eitaa logo
الهه عشق
40.4هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
7.1هزار ویدیو
2 فایل
«وأنت في طريقك للبحث عن حياة، لا تنسى أن تعيش.» در راه یافتنِ زندگی، زندگی را فراموش نکن.🤍🍃 بهم‌ پیام بده رفیق🥰💕 @Rogaiee جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
✅یک سری از آدم‌ها هستند که وقتی شما را ترک می‌کنند، دوست ندارید هیچ‌وقت برگردند. چون موقع رفتن، طوری شما را می‌شکنند که تا مدت‌ها آسیبی که از آن‌ها دیده‌اید از بین نمی‌رود و خیلی دیر می‌فهمید که برای چه آدم‌های بی‌ارزشی اشک ریختید و از خودگذشتگی کردید. 👈اما گاهی برایتان سوال می‌شود که چه چیز این آدم‌ها را انقدر دوست داشتید؟ 🍃برخی به اشتباه این حالت را عاشقی می‌نامند، غافل از این‌که تنها وابسته‌ی آن شخص بوده‌ اند. 👈در همه حال به خودتان عزت و احترام بگذارید و اگر با کسی وارد رابطه شدید، به قیمت فراموش‌کردن خودتان رابطه را ادامه ندهید.* ‌ ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
وایمیسته.نه تو نه هیچ‌کسی دیگه ای نمیتونه مجبورش کنه.انقدر منو دوست داره که بخاطر بچه سرم هوو نیاره.پس بهتره این فتنه بازی رو تموم کنی.میدونم همه چیز زیر سر توئه پس تمومش کن و‌خودتوبیشتر ازاین از چشم جمشید ننداز.نسرین باتعجب نگاهم کرد و زبونش از جسارت من کوتاه شده بود و نمیتونست حرفی بزنه.باقدم هایی تند اتاقو ترک کرد،جلوی در به خانم بزرگ برخوردم.اما بی توجه بهش از کنارش رد شدم و رفتم سمت اتاقم.دست و پام میلرزید و اون بغض لهنتی بلاخره راهشو پیدا کرد و اشکام روی گونه هام میریخت.تند تند به سمت اتاقم قدم برمیداشتم و‌پشت سرهم اشکامو پاک میکردم.داشتم از حال میرفتم.هیچوقت اینطور به روح و احساسم فشار وارد نشده بودوارد اتاق شدم و دیدم جمشید هم توی اتاقه و توی فکره.
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📝.❗️ ✍در سال ۱۲۶۴ قمرى، نخستین برنامه‌ى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. 🔹به‌ویژه که چند تن از فالگیر‌ها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه یافتن جن به خون انسان مى‌شود. هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باخته‌اند. امیر بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. 🔸او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبار‌ها پنهان مى‌شدند یا از شهر بیرون مى‌رفتند. 🔹روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت : ما که براى نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. 🔸پیرمرد با اندوه فراوان گفت : حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مى‌شود. امیر فریاد کشید : واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌اى باید پنج تومان هم جریمه بدهی... پیرمرد با التماس گفت : باور کنید که هیچ ندارم.. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت : 🔹حکم برنمى‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز. چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد... در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. 🔸علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاى‌هاى مى‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچه‌ى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. 🔹امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت : ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند. امیر با صداى رسا گفت : و مسئول جهلشان نیز ما هستیم... 🔸اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ایرانى‌ها اولاد حقیقى من هستند و من از این مى‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند. ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
میتونستم ناراحتی و شدت غم رو به راحتی از چشماش بخوانم.اشکی که روی گونه ام بودو‌پاک کردم و رفتم کنارش نشستم.بدون اینکه حرفی بزنم بازوشو توی دستم گرفتم و سرمو گذاشتم رو شونه اش.چنددقیقه ای هردومون بی صدا توی همون حالت موندیم.سرمو از روی شونه اش برداشتم و بهش نگاه کردم.باورم نمیشد این مرد اینطور بخاطر من جلوی همه ایستاد.اروم گفتم:میخوای چیکار کنی جمشید؟خانم بزرگ ول کن نیست.درست هم میگه.ارباب که بدون وارث نمیشه میشه؟مگه میشه ارباب یه عمارت بچه ای نداشته باشه؟جمشید توی چشمام زل زد و گفت:من بچه میخوام چیکار دیبا؟من‌ نمیتونم حتی لحظه ای به زنی جز تو فکر کنم،چه برسه بخوام ازش بچه دار بشم.اربابی عمارتو میسپارم به جمال و ما بدون دغدغه زندگیمونو میکنیم.کسی هم نمیتونه کاری بهمون داشته باشه.حرفاش ارامش رو به قلبم برگردوند.اما ترسم از خانم بزرگ و نسرین بود که مطمئن بودم به این راحتیا این شرایط رو نمیپذیرن و‌کوتاه نمیان.هاشم اومده بود پی مریم و بهمن تا به خونه برگردن.بهمنو‌ بغل کردم و بوسیدم.دست و پامیزد و میخواست بره بغل مریم.دادمش به مریم و به هاشم گفتم به ننه بگو‌ دیبا گفت بیا به عمارت.حتما بهش بگو هاشم به وجودش احتیاج دارم.هاشم سری تکون داد و همراه مریم از عمارت رفتن.نزدیکای عصر بود که ننه خودشو به عمارت رسونداومد توی اتاقم.نفس نفس میزد و چـادرش رو از سر برداشت چی شده ننه؟به هاشم گفتی خبر بده کار واجبی داری،هرچی دستم بود گذاشتم زمین و سریع خودمو رسوندم بهت.تا
🌷 🌷 .... 🌷....حدود ساعت ۲ بعدازظهر آفتاب داغی بر شن‌زار فکه می‌تابید. صدای توپخانه هم قطع شده بود و گفتم حتماً باید به عقب برگردم. یک قطره آب نداشتم و به خاطر تیری که به پایم خورده بود مجبور شدم پوتین‌هایم را در بیاورم. بیابان پر از پوتین، کلاه‌آهنی و قمقمه خالی بود. بسیاری از دوستانم شهید شده بودند. مسافتی را به سختی طی کردم و پایم از شدت داغی ماسه‌ها سیاه شده و همین تشنگی‌ام را ۱۰ برابر کرده بود. در سکوت بیابان صدایی وهم‌آلود می‌شنیدم که می‌گفت برادر بیا آب! من هم فقط دنبال جرعه‌ای آب بودم و دنبال صدا را گرفتم. 🌷حتی از شدت تشنگی از علف‌های بیابانی در دهانم گذاشتم تا شاید کمی زبانم‌ تَر شود. ناگهان دیدم از سمت تپه‌های بادی چند نفر به طرفم می‌آیند که آشنا نیستند. این نیرو‌ها در نزدیکی من به عربی گفتند اسلحه‌ات را بینداز! در عرض چند ثانیه یک دنیای جدید پیش‌رویم باز شد و دیگر فهمیدم که اسیر شدم. اسلحه‌ام را پایین پرت کردم و یکی از نیرو‌های دشمن گفت ما برادر و مسلمان هستیم. در دلم گفتم به اسارت دشمن درآمده‌ام. یک لحظه به آدم شوک وارد می‌شود که چه کار باید کند. خودم را آماده تیرباران کرده بودم. 🌷از شدت ضعف و بی‌حالی با دو زانو روی زمین افتادم. گفتند بلند شو و دست‌هایت را بلند کن. من امتناع می‌کردم و در نهایت مرا روی کولشان انداختند و به جای دیگری بردند. دیدم دو برادر اسیر کرده و اسلحه پشت سرشان گذاشته‌اند تا آن‌ها به کسانی که در بیابان گم شده‌اند بگویند برادر این‌جا آب هست. بلافاصله دعایی به ذهنم آمد و گفتم خدایا دوران اسارت مرا مثل زندانیان زمان شاه مایه پیشرفتم قرار بده و من در کنار انسانی بزرگ و اهل معنویت قرار بگیرم. این اتفاق هم افتاد و دوران اسارتم کنار حاج‌آقا ابوترابی گذشت.... : آزاده سرافراز و نویسنده دفاع مقدس عبدالمجید رحمانیان [سال ۱۳۶۱ در سن ۱۹ به اسارت دشمن درآمد و پس از گذشت هشت سال و چهار ماه از اسارتش به میهن بازگشت.] 📚منبع: سایت خبرگزاری میزان ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
کنج تنهایی ما را، به خیالی خوش کرد!🌱 ‌ 💞
دل را قرار نیست مگر در کنار تو💕
‌ 𝓟𝓻𝓸𝓶𝓲𝓼𝓮 𝓽𝓱𝓪𝓽 𝓮𝓿𝓮𝓻𝔂𝓽𝓱𝓲𝓷𝓰 𝔂𝓸𝓾 𝔀𝓲𝓵𝓵 𝓫𝓮 𝓯𝓸𝓻 𝓶𝓮٬ ๋࣭♡. • قول بده تمام 《تـ∞ـو》 برایِ من بـاشـد 😌❤️‍🔥 ‌ 💞
♥️🍃 به عنوان یک و یک همسر، به بانوی خود بورزید. ♥️ بگذارید بداند که محبوب و مورد تایید شما است.♥️ 💖 قلب و ذهن یک دائما به شنیدن و دانستن آن که دوست داشتنی و خواستنی و مطلوب است، نیاز دارد. با این کار عشقتان را همیشه زنده نگه می‌دارید و کاری می‌کنید تا همسرتان با همه توان سعی در جبران عشق شما داشته باشد. 💖 برای یک زن، کم دوست داشته شدن بدترین اتفاق است. زن‌ها را باید زیاد دوست داشته باشید♥️ و این عشق رو مرتب به او یاد آوری کنید.♥️ فکر نکنید که خودش می‌فهمد یا باید بداند که دوستش دارید. عشق با ابراز شدن زنده می‌ماند.♥️ این ابراز حس، خودتان را هم عمیق‌تر می‌کند.♥️ 💖 همیشه در دسترس او باشید و به او نشان دهید که در هر شرایطی از او حمایت می کنید. هم جایی که زور بازوی شما نیاز است و هم جایی که توان و مقاومت روانی شما باید از همسرتان حمایت کند، در کنار او باشید. ‎ 💞 ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
8.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃 هم هم بگیریم رفیق... ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
♥️🍃 🟣 آداب و رسوم خود را به فرزندان تحمیل نکنید 🟣زیرا آنها برای زمانی غیر از زمان شما آفریده شده‌اند 🟣قبل از اين كه بچه ها را به سلاح علم مجهز كنيم بايد مهربانی، عشق و انسانيت را به آنها ياد داد. 🟣خطر انسان مهربان برای هستی كمتر از خطر دانشمند نامهربان است! ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
♥️🍃 ⭕️این ها را با همسرتان نکنید ❌❌❌ شوخی های تهدیدی( ) شوخی های تمسخرآمیز شوخی های حاوی شوخی های فیزیکی 💞 ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂