فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#همسرانه
طلاق عاطفی .....یا طلاق پنهان.....
میگفت ما خونمون شده خوابگاه.😔 نه عشق بین ما هست نه شادی 😔
همینجوری هم روزهارو سپری میکنیم😔 همسرم هم خسته شده. کلی صحبت دیگه باهم کردیم دد جلسات مشاوره .در نهایت تصمیم گرفتیم شش ماه تحت نظر باشند این زوج تا بتونیم جرقه های امید رو زنده کنیم به لطف حضرت حق تا از طلاق عاطفی خارج بشن .و توصیه من به شما دوستان خوبم این هست که، به رابطه اگر نرسیم قطعا اون رابطه سرد و بی روح میشه.رابطه عاطفی خودتون رو هر روز
شارژ کنید🥰
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
بعد از اینکه کلی ازشون تشکر کردم خداحافظی کردم و به کمک خان رفتم تو اتاق خودم وقتی نشستم خان کنارم نشست و دستشو انداخت دور گردنم گفت من واقعا شرمنده ام.تو این مدت خیلی فکر کردم خیلی اشتباه کردم با تو ازدواج کردم با این سن و سال تو رو وارد خونهای کردم که شبیه میدون جنگ شده و همه اینا تقصیر منه گفتم این حرفو نزنید این بلائی که سرم اومد تقصیر خودم بود باید به شما میگفتم بچه دارم ولی نگفتم و با خانم بزرگ راه افتادم که منو هر جا دلش خواست ببره
گفت: راستی گفتی بچه بچه چی شد؟ سقط شد؟ آره؟
گفتم نمیدونم یعنی فکر نکنم خیلی بچه آرومیه اونقدر آروم که تا سه ماهگی متوجهش نشدم آروم زد پشتم و گفت: مثل توئه دیگه اگه مثل من بود اینقدر جفتک میزد که بکشتت از لحن ارباب خندم گرفت.
گفت استراحت کن میگم یک نفر تا فردا بیاد معاینت کنه. بعد کمک کرد دراز بکشم خودشم رفت بیرون.بعد مدتها میخواستم راحت بخوابم چشمام داشت گرم میشد که در با شدت باز شد خیلی ترسیدم نیم خیز بلند شدم که مامان و بابام و خواهر برادرامو دیدم از دیدنشون اونقدر ذوق زده بودم که حد نداشت مامان اومد طرفم دستاشو گذاشت دو طرف صورتم گفت الهی من بمیرم که راضی شدم تو پا تو همچین جهنمی بذاری تو واقعا نغمه ای؟ زنده و سلامت؟ از روزی که فهمیدم تو جنگل گم شدی خواب و خوراک نداشتم همش کابوس میدم فکر اینکه تو خوراک حیوون های جنگل شدی بند دلمو پاره میکرد خدا از این زن نگذره که اینطور خون به دل هممون کرد بابا هم همینطور داشت گریه میکرد گفت آخه تو چرا دنبالش راه افتادی دختر نباید به ما میگفتی؟ نگفتی چه به روز ما میاد
گفتم بخدا شرمندتونم خیلی بی عقلی کردم مامانم گفت خدارو شکر اون کفتار پیر افتاده تو تختش داره جون میده به حق پنج تن بابام گفت: ساکت باشه زن.الان میشنون گفت بذار بشنون بچه بیچاره منو داشت می فرستاد تو شکم گرگ تازه نغمه نمیدونی. تو خیلی به کلثوم مدیونی اگه اون نبود الان خان سرتو بریده بود و گذاشته بود رو سینت متعجب گفتم آخه چرا؟ برای چی؟ مامانم گفت اون جمیله پست فطرت اومد گفت تو فرار کردی و رفتی اگه کلثوم حقیقتو به خان نمیگفت الان نه ما اینجا بودیم نه تو مغزم داشت سوت میکشید واقعا چرا خانم بزرگ تا این حد بدذات بود.........
#قدیمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سخن_امامان
بفرستین برا جناب همسر😎😎
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#احکام
⭕️ نکته اصلاحی: در جزئیات این مسئله تفاوتنظرهایی بین مراجع وجود داره. لطفاً قبل از عملکردن، حتماً نظر مرجع خودتون رو ببینین.
⭕️ نکته اصلاحی: یه شرط پنجم هم داریم، اونم اینکه 👈وارد ملک و باغ دیگران نشه.
.
.
صبح میخواستم برم بیرون به مامانم گفتم چیزی لازم ندارین بخرم ؟
گفت چرا برنج و روغن و میوه اینا بگیر ؛
من موجودیم فقط در حد : نه چیزی لازم نداریم پسرم مواظب خودت باش، بود😂
.
.
هر وقت مامانها از فواید یه میوه دارن حرف میزنن یعنی اون میوه تو یخچال در انتظار خراب شدنه،دقیقاهمینه😂
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
هدایت شده از تبلیغات هنر در عاشقی الهه دل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست داشتن
تعارف بردار نیست عزیز دلم
اگه میخوای بمونی با دلت بمون
با تمام وجودت
.
.
🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿🪴
و گفت:بهت قول میدم به موقع اش بهترین جشن رو بگیرم بعدم منو برد سمت کمد لباس و درش رو باز کرد و لباسای تو کمد رو نشون داد و گفت:شرمنده اگه به سلیقه ی خانوم نیست
گفتم:وای ممنونم من گرفتی!! گفت:راستش نمیدونستم چیکار کنم با خانوم کمالی مشورت کردم خودش برات تدارک دیده ی جفت کفش هم ست لباس داده،،،
اشک اومده بود توی چشمام گفتم:ببخش بهت شک کردم
لبخندی از روی شیطنت روی لبش نشست و گفت:عوضش قرار جبران کنی، اما دستای سنگینی داری هنوز قفسه ی سینه ام درد میکنه لبخندی زدمو گفتم:جبران کنم!!حالا که اینجوریه حقت بود،
زنگ زدم به کتایون خانوم و ازش تشکر کردم گفت دلش میخواسته بیاد چون روزای آخر بارداریش هست نمیتونسته بیاد،،،
چیزی نگذشت که میترا و همسرش هم رسیدند، میترا با خودش سبد گل بزرگ خیلی زیبا آورده جلو رفتم و گفتم:سلام خوش اومدی عزیزم؛ لبخندی زدو گفت:سلام فدای زن داداش خوشگلم بشم، بمیرم میدونم که تا همین الان نمیدونستی چه خبره ببخشش مسعود دیگه
مادر غزاله مشغول شینیون موهام و آرایشم شد و بقیه هم شروع کردند چیدن سفره ی عقد اما یه غم گوشه ی دلم مونده بود اونم بیماریم بود دلم میخواست قبل از عقد موضوع بیماریمو به مسعود بگم اما خب هیچی معلوم نبود و هنوز نظر دکتر رو نگرفته بودم چرا باید نگرانش میکردم ، تو فکر نگاهم افتاد به زهرا خانوم که با یه اشتیاق خاصی داشت نگاهم میکرد جوری که یه مادر به دخترش نگاه میکنه لبخندی رو لبم نشست و رو به زهرا خانوم گفتم:مسعود چطوری به شما خبر داد، زهرا خانوم گفت:غزاله جان سه_چهار روز پیش اومده بود دم در خونه و شماره ی منو از مادرم گرفته بود دیروز دم در خونه راجع بهش حرف زدیم؛ یکی دو باری با گوشیه غزاله وقتی شارژ نداشتم به مسعود زنگ زدم و مسعود از همونجا شماره ی غزاله رو داشته و بهش زنگ زده،،، مادر غزاله بعد از موهام یه کم ابرهامو مرتب کرد و صورتمو یه آرایش کرد لباسمو پوشیدم اونقد زیبا بود که اندازه نداشت زهرا خانوم با همون نگاه پر اشتیاقش اشکاشو پاک کرد و گفت:ماشاالله چقد خوشگل شدی،
بعدم بلند شد و از تو کیفش یه چادر سفید تور رو در آورد و گفت:این چادر رو مادرم داد دوخته بود برای عروسش قسمت تو شد داشت اشکم در میاومد زهرا خانوم بغل وا کرد و منو مادرانه بغل کرد مادر غزاله گفت:مراقب باش گریه نکنی آرایشت خراب میشه،
زهرا خانوم چادر رو انداخت رو سرمو گفت: برم آقا مسعود رو خبر کنم فکر کنم دیگه طاقتش تموم شده باشه بعدم در اتاق رو باز کرد و گفت:عروسمون حاضره میترا اومد تو اتاق و گفت:داماد هم حاضر...
....#رویایی_زندگی
#رویا
#زندگی_رویایی
#عاشقانه
#دانشجو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از قشنگی های روی زمین
میتونم به صورت ماه تو اشاره کنم🤍
🪴🌳🌞🌿🪴🌳🌞🌿🪴