انداختم همش هم تو دلم آشوبه،،، حمید یه جوری بد نگاهم کرد و گفت:میگم من حواسم بوده اینقد پرت و پلا نگو...
این دیگه مثل حرفها و رفتارای قبلش نبود که سکوت کنم عصبانی گفتم: من پرت و پلا میگم یا تو میفهمی داری چی میگی!! حمید عصبانی تر گفت:آره میفهمم مگه من خرم!!
با بغض گفتم:حمید از این حرفت نمیگذرم اون شب مهدی اومده بود خونمون دیدن پریسا نمیخواستم سرو صدا بشه الهه تو آشپزخونه مشغول درست کردن غذا بود رفتم پیشش الهه نگاهی به مادرم که داشت سبزی پاک میکرد کرد و آروم گفت: گفتی به حمید آقا؛ لبخند تلخی زدمو گفتم: بریم خونه میگم همون موقع حمید از تو هال گفت: من تو ماشینم بیا بریم، الهه گفت: عههه کجا شام درست کردم الان کاظمم میاد. گفتم: نه بریم حمید هم جایی کار داره الهه گفت: مواظب خودت باش.نگاهی به مادرم کردم از بعد از دزدی طلاها و کاری که برادرام کرده بودند افسرده شده بود و تو خودش بود دیگه اصلا کاری به هیچکس و هیچ چیز نداشت آهی کشیدمو خداحافظی کردم
حمید تو ماشین نشسته بود تا سوار شدم جوری حرکت کرد که ترسیدم گفتم:داری چیکار میکنی!! گفت:روزگاری برات درست کنم که روی نون کنی سگ بو نکنه گفتم: مگه چیکار کردم این عوض خوشحال شدنت حمید ما داریم بچه دار میشیم بخاطر خدا بخاطر این بچه دست بردار از این رفتارات فریاد زد خفه شو؛ بچه دار میشیم!! چطوری داریم بچه دار میشیم!!من خر رو بگو مادرم هر چی گفت:این زن برات زن بشو نیست به حرفش گوش نکردم حرفهاش داشت دیوونه ام میکرد اما چون پشت فرمون بود و میترسیدم تصادف کنه حرفی نزدم اشکام جاری شده بود؛ اما حمید دست بردار نبود یه دفعه گفت: شب عروسی چرا نمیذاشتی بهت دست بزنم هان!!چه نقشه ای تو سرت بود!!
با گریه گفتم: از خدا بترس خوبه خودت همه چیز رو میدونی محکم زد تو دهنمو گفت: اسم خدا رو نیار دیوونه شده بود و حال طبیعی نداشت نمیتونستم باهاش برم تو خونه
تا رسید در خونه و نگه داشت از ماشین پیاده شدمو دویدم سمت در خونه ی پدرش و در زدم.حمید از ماشین پیاده شد و اومد سمتم و گفت:بی ابرو میخوای جار چی رو بزنی و شروع که به زدنم پدرش در خونه رو باز کرد و منو از زیر دست حمید کشید بیرون و حمید رو حل داد و گفت:چه خبرته هار شدی!! با گریه گفتم: بابا تو رو خدا نجاتم بده حمید اومد سمت من پدرش گرفتشو هلش داد تو خونه، رفتیم داخل اشکم بند نمیومد مادرش یه گوشه نشسته بود و با تمسخر منو نگاه میکرد؛پدر حمید تا فهمید چی شد و حمید چی گفته:جوری زد تو دهن حمید که سرش چرخید و بهش گفت:بی غیرت تو مرد نیستی یه بار دیگه بشنوم به زنت از اینحرفا بزنی اسمتو از شناسنامه ام در میارم مادرش گفت: حتما حمید یه چیزی میدونه پدرش فریاد زد لجن بگیر دهنتو.مادرش رو به من گفت: فتنه خانوم ببین چطور یه خانواده رو بهم ریختی، پدر حمید دوباره به مادرش نهیب زد که بسه هر چی آتیش از گور تو بلند میشه گفتم:بابا من دیگه خسته شدم بهش بگو اگه منو نمیخواد طلاقم بده پدر حمید گفت:این حرفا رو نزن تو الان مادر یه بچه ای حمید هم قول میده دیگه حرف نامربوط نزنه حمید گفت:طلاقت بدم که بری.پدرش وسط حرف حمید اومد و گفت:لال شوبعدم به من گفت:بابا رویا قدیمی ها حرف بیخود نمیزنند، شنیدی که میگن زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند؛ بلندشو برو خونتون یه چای درست کن الان شوهرتم میادمیدونستم میخوادباحمید و مادرش حرف بزنه با اکراه از جا بلند شدم و رفتم خونه ناراحت ازحرفهای حمیدوآینده ی نامعلوم بچه ی تو شکمم.یه ساعتی بعد حمید برگشت خونه.
هدایت شده از تبلیغات ایران فیبروز/تنهایی
در یک شب سرد پاییزی در خانه سینا به صدا در آمد !
_ جوان من در این شهر غریبم اگر امکان دارد امشب مهمان شما باشم.
سینا پس از پذیرایی غریبه بستری برای استراحت او فراهم کرد.
_ جوان خواهشی دارم. نیمه شب مرا از خواب بیدار کن. کار بسیار مهمی دارم!
شب از نیمه گذشت و سینا مشغول همسر خود شد و تذکر غریبه را از یاد برد....
ادامه 👇
https://eitaa.com/Ahkam_nojoom
هدایت شده از تبلیغات ایران فیبروز/تنهایی
عجیب ترین طلسم در حرم امام رضا (ع)
#سحر
#بزرگترین_طلسم
#امام_رضا_ع
شیخ بهایی گفت میخواستم طرحی برای سردرهای ورودی و خروجی ارائه کنم تا کسانی که به گناه آلوده هستن به هیچ وجه نتوانند در روضه منوره حضرت رضا علیه السلام حضور پیدا کنند تا این که...
https://eitaa.com/joinchat/3714122139C828499617a
هدایت شده از تقویم نجومی (اختیارات)
📆 تقویم نجومی روزانه 📆
👈 یکشنبه 👉
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
۲۵ رمضان ۱۴۴۵
7 آوریل 2024
روز یکشنبه متعلق به امیرالمومنین علیه السلام است.
ساعت خروج قمر از برج دلو: ۱۴:۴۵
🌛قمر در برج رصدی حوت ♓️ :
◀️ مناسبات
🟢 (سعد) 👇
✅ برگزاری جلسات خانوادگی
✅ دعوت از بزرگان
✅ لباس نو پوشیدن
🔴 (نحس) 👇
❌ فصد دست
❌ گرفتن ناخن پا
⛔️توجه: احکام فوق الذکر، ابتدایی و صرفا با بررسی قمر در بروج ارائه شده و ارتباط قمر با هفت کوکب بررسی نشده است.
برای دریافت زمان های نجومی تخصصی به آی دی زیر پیام بدید:
@bezan_be_hadaf
وقایع روز:
شهادت آیت الله سید محمدباقر صدر و خواهرش بنت الهدی (۱۳۵۹ش)
برگزاری کنفرانس ننگین برلین (۱۳۷۹ش)
https://eitaa.com/Ahkam_nojoom
💥یک_خط_روضه 🥀
بریم در خونه امام علی (علیه السلام)، امشب کوفه چه خبره، جلوی خانه مولا علی همه جمعند…🥀
همه اومدند ببینند چی میشه ، حال آقا امیر المومنین بهتر شده یا نه…🥀
روی دستای یتیما کاسه های پر شیره
از نگاهشون میشه فهمید باباشون داره می میره🥀
یکی شون با گریه می گفت دیگه هم بازی نداریم 🥀
بی تو امشب روی خاک ها غریبونه سر می ذاریم🥀
با بچه یتیمها بازی می کرد… مرکب میشد رو پشت آقا سوار میشدند… چه آقای مهربونی بود🥀
هر کی اومده عیادت رو لبش امن یجیبه 🤲 دیگه خوب نمیشه مولا، آخرین حرف طبیبه🥀
کنار بستر مولا صدای گریه بلنده حسنش ❣با دست لرزون داره زخمش و می بنده🥀
همه بی تابند و اما امون از گریه دختر مرحم زخم باباشه چادر خاکی مادر
قطره اشک حسین و وقتی که بابا می ببینه🥀
حسین ❣تو دیگه گریه نکن، من طاقت گریه تو رو ندارم، آخه وقتی حسین گریه میکرد، مادرش هم گریه میکرد، پیغمبر هم گریه می کرد… اصلا همه عالم گریه میکرد🥀
🖤مظلوم
#حضرت_علی❤️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲.
☀️ به ما بپیوندید 👇
🕌 @karbalaisho 🕌
╰┅═हई༻❤༺ईह═┅╯
◖❤️🩹🌱◗
- تو دعایِ جوشنِ کبیر یه قسمتی میگه :
‹ یا کریم الصَّفح › معنیش میشه . .
تو را جوری میبخشم که انگار نه انگار خطایی کردی !
اون بالایِ سری اینجوری میبخشه : )!'🧡'📖.
☀️ به ما بپیوندید 👇
🕌 @karbalaisho 🕌
╰┅═हई༻❤༺ईह═┅╯
7.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 ویژه #استوری
مثل این ضیافتی ندیدم به عالمین
میهمانی خدا میزبانی حسین
سر ساله ماه رمضونه
خدا با دست حسین روزی رسونه
🎤کربلایی #محمدحسین_حدادیان
🌷 #ماه_رمضان 🌙
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله♥️
.
☀️ به ما بپیوندید 👇
🕌 @karbalaisho 🕌
╰┅═हई༻❤༺ईह═┅╯
#حکایت
خر مفت و زن زور
#پارت1
یک زن و مردی با یک بار گندم که بار خرشان بود و زن سوار الاغ بود و مرد پیاده، داشتند رو به آسیاب میرفتند. سر راه برخوردند به یک مرد کوری. زن تا مرد کور را دید به شوهرش گفت: «ای مرد! بیا و این مرد کور را سوار خر بکن تا به آبادی برسیم، اینجا توی بیابون کسی نیست دستش را بگیره، خدا را خوش نمیاد، سرگردون میشه.» مرد از حرف زنش اوقاتش تلخ شد و گفت: «ای زن! دست وردار از این کارهات، بیا بریم.»
اما زن که دلش به حال او سوخته بود باز التماس کرد که: «نه والله! گناه داره به او رحم کن.» خلاصه مرد قبول کرد و کور را بغل کرد و گذاشت روی خر، پشت زنش. بعد از چند قدمی که رفتند مرد کور دستی به کمر زن کشید و گفت: «ببینم پیرهنت چه رنگه؟» زن گفت: رنگ پیرهنم گل گلیه و سرخ رنگه» بعد مرد کور دستش را روی پاهای زن کشید و گفت: «تنبونت چه رنگه؟» زن گفت: «سیاهه» بعد دستش را روی شکم او کشید و گفت: «انگار آبستن هستی؟» زن گفت: «بله شش ماههام.»
دیگر حرفی نزدند تا نزدیک آسیاب رسیدند. شوهر زن به مرد کور گفت: «باباجون دیگه پیاده شو تا ما هم بریم گندمهامونو آرد کنیم.» اما مرد کور با اوقات تلخی گفت: «چرا پیاده بشم؟» و زن بیچاره را محکم گرفت و داد و فریاد سر داد که: «ای مردم! این مرد غریبه میخواد زنم و بارم و خرم را از من بگیره به دادم برسین، به من کمک کنین!» مردم دور آنها جمع شدند و گفتند:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خر مفت و زن زور
#پارت2
«چه روزگاری شده مرد گردنکلفت میخواد این کور عاجز و بدبخت را گول بزنه!» بعد به مرد کور گفتند: «اگر این زن، زنت هست پس بگو پیرهنش چه رنگه؟» او گفت: «گل گلیه» بعد بیاینکه کسی از او چیزی بپرسد فریاد زد: «بابا تنونش هم سیاه، شش ماهه هم آبستنه» مردم گفتند «بیچاره راس میگه»
بعد آنها را بردند پیش داروغه. داروغه حکم کرد آن سه نفر را توی سه تا اطاق کردند و در اطاقها را بستند. بعد به یک نفر گفت: «برو پشت در اطاقها گوش بده ببین چی میگن، اما مواظب باش آنها نفهمند.» مامور داروغه اول به پشت در اطاقی که زن توی آن بود رفت و گوش داد. دید که زن بیچاره خودش را میزند و گریه میکند و میگوید: «دیدی چه بلایی به سر خودم آوردم، همهاش تقصیر خودم بود. شوهر بیچارهام هر چی گفت ول کن بیا بریم من گوش نکردم، حالا این هم نتیجهاش، خدایا نمیدونم چه بسرم میاد؟ بمیرم برای بچههای بیمادر.»
مامور داروغه از آنجا رفت. پشت در اطاقی که شوهر زن در آن بود، دید مرد بیچاره دارد آه و ناله میکند و میگوید: «دیدی این زن ناقص عقل چه بلایی به سرم آورد. این کور لعنتی با دروغ و دغل داره صاحب زن و بچه و زندگیم میشه.»
مامور بعد رفت پشت در اطاقی که مرد کور توش بود، دید که کور دارد میزند و میرقصد و خوشحال و خندان است و یک ریز میگوید: «خدا داده ولی کور! ـ خر مفت و زن زور.»
مامور داروغه که حرف هر سه نفر را شنید رفت پیش داروغه و گفت: «جناب داروغه بیا و ببین که این مرد کور مکار چه خوشحالی میکنه و چه سر و صدایی راه انداخته.» داروغه یواشکی رفت پشت در اطاق و دید یارو دارد میخواند: «خدا داده ولی کور! ـ خر مفت و زن زور.»
یقین کرد که این مرد درعوض نیکی و محبتی که به او کردهاند نمک ناشناسی کرده. فرمان داد آنها را بیرون آوردند و مرد کور نمک ناشناس را به اسب تور بستند و به بیابان سر دادند و به زن هم گفت: «تا تو باشی که دیگه گول ظاهر را نخوری، این تجربه را داشته باش و همیشه به حرف شوهرت گوش بده.»
#پایان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸