eitaa logo
الهه عشق
42.5هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
7.1هزار ویدیو
2 فایل
«وأنت في طريقك للبحث عن حياة، لا تنسى أن تعيش.» در راه یافتنِ زندگی، زندگی را فراموش نکن.🤍🍃 بهم‌ پیام بده رفیق🥰💕 @Rogaiee جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
الهه عشق
مشغول هرس درختای باغچه بودم که یزدان بعد از خداحافظی از لاله از پله ها پایین اومد و حین پوشیدن کت مشکیش با دیدن من به طرفم اومد و گفت خسته نباشی بابا. قیچی باغبونیو بستم و با نگاهی بهش گفتم سلامت باشی باباجان،چرا این موقع روز هنوز خونه ای؟ یزدان مشغول جمع کردن شاخه های خشک ریخته شده پای درخت شد و گفت راستش یه خونه پنجاه متری دیدم و اگه خدا بخواد می خوام بخرمش. با خوشحالی گفتم مبارکت باشه پسرم خداروشکر،مواظب باش سرت کلاه نزارن،خوب چهار کنج خونه رو دیدی،گرون نندازن بهت. یزدان خنده ی ریزی کرد و گفت باباجان من پنجاه سالمه،سرد و گرم چشیدم خودم معمارم نگران نباش. با پشت دست عرق پیشونیمو پاک کردم و گفتم تو صد سالتم بشه برای من همون پسر هجده ساله ی سر به هوایی. یزدان این پا اون پا کرد و گفت اگه خدا بخواد و امروز قولنامه اش کنم دیگه کم کم اینجارم خالی می کنیم،پنج سال من نشستم شاید مهرانم دلش بخواد خونشو بده اجاره و بیاد اینجا بشینه...اینجوری می تونه یه خونه ی بزرگتر بخره...با سه تا بچه جاشون تنگه.بچه هاشم ماشالله بزرگ شدن خرجشون روز به روز بیشتر میشه. دوباره مشغول قیچی کردن شاخه ها شدم و گفتم باشه پسرم ان شالله هرجا هستی دلت خوش باشه،مهران هم اومد قدم خودش و زن و بچه اش روی چشم. مهران که ماجرا رو شنید استقبال کرد و بعد از مدتی جای مهران و یزدان عوض شد. بچه های مهران بزرگ شده بودن و دو پسر بیست ساله و هجده ساله به اسم های احمد و محمود و یه دختر دوازده ساله به اسم مهسا داشت و زن مهربون و خونگرمی که با اومدنشون به کلبه ی من رنگ زندگی پاشیده شد.دوباره بساط چای خوردن های روی تخت چوبی حیاط راه افتاد و ماهی های قرمز کوچولو توی حوض تمیز شده انداخته شدن. مهران هر روز غروب هندونه ی گرد و جگر خونی که از ماشینی سر کوچه می خرید رو توی حوض مینداخت و با صدای بلند اهل خونه رو صدا می زد تا به استقبالش بیان و دست های پر از ساک دستی های میوه و مرغ و گوشت رو ازش بگیرن. مهسا دو تا یکی پله هارو گز می کرد و به پیشواز پدرش میومد و من از تماشای رفت و آمد بچه های مهران،بچه هایی که اسم خانوادگی منو زنده نگه می داشتن حظ می کردم. زنگ در شروع به چه چه زدن کرد که مهسا با چادر سفید گل گلیش برای باز کردن در رفت و با سلام عمه خوش اومدین گفتن مشغول روبوسی شدن.مهلا و نگین دسته گل و شیرینی به دست وارد حیاط شدن که سپیده بالای ایوون با دیدنشون با خوشرویی گفت راه گم کردی ابجی مهلا یاد فقیر فقرا کردی؟ مهلا یک دستش رو به پشت مهسا گذاشت و حین راه رفتن گفت اومدیم روز معلمو به باباجون
Soheil Mehrzadegan - Bi Eshgh.mp3
10.68M
پلی موزیک 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
الهه عشق
به باباجون تبریک بگیم. نگین مشغول باز کردن در جعبه ی شیرینی شد و گفت چاییت حاضره زن دایی؟بیار که با این شیرینی میچسبه،تازه ی تازه است. بعد با دیدن من که روی تخت کنج حیاط نشسته بودم به طرفم اومدن و بعد از احوال پرسی با احمد و محمود که مشغول تعمیر دوچرخه،بالای حیاط بودن،کنارم نشستن. سپیده با سینی چای بهمون پیوست که رو به نگین پرسیدم دخترم خواستگارت دکتر جلالی چی شد؟دیگه مادرش مزاحمت ایجاد نکرد؟ نگین هنوز جواب نداده مهلا بعد از جا باز کردن برای نشستن سپیده،گفت ایندفعه خودش اومده بود باباجون.پسر مودب و عاقلی به نظر میومد.اومده بود از طرف مادرش عذرخواهی.می گفت آدرس منو پیدا کرده داده به مادرش که بیاد برای صحبت های اولیه،ولی مادرش اومده و اون رفتارو کرده. به طرف مهلا برگشتم و گفتم خب تو چی گفتی؟ مهلا شونه ای بالا انداخت و گفت چی باید می گفتم باباجون؟گفتم ازدواج که فقط پیوند دو نفر نیست پیوند دو خانواده است.شما باید اول خانوادتو راضی کنی بعد بیای سراغ ما. سپیده اولین لیوان چای رو به طرف من گرفت و گفت خیلی هم دل مادرش بخواد،دخترمونم دو روز دیگه دکتر میشه،اگه به مالش مینازه که خداروشکر اندازه ی خودمون داریم و دستمون جلوی غریبه دراز نیست. نگین جعبه ی شیرینیو به طرفم گرفت و گفت ولش کنین اصلا مهم نیست هر کی طاووس خواهد جور هندوسان کشد مردی که الان نتونه حرفشو به کرسی بنشونه تمام عمرش باید چشم به دهن مادر و دست پدرش باشه. سپیده هورتی به چاییش کشید و گفت قربون دهنت،خلایق هرچی لایق بزا بره یه عروس گیس بریده بیاره چششو که درآورد گذاشت کف دستش میفهمه عروس مثل تو داشتن لیاقت می خواد. گازی به شیرینی توی دستم زدم و رو به نگین گفتم برای ازدواج عجله نکن دخترم،صحبت سر یک عمر زندگیه،اگه چرخ اشتباهی به گاری زندگیت ببندی باید تا آخر عمر لنگ زدنشو تحمل کنی.درستو بخون برو سر کار،بزا چشمت به روی دنیا باز بشه که بهتر انتخاب کنی. نگین با غصه گفت الان مسئله ی من رفتار زننده ی مادر دکتر جلالیه باباجون.هر کاری می کنم نمیتونم به خاطر غرور کاذبش ببخشمش.اشک مامانو درآورده و سطح اقتصادی پایینترمونو به رخمون کشیده،اگه خدای اون بالا شاهد رفتار زشتش بوده باشه مطمئنم بی جواب نمیمونه. سرمو تکونی دادم و گفتم:چنین است رسم سرای درشت  گهی پشت به زین ، گهی زین به پشت  آه یتیم بی جواب نمیمونه،یه روزی دوباره سر راه هم قرار میگیرین دخترم،روزی که تو بالایی و اون مادر از خود راضی پایین،فقط دلم برای پسرش میسوزه که قراره پاسوز اشتباه بزرگترش بشه.
یادش بخیر اونروزا با صدای زنگ این ساعتها برای سحری بیدار میشدیم. کلاس اول ابتدایی سال 61 بودم پدر مرحومم ساعت سمت راست رو هدیه گرفت.سروقت مدرسه برم. یادش بخیر. 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
Sirvan-Khosravi-Dorost-Nemisham.mp3
7.05M
پلی موزیک | 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
الهه عشق
مدتی گذشته بود و هنوز چند قدمی از جلوی در خونمون دور نشده بودم که با صدای بوق های ممتد ماشین پر زرق و برقی ایستادم.ترمز زد و از ماشین پیاده شد و بعد از برداشتن عینک آفتابیش گفت سلام شما باید آقا رضا باشین. با تعجب به جوان رعنای روبروم،با ته ریشی که جذابترش کرده بود و چشم و ابروی مشکی نگاه کردم و گفتم بله خودمم پسرم ولی شمارو نمیشناسم. جوان در ماشین سمت راننده رو بست و به طرف من اومد و بعد از دست دادن در ماشینو باز کرد و تعارف کرد که بفرمایین بشینین تا براتون بگم من کی هستم. با تردید یه نگاه به ماشین و یه نگاه به جوان که آدم شروری به نظر نمی رسید انداختم و بعد سوار شدم. بعد از بستن در سمت من خودش هم وارد ماشین شد و گفت خیلی تعریفتونو شنیدم راستش می گن نگین خانم از شما خیلی حرف شنوی داره. اخم ریزی کردم و گفتم شما نوه ی منو از کجا میشناسی؟ کمی سرخ و سفید شد و گفت شاید اسممو شنیده باشین من دکتر جلالی هستم. ابروهامو بالا انداختم و گفتم بله شنیدم پس دکتر جلالی شمایین،خب بفرمایید از دست من چه کمکی برمیاد؟ دکتر یقه ی تیشرتشو بهم چسبوند و بعد از نفس عمیقی گفت من تک فرزند پدر و مادرمم و بهشون حق میدم نگران آیندم باشن.از طرفی هم من هرچی دارم از پدر و مادرم دارم.این ماشین،ویلا،خونه ی چند صد متری،حتی مطبی که به تازگی برام باز کردن تو بهترین نقطه ی تهرانه. به روبرو خیره شدم و گفتم خدا سایه شونو بالا سرت حفظ کنه،شمام با این اوصاف بهتره به حرفشون باشی. کمی هول شد و گفت نه نه من که نمیخوام از خودم برنجونمشون فقط...چون توصیفات خوبیای شمارو شنیده بودم و گفتم شاید با صحبت های شما پدر و مادرم راضی بشن اومدم دست بوستون که این گره ی کور رو برامون باز کنین. کمی فکر کردم و گفتم پسرم من حرفی ندارم ولی...مطمئنم جز بی آبرو کردن خودم و مورد تمسخر مادرتون قرار گرفتن چیزی نصیبم نمیشه.شما هم دو راه بیشتر نداری،یا قید نگینو بزنی و بچسبی به موقعیت اجتماعیت،یا قید موقعیت اجتماعیتو بزنی و بچسبی به نگین.که بهتره راه اولو انتخاب کنی،کسی که توی ناز و نعمت زندگی کرده با دو روز سختی کشیدن عشق و عاشقی از سرش میوفته و برمیگرده سراغ پله ی قبلیش. دکتر کمی توی فکر رفت و حین کشیدن دستی به ته ریشش گفت حق با شماست من تحمل سختی کشیدن ندارم ولی فراموش کردن نوه تون هم برام سخته...روی هر دختری دست بزارم جواب رد نمیشنوم ولی نگین با کم محلیاش،با وقارش منو بیشتر مجذوب خودش کرده. عصام رو از گوشه ی صندلی برداشتم و حین باز کردن در گفتم اگه غیر این رفتار می کرد به تربیتم شک می کردم.
دیسک کمر؟ بدون جراحی درمان کن‼️ پدرم پارگی شدید دیسک کمر داشت درد سیاتیک دیوونه اش کرده بود🔥 ۳۰ جلسه فیزیوتراپی و آب‌درمانی رفتن،💦 بی‌فایده بود ؛ 💊از بس مسکن خوردن و معده‌ نابود شده بود. داروها انگار گچ می‌خوردن و هیچ اثری نداشت😩 حتی دکتر گفت: اگه عمل نکنی، فلج میشی!⚠️ تا اینکه با این کانال اشنا شدیم🥲 فقط میتونم بگم معجزه است. وارد کانال بشید و درمان بگیر👇 https://eitaa.com/joinchat/3498508525Cc3548bddf5 شما هم می‌توانید درمان شوید!
هدایت شده از تبلیغات هنر در عاشقی الهه دل
درمان فوری و طبیعی دیسک کمر🌹 درد دیسک کمر و گردن اذییتت میکنه از درد شب ها خواب نداری😭 می خواهی از این درد راحت بشی😎🍹🔋 https://eitaa.com/joinchat/3498508525Cc3548bddf5 فقط کافیه بکوبی رو لینک👌👌👌
الهه عشق
مسیر برام غریبه شده بود و تو همون دوسال و نیم اون همه تغییر کرده بود...پدرم پشت فرمون بود و من کنارش
بخواه ... _ جونت سلامت که جونمی پدرم ...میخوام خواهش کنم خاتون رو ببخشی حلالش کنی دستش از دنیا کوتاه ...نزارید عـ. ـــ. ـداب بکـ. ـ. ـشه ‌..اون منو رو چشم هاش بزرگ کرد .. پدرم به سـ. ــنـ. ـ. ـگ‌ خاتون چشم دوخت و گفت : خاتون کـ. ـ.. ـناهش خیلی بزرگه ...تو نمیتونی درک کنی من چی کشیدم وقتی اوا_زه مهری و صمد همه جا پیچید ...درسته محرمیت ماتموم شده بود و میخواستیم با یه جشن همیشگیش کنیم ولی همه میدونستن مهری چقدر برام عزیزه ‌... برگشتم دیدم شده ز_ن صمد ...دیدم حا_مله است ...مهری بهم حـ.ـ.ـیا_نت کـ.ـ.ـرده بود و من اینطور فکر میکردم ... ا_هـ.ـ.ـی کـ.ـ.ـشید و گفت : خاتون ما رو نا_ـبود کرد ...مخصوصا مهری رو ...اشک های پدرم میریخت و گفت : د_رد داشت خیلی در_د داشت ... نتونستم دیگه خواهش کنم و به سـ.ـ.ـنـ.ــ.ـگ فرهاد اشاره کردم و گفتم: فرهاد خیلی خوب بود اونم مثل شما مراقب من بود خدا بیامرزدشون ... دیگه بریم هوا داره تاریک میشه ... دستشو به سمت من د_راز کرد و راهی شدیم ... از کوچه ها میگذشتیم و از خاطراتش میگفت ... جلوی درب عمارت خاتون که رسیدیم قلبم تنـ.ـ.ـدتر شروع به تپیدن کرد ... پدرم به درب اشاره کرد و گفت : میخوای بری داخل ؟‌ با سر گفتم نه و گفت : هرجور تو بخوای ماشین رو روشن میکرد که گفت: منم اینجا رو دوست ندارم ... تا عمارت برسیم دلم هزاربار جـ.ـ.ـو_شید و فـ.ـ.ـرو کـ.ـ.ـش کرد ... درب بزرگش باز بود و ماشین های زیادی اونجا پارک بود ... همه جارو سیاه ز_ده بودن و ز_ن اردشیر خان مر_ده بود ... صدای گریه نمیومد و دیگ های بزرگی به راه بود و عطر شام همه جا پیچیده بود ... عینک افتابی ام رو از بالای سرم تو کیف دستی کوچکم گزاشتم و به عمارت خیره بودم‌... هیچ تغییری نکرده و بود و حیف از عمر ما ادم ها که میگذشت و اون عمارت همچنان سرجـ.ـ.ـاش بود ‌... پدرم نگاهی با دقت کرد و گفت : ابهت و خـ.ـ.ـوف عجیبی داره ... به اتاق خودم اشاره کردم و گفتم: من اونجا میموندم ...
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مقداری حال 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️