خاله توبا بی تابی میکرد و حالش رو به راه نبود ...
لباسهام خاکی شده بود تکونشون میدادم که یکی از پشت سر بـ ـغلم گرفت ...
دستهاشو دور شـ ـکـ ـمم پیچـ ـ ـید و منو از روی زمین بلند کرده بود ...
فرشاد بود و با خنده گفت : کجا بودی ؟
منو روی زمین گذاشت به سمتش چرخیدم و محــ ــ ـکم بغـ ـلــ ـش گرفتم ...چقدر بزرگتر شده بود ...
میخندید و گفت : کجا بودی تو شنیده بودم خانم از شهر اومده باورم نمیشد ...
خیلی دوستش داشتم من زندگیمو مدیونش بودم و گفتم : دلم برات تنگ شده بود ...
زنعمو و ز_ن بابام از دور نگاهمون میکردن ...
فرشاد برانـ ـدازم کرد و گفت : میگن نامزدت مرد تحصیل کرده و اهل تهران ...
چشم هامو گرد کردم و گفتم : نامزدم ؟
_ بله همه جا پیچیده که ...اسمش چی بود یادم نمیاد ...
منو باید عروسیت بیای ببری مگه عروسی بدون برادر عروس میشه ...
یکم مکث کردم و گفتم : فرشاد چی میگی؟ نامزد کجا بود ؟
_ من چه بدونم...ولش کن بیا بریم خونه ما ...البته خونه عمو، ما بی خونه هستیم ...
دلم ضعف میرفت برای اون همه روحیه شاد و قشنگش ...
دستشو فـ ـشردم و گفتم : نمیتونم بیام...
میریم عمارت و اگه پدرم قبول کنه برگردیم شیراز ...
_ اینطوری که نمیشه ...
با دلخوری گفتم: صمد کجاست ؟
_ خبرشو بیارن ...نمیدونی چطور رسـ ـوامون کرد ...
خوش بحالت اسم پدر بودنش از رو تو برداشته شد ...
مامانمو باحـ ـ ـته بود ...با بدبختی زمین دادیم هر چی بود دادیم مادرمو نجات دادیم ..
اـ هی کشـ ـیدم و گفتم : خودت چیکار میکنی ؟
_ چیکار میتوکم کنم؟ نه ز_نی نه بجه ای ...
به بازوش زـ دم و گفتم: حالا زوده ...
_ وا ناز خاتون پدرم همسن من بود تو و منو داشت ...
فرشاد همه جوره خوشحالم میکرد ...
یکساعتی با هم بودیم و پیاده تا عمارت با هم رفتیم...
نسبت به پدرم خیلی سرد رفتار میکرد و بهش حق میدادم ...
مهمونا میرفتن و ار_ باب با اون لباسهای سـ ـیاهش جلوی درب ایستاده یود ...
به احترام تک تک دست میداد و تشکر میکرد و برای مردم تنـ ـگ دست بسته های کمکی تهیه کرده بود ...
برای خیرات سوری چه کار قشنگی بود ...
به طاهره سفارش کردم برای زنعمو و زن بابام بیشتر بزاره و اونم با دل و جـ ـون کیسه های اونا رو چند بـ ـاره پر میکرد و دلم خوش بود که حداقل یک ماه سر گرسنه رو بالشت نمیزارن ...
داخل اتاق کنار خاله رفتم و گفتم : خاله توبا ...
به من نگاه کرد و گفت : جانم خاتون؟
از محبت دیر هنگامشم خوشحال بودم و گفتم: ما باید بریم اخرین غمت باشه ...
۱
_ببین از حالا دیگه مهدی اون مهدی سابق نیست که ندار باشه، صبر کن کارم پا بگیره بعد من خودم و به پدرت ثابت میکنم که دخترت و خوشبخت کردم
با این حرف زدنش دلشوره بدی گرفتم
تو این طوری حرف میزنی من بدتر دلم شور میزنه
_نه فدات بشم دلت شور نزنه نهایت تا شش ماه دیگه
یه خونه برات میگرم و از این در به دری نجاتت میدم، اون موقع میشی خانم خونه خودت ، حالا هم بیا بغل خودم که خستگیم در بره
یک ماهی گذشت و هر روز حالم بد میشد که یه روز که مهدی خونه بود من و برد دکتر که فهمیدیم حامله هستم، مهدی انقدر خوشحال شده بود که روی پا بند نبود منم خیلی خوشحال بودم ولی میترسیدم مگه یه دختر هجده ساله از بارداری وبچه داری چی میدونه که من بخوام بلد باشم، روز ها میگذشت ولی به خاطر اینکه هنوز وضع مالی مهدی خوب نبود حتی دکتر ماهانه ای که باید میرفتم و تحت نظر باشم به خاطر شرایط
مالی که داشتیم و هزینه ازمایش و سونو گرافی نمیتونستم برم، مهدی هم همیشه میگفت مگه مادر بزرگ های ما اصلا دکتر میرفتن، موقع زایمانشون تو همون خونه میزاییدن، من واقعا عاشق کور و کری بودم که حرف هاش برام حجت بود و هیچ وقت اعتراضی نکردم منی که
هیچ موقع زیر بار حرف زور پدر و مادرم تاب نمیاوردم و اخر حرف خودم بود حالا شده بودم عروسک خیمه شب بازی مهدی و منم که...
/زمان حال/
با گریه کردن مانیا به خودم اومدم
که دیدم وای تمام لباسش و نجس کرده به کل یادم رفته بود مای بی بیش کنم
گریه نکن مامان جان الان تمیزت میکنم
من شرمنده ات شدم عزیز دلم طوری نیست بعد از مرتب کردن مانیا قالیچه رو جمع کردم که بشورمش، در حیاط و باز کردم و قالیچه رو انداختم تو حیاط
ساعت و نگاه کردم دیدم وای هشت شد و هنوز شام درست نکردم سریع دست به کار شدم و شام و حاضر کردم، بعد از خوردن شام، دارو های مانیا رو دادم و خوابوندمش و نشستم و گلسر ها تا نیمه های شب تمومشون کردم و همون گوشه اتاق گذاشتم و ساعت کوچیکم و کوک کردم تا زود بیداربشم و این ها رو ببرم بازار تحویل بدم.
با صدای زنگ ساعت از خواب پاشدم و دست و صورتم شستم لباس تنم کردم راهی بازار شدم به مکان مورد نظر رسیدم
سلام اقای حسینی، گلسر ها امادست بفرمایید
_سلام خانم خانما باشه تحویل بده به شاگردم بیا کارت دارم
یعنی چی کارم داره، گلسر ها رو تحویل دادم و رو به روی میز اقای حسینی قرار گرفتم، بفرمایید در خدمتم
_بشین بهت بگم، ببین من یه نفر و فرستادم درباره تو تحقیق کرده میدونم شوهرت زندان و یه بچه مریض تو خونه داری، ولی من یه پبشنهاد خوب برات دارم
تو الان جوونی تا کی میخوای با این دستای ظریفی که داری این همه کار کنی من یه کاری میکنم طلاقت و از شوهرت غیابی بگیر، منم زنم مریضه و احتیاح به یه زن جوونی مثل تو دارم
این داره چی میگه؟!!
،نتونستم جلو خودم
بگیرم با فریاد بهش گفتم: چی میگی برای خودت مرتیکه عوضی از موهای سفیدت خجالت بکش و حرمت سن و سال خودت و نگه دار با اعصبانیت از مغازه زدم بیرون و اشک میریختم و با خودم حرف میزدم
خجالت نمیکشه هم سن پدر بزرگ منه بعد... استغفرالله سرم پایین بود و تند تند قدم برمیداشتم از بخت بدم اعصبانی بودم از سرنوشتم ناراحت بودم چشمام جایی و نمیدید که ناگهان با یه جسم سفت برخورد کردم و چند قدم به عقب برداشتم
_خانم چه خبره حواست و جمع کن
اصلا روم نشد تو صورتش نگاه کنم فقط گفتم: شرمنده ببخشید تند تند سمت مترو قدم برداشتم
ادامه داستان خواندنی و پیشنهاد ادمین اینجاست😍😍😁😁https://eitaa.com/joinchat/1891304487C3084a11991
جلو رفتم صورتشو ببـ ـ ـوسم که گفت: سیـ ـاه مهردخت رو بپوشم...
اردشیر یهو زــ ده به سرش تا دیروز نمیخواستش امروز خواب زــ ده میشه میگه فردا عقدش میکنم ...
همونطور که نزدیک گوشش بودم گفتم : اردشیر خودش خواسته ؟
_ کاش نمیخواست ...
من و خاله توبا اولین بار بود با هم درــ د و دل کردیم و اون گفت و من دلم ســ ـوحـ ـت و من گفتم اون دلش ســ ـوحـ ـت....
برای خداحافظی بیرون رفتم و پدرم منتظرم بود ....
هنوز بهش نرسیده بودم که گفت : نمیتونیم بریم ....
پدرم نفس عمیقی کشید و همونطور که ابروشو بالا میداد گفت : ماشین روشن نمیشه اصلا معلوم نیست چیشده ...
سالم بود ...
فرستادن پی مکانیک تا بیاد تعمیر کنه ...
اردشیر نزدیک اومد و گفت : بیرون نمونید بفرمایید بالا تا مکانیک بیاد خیلی طول میکشه ...
با ناراحتی گفتم : اخه داشتیم میرفتیم ...
_ مگه اینجا جاتون بده ...
درست تو چشم هام زل زده بود و گفتم : نه ولی رفتنی بالاخره باید بره ...
_ حق با شماست بفرمایید ناصر خان شوهر عمه ام بالا هستن خوشحال میشن ...
پدرم رو بهم گفت : انگار باید صبر کنیم ...
دلم نمیخواست ناراحت بشه و گفتم : شما برو بالا منم بهتر یکم بیشتر اینجا وقت میگذرونم ...
با چشم هاش بهم لبخندی زد و رفت ...
خیلی دور شده بود که اردشیر گفت: امشب هم مهمون اینجایی ...
_ مگه تا شب ماشین درست نمیشه؟
_ نه ....
احتمال زیاد صبح راه بیوفتین ...
چشم هاش عـ ـدابم میداد و گفتم : پس برای مراسم عقد شما موندیم ...
واکـ ـنشی نداشت و گفت : دخترا خوشحال میشن بیشتر بمونی ...
_ فقط دخترا ؟
سرشو پایین انداخت و گفتم : تو مطمئنی که میخوای با مهردخت ازدواج کنی ؟
با کفشش خاک های رو جابجا میکرد و گفت : اون اخرین انتخاب منه ...
عـ.ـ.پصبی گفتم : اولین انتخابت چیه ؟
سرشو بالا اورد تو چشم هام خیره شد و گفت: چه فرقی داره ...هر چیزی که یه طرفه باشه همینه ...
من یکی رو دوست دارم اون منو دوست نداره ...مهردخت منو میخواد من نمیخوامش ...
دنیا همینه دیگه ...
_ نه همین نیست دنیا جرئت نمیخواد ...جسـ ـارت میخواد ...رو راستی میخواد ...
_ دست بردار خاتون ...
اونموقع که مهردخت رو خواستم نشد ...سوری رو برام گرفتن ...
حالا که ازادم ولی دلم با مهردخت نیست ...
_ پس چرا داری عقدش میکنی ؟
دندونامو ازحـ ــ ـرص بهم میفـ ـشردم ...
چیزی نگفت و اون سکوتش ادیـ ـتم
۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿خانه های خود را با تلاوت قرآن نورانی کنید و آنها را مثل قبرستان خاموش و تاریک نکنید، همان گونه که یهود و نصاری رفتار کردند که عبادت را مخصوص معابد قرار دادند و خانه ها را تعطیل کردند (و در خانه ها خبری نبود)
خانه ای که در آن زیاد تلاوت قرآن شود، خیر و برکت در آن زیاد می شود،
و برای اهل آن خانه گستردگی و گشایش (در مال، ثروت، دانش، محبّت، قدرت،.. .) حاصل می شود و آن خانه بر اهل آسمان نور افشانی می کند، همان گونه که ستارگان بر اهل زمین نورافشانی می کنند.🌿
📚اصول كافى، ج۲، ص۶۱۰
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
❤️هر وقت عصبی شدی این کارارو انجام بده :
🟣از احساست آگاه باش به خودت بگو میدونم که الان خشمگینم و این خشم همیشگی نیست
🔵فاصله بگیر چون برانگیخته میشی بهتره واکنشی نشون ندی تا کمی زمان بگذره و آروم بشی.
🟣نفس عمیق بکش تنفس عمیق، ذهنت آروم
میشه.
🟠دنبال راهکار باش اگر نتونستی راهکاری پیدا کنی و اوضاع تحت کنترلت نیست باید بدونی که رها کردن بهترین کاره چون در اینصورت خشم فقط تورو اذیت میکنه.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
#خاتون
پارت بعدی هدیه تو این کاناله
https://eitaa.com/joinchat/1891304487C3084a11991
الهه عشق
۴ همه میگفتن مریض شده مرده اما از خیلیا هم پوشیده نبود که کار فرخ لقا بوده .فرخ لقا از همون اولم که
۵
ماه جانجان رفت سمت فرخ لقا و ناریه و بعد خوش امدگویی رفتن سمت عمارت و ما هم برگشتیم سرکارمون...
حلیمه دوباره بالا سر بقیه وایستاده بود و داشت غرغر میکرد که بجنبین الان خان و الوند خان میرسن و هزار حرف...
بی حوصله با کمک مامان گوشتا رو کباب کردیم
دوباره هیاهویی افتاد تو عمارت و خبر رسیدن الوند خان و خان رو داد...
با اسب وارد عمارت شدن
کوکب خانم داشت غرغر میکرد که الان اسباشون گند میزنن به حیاط و کیه که بخواد حیاط به این بزرگی رو باز اب و جارو کنه
حلیمه خبر اومدن ماه جانجان و به ارباب داد و ارباب با خوشحالی رفت به طرف عمارت...
نگاهی به الوند انداختم .. مثله قدیماش بود ..از اولم همیشه همینطور بود اخمو و بداخلاق.کسی حتی جرئت نمیکرد باهاش حرف بزنه .ادم و میخورد
گلبهار خیره الوند اهی کشید
_ چیه!؟
+ببین چقدر خوش قیافه اس؟!
_ مامان اگه بشنوه...
شونه ای بالا انداخت
+ فکر کردی بدش میاد.؟
رفت تو مطبخ و من متعجب به مسیر رفتنش نگاه کردم!
به مناسبت اومدن الوند و ماه جانجان ضیافت به پاکرده بودن.از صبح انقدر تو مطبخ پخته بودیم و شسته بودیم که دیگه نای تکون خوردن نداشتم.اما به شوق امشب سریع کارامو رو به راه کردم و دویدم سمت اتاقکمون. لباس عوض کردم و موهامو گیس کردم...
امشب میومد حتما.. از شب ۱۵ ماه پیش ندیده بودمش .تو اینه کوچیک و خاک گرفته گوشه اتاق خودمو نگاه کردم.لک افتاده بود کناراش و پاک نمیشد اصلا ادم زشت تر نشون میداد و پشیمون برگشتم عقب
چارقدم مرتب کردم و دستی به دامن گلدارم کشیدم .دو طرف دامنم کمی گرفتم بالا و چرخی زدم .خیلی خوشگل شدم ... حتما امشب بیشتر بیشتر دلشو میبردم.
در باز شد و مامان اومد تو چشمش که بهم افتاد چشماشو تنگ کرد و لبخند کمرنگی نشست رو لباش
__چه عجب انگار یکم عقل اومد به اون کله وامونده ات!!
چیزی نگفتم و رفتم بیرون.
مهمونا اومده بودن و من همچنان چشمم به در عمارت بود گلبهار بهم گفته بود جلوی چشمای ماهجانجان ظاهر نشم که باز فکر شوهر دادنم به سرش نیفته
صدای ساز و دهل کل عمارت و برداشته بود عصر بود که نشون کرده الوند رسید به عمارت با کلی خدم و حجم فیس و افاده ای داشت که انگار از دماغ فیل افتاده بود.
حتی پریزاد و هم اعتنا نکرد
از حیاط عمارت رد شد و رفت سمت ماهجانجان و فرخ لقا و ناریه که رو ایوون نشسته بودن و قلیون دود میکردن...
جوری با فخر قدم برمیداشت که انگار دختر شاه بود..هر چند منم اگه جای اون بودم همینجوری راه میرفتم و قدم برمیداشتم ..
به زمین و زمان فخر میفروختم و ...
نفس عمیقی کشیدم و نگاهمو دوباره دادم سمت در عمارت اما همچنان خبری ازش نبود!