الهه عشق
#آرامش زندگی
_خوش اومدی عزیزم.
تشکری کردم و لبخندش رو با لبخند
پاسخ دادم.
_من میرم شما رو میسپارم به خانوم صولتی،ایشون سرپرستار هستن. سری تکون دادم و بعد از اینکه آقای رفعتی رفت.خانوم صولتی گفت:
_خب خانوم بزرگمهر،قبلا تو کدوم بخش کار میکردید؟
باتواضع گفتم:
_آرامش.لطفا، آرامش صدام کنید..و قبلا تو بخش اورژانس بودم. لبخند زیبایی زد. سنی نداشت و موهای تازه لایت شده اش زیباییش رو تاثیر گذار تر کرده بود.
_منم معصومه ام. پس بریم بخش اورژانس.
باشه ای گفتم و همراه باهم سوار آسانسور شدیم. نگاهی به لباس هایی که داریوس برام خریده بود انداختم. سلیقه جالبی داشت. کمی مانتوم رو جلوتر کشیدم. وقتی وارد اورژانس شدم،فضای شلوغ و هیاهوی مریض ها تصویر گذشته ای نه چندان دور رو برای من تداعی کرد...افسوس. چشمامو رو برای آرامش بستم و با لبخند باز کردم. خانوم صولتی سمت استیشن رفت و یکی از پرستار ها به محض دیدنش از پشت جایگاه بیرون اومد و لبخند زنان نزدیک شد و گفت: _سلام خانوم صولتی.
خانوم صولتی با گرمی باهاش احوالپرسی کرد و این باعث شد بیشتر در دلم جا کنه.
_مبینا جان،ایشون آرامش بزرگمهر هستن. همکار جدیدتون. از فردا به این بخش میان تا کارشون رو شروع کنن.
الهه عشق
#آرامش زندگی
. .
مبینا که دخترک زیبایی بود،دستش رو جلو آورد و گفت:
_از آشناییت خوشحالم آرامش جان.
اظهار خوشبختی کردم و بعد از چند دقیقه خانوم صولتی ما رو تنها گذاشت که من بیشتر با محیط آشنا بشم.
_بشین روی صندلی عزیزم الان که دوستم بیاد با هم میریم یه گشتی بزنیم.
_باشه..موردی نداره. روی صندلی نشستم و تلفن همراهی رو که امروز صبح داریوس برام گرفته بود رو در دست گرفتم و از دیدن دو پیامی که روی گوشی بودتعجب کردم.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍂🍃
الهه عشق
۶۸ سری تکون دادم و از جام بلند شدم . چادرقدمو سرم انداخت و دور گردنم گرهش زدم . با بهجت از در زدیم ب
۶۹
مامان خوش حال بود و میگفت از امشب دیگه قرار نیست تا صبح تن و بدنم بلرزه از ترس تو
جا گیر شدم و داشتم به اطراف نگاه میکردم که در اتاق زده شد و منیر اومد تو
_گلاب خانم ماهجانجان کارتون داره
+باشه میرم
_ گفتن الان برین
سر تکون دادم که منیر رفت .نگاهی تو اینه به خودم انداختم و رفتم بیرون .
ضربه ای به در اتاقش زدم
+ بیا تو
رفتم تو پشت پنجره رو چهارپایه چوبیش نشسته بود و داشت عمارت و دید میزد
_سلام .منیر گفت با من کار داشتین
+ اره بیا بشین اینجا اون درم ببند
_چشم
در و بستمو رفتم جلوش نشستم .
دامنم مرتب کردم و دستی به چارقد گلدارم کشیدم.
بلاخره دل از پنجره کند و نگاهش برگشت طرف من .سر تا پامو نگاه کرد و گفت
_این چه سر وضعیه دختر
+داشتم جابه جا میشدم
اخماشو کشید تو هم و با لحن تندی گفتی
_ هیچ بهانه ای قابل قبول نیست . قراره زن خان زاد بشی دختر .هر چند که خودمم مخالفم اما چیزیه که الوند میخواد و ایرج راضیه بهش . باید حواست به لباس پوشیدنت باشه این دیگه چه وضعشه میخوای ابروی الوند و ببری؟ کسی بیاد تورو ببینه میمونه زن خانی یا کلفت عمارت .
+چشم
_ رفتی خیاط و صدا کن چند دست لباس برات بدوزه
+چشم
_ این اول دوم اینکه خواستم بیای اینجا تا در مورد یک چیزایی باهات حرف بزنم
+درمورد چی؟
_ ببین گلاب چه درست چه غلط قراره بشی زن الوند و کاری از دست کسی برنمیاد نمیدونم چی بینتون گذشته اما انقدراز خدا عمر و تجربه گرفتم که بدونم الوند بیخود چنین تصمیمی نمیگیره خصوصا در مورد ازدواجش با تو .اما حالا که در هر صورت شده ؛ میخوام بهت یاداوری کنم که حدتو بشناسی و پا فراتر ازش نزاری . فرخ لقا مادر شوهرت میشه پس باید بهش احترام بزاری.
توی مراسما میری دست بوسش و بهش احترام میزاری.درسته الوند اول تو رو عقد میکنه بعد ترنج اما یادت نره تو کجایی وترنج کجا چهار صباح دیگه همه تو روبه چشمی و اونو به چشمی نگاه میکنن .هر چند تو زن اول الوند باشی اما اگه قرار به خانم این عمارت باشه به ترنج میرسه نه تو
حرص خوردم از اینکه نمیتونستم جوابشو بدم .دامنمو چنگ زدم و سعی کردم دختر مودب و خوبی باشم . یک روزی همه اینارو جبران میکردم .ترنج .. خانم این عمارت منم نه ترنج!
+ ازت انتظار دارم احترام ترنجم حفظ کنی و مثل یک خانم اصیل زاده برخورد کنی خوشم نمیاد اینجارو بکنین میدون جنگ این تذکراتی که به تو دادم و به اونم میدم ...
_چشم
+و از همه مهم تر
سرمو گرفتم بالا و به چشمای سبز رنگش که بین پوست چروک شده اش گیر افتاده بودن نگاه کردم .
_ مهم ترین وظیفه تو به عنوان زن خان اوردن بچه برای اونه ..
الهه عشق
۶۹ مامان خوش حال بود و میگفت از امشب دیگه قرار نیست تا صبح تن و بدنم بلرزه از ترس تو جا گیر شدم و
۷۰
_ مهم ترین وظیفه تو به عنوان زن خان اوردن بچه برای اونه ..
لب گزیدم و سرمو انداختم پایین .
+قبل از مراسم عقدتون همه مراسما اجرا میشه و بزرگای ابادی میان که معاینه ات کنن و تایید بشی .
سرخ شدم و سرمو انداختم پایین این قسمت ازدواج بدترینش بود
_فکر نکن حالا که الوند تو رو طلب کرده بدون هیچ شرط و رسمی میشی زنش .
سری تکون دادم که گفت
+به مادرت میگم امروز عصر میفرستم دنبالشون اماده باش و همونجوری که گفتم مثل یک اصیل زاده برخورد بکن .
_چشم
+میتونی بری
از جام بلند شدم و تا جای در رفتم که با شنیدن صداش متوقف شدم
_گلاب
+ بله
_ من به پیشونی و بخت بلند ادما اعتقاد دارم.قرار نیست چون یک کلفت بدنیا اومدی تا اخر عمرت کلفت باشی ..تو بخت بلندی داری دختر ازش خوب مواظبت کن ..
لبخندی زدم و از اتاقش اومدم بیرون
انقدر مضطرب شده بودم و حرصم گرفته بود که داشتم اتیش میگرفتم تو اون اتاق با وجود سرمای هوا یکم رو ایوون وایستادم و هوایی خوردم .بدنم که به لرز افتاد رفتم سمت اتاق مامان .امروز و باید چیکار میکردم
+مامان
جلوی اینه وایستاده بود و داشت به گردنش اویزی میبست
_بله
+ ماهجانجان کارتون داره
_ چیکار؟
+ نمیدونم خودتون برین
مامان سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون گلبهار نگاهم کرد که رفتم طرفش و حرفای ماهجانجان و براش گفتم
_ تو اگه زرنگ باشی یک دلی از الوند میبری که ترنج و حتی عقدشم نکنه . ترنج الان ۱۲ سالشه قراره تو ۱۳ سالگی عقدش کنن. یعنی تو یک سال فرصت داری دختر
+ امروز و چیکار کنم
بیخیال گفت
_فقط که تو نیستی همه دارن از این چیزا
حرف میزدیم که مامان برگشت تو اتاق و گفت
_ نشستی گلاب؟ ظهر شد پاشو برو گرمابه عصر میان
ناچار سریی تکون دادم و با گلبهار راهی گرمابه شدیم .
تا عصر که اماده بشم گلبهار کلی دلداریم داد که چیزی نیست و زودتموم میشه و مامان عوضش بهم سخت میگرفت
حموم کردم و با اب نمک دهنمو شستم مامان گفت چک میکنن دهنت بوی بدی نده ...
چیزایی میگفت که خنده ام گرفته بود باورم نمیشد واقعا یک بسته سبزی میارن و میزارن جلوم تا پاک کنم و اونا ببینن بلدم یا نه .اخه کدوم زن خانی سبزی پاک میکرد که من دومیش باشم!!!
مامان یکی یکی رسم و رسومات و به میگفت اینکه باید جلوشون چای بریزم و دستام نلرزه اینکه لباسمو در بیارم و کل بدنم و چک کنن که خدایی نکرده
عیب و ایرادی نداشته باشم و بشم زن ارباب...
از فکرشم حالم بد میشد راجب معاینه گفت ....
من سرخ میشدم و گلبهار خیلی راحت میگفت تو زیادی سخت میگیری برای تو فقط نیست همه دخترا باید یک روزی اینارو تجربه کن....
الهه عشق
#پائیزان...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
خانوم دکتر نمیشه که...
باید بستری شن برای ازمایشات بیشتر واقعیتش من فکر کردم مشکلی پیش اومده برا بچه ایقدر ورم کردن..
دختر تو مگه پیاده روی نمیکنی فقط خوابیدی ؟؟این ماه باید ورزش نرم میکردی ...
خیلی سنگین شدی خیلیی خطرناکه ...
با بغض به الیاس نگاه کردم ... گفتم بخاطر بچه من میترسم اتفاقی بیافته ...
الیاس کلافه هوفییی کرد گفت باشه بنویسن بستری کنن ...
همراه الیاس رفتیم بیمارستان خصوصی زنگ زدن مهین اومد پیشم موند ..
دلم میخاست به عطییی زنگ بزنم ولی از الیاس ترسیدم با عطی بحث کنن
اون شب درد پاهام بیشتر میشد دکتر بعد آزمایش و سونو تشخیص داد هر چی سریعتر باید سزارین شم
حمیرا اجازه نمیداد الیاس تونست رضایت حمیرا رو بگیره زنگ زدم مامانم اومد رفتم اتاق عمل ....
پسرم بهرام ۲ شهریور بدنیا اومد....
وقتی به بخش انتقالم دادم فقط مهین اونجا بود .... چنددساعت بعد بهرام دادن بغلم دقیقا شبیه بهرام بود با دیدنش نتوستم جلو اشکامو بگیرم گریه کردم همه با اشک من اشک ریختن حمیرا نوزادمو تو بغلش گرفته بود میگفت بهرامم بدنیا اومد پسر من خدایا شکرت بهرامم دوباره دادی ...
اون شب موندیم فردا صبح دکتر گفته بود پیاده روی کنم آروم آروم به کمک مهین جون قدم برمیداشتم با تولد بهرام انگار دغدغه هام هم عوض شده بود دیگه به آریا فکر نمیکردم همه چیز فقط بهرام بود روز سوم قرار بود مرخص شم اون روز از ظهر بچه رو نیاوردن پیشم و روز سوم به سینه ام شیر اومده بود صبح دادم بهرام آروم مک میزد میخورد سینه ام گزگز میکرد مامانم میخندید میگفت بهرام گشنه اس بخاطر اونه الان میارن شیرش میدی تا غروب تو اتاق منتظر موندم تا الیاس یا حمیرا بیاد خبری نشد مامانم چند بار به پرستار گفته بود بچه دختر منو چرا نمیارین پرستارها هم گفت باشه میاریم صبر کنین غروب گفتم خودم برم پرس جو کنم به کمک مامانم داشتم میرفتم که یه پرستار اومد گفت وااا شما چرا اینجایین
متعجب گفتم یعنی چی
گفت ظهر مرخص شدین که چرا نرفتین هنوز ...
7.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ژانر خاطرات خانه ی وحشت
خاطرات دستشویی های قدیمی
#دکترعزیزی
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
الهه عشق
#آرامش زندگی
پیام اول رو که باز کردم قند در دلم آب شد.
-با آرزوی سلامتی برا خاله سوسکه. چقدر حضور داریوس برام آرامش بخش بود. پيامش رو با تشکر و غرغر جواب دادم و پیام بعدی رو باز کردم
_سایلنت.بچرخ یه خوشگلشو واسه من جور کن..موفق باشی. لبخند نمکی ای زدم و جوابش رو با ممنونمی دادم. صفحه رو قفل کردم و گوشیم رو داخل جیب مانتوم گذاشتم. هنوز سرم رو بالا نیاورده بودم که صدایی که شیرین ترین صدایی بود که هميشه شنیده بودم با غرغر به گوشم رسید.
_اووف خسته شدم مبینا,.,مردک کم مونده بود بپرسه سایزت چیه.شیطونه میگه همچین بزنم ماتحتشا.
مبینا لبخند زد اما من مات و مبهوت دخترک مو آتشینی که تار موهاش قرمزش از مقنعه مشکی بیرون زده و اونقدر تضاد سیاهی مغنه اش با پوست سفیدش با رنگ گرم موهاش مسحور کننده بود که باعث میشد فقط خیره نگاهش کنم. دلارام...
-تو کلا عصبی شدی دلارام..چند وقته اصلا حالت خوب نیست.
خواست چیزی بگه اما سرش رو بلند کرد و به منی که با چشمای پر نگاهش میکردم نگاه دوخت و رو برگردوند. اما مثل کسی که بهش شوکر زده باشن ناگهانی برگشت و آنچنان سمت من گردن خم کرد که من نگران ستون مهره هاش شدم. با چشمای درشت شده به من نگاه میکرد. لبخندم با قطره اشکم همزمان شد.
_ار..آرامش؟
سری تکون دادم. جیغی کشید و قبل از اینکه به خودم بیام محکم در اغوشش.بودم. ممنونم داریوس...پس سوپرایزت این بود. دلارام بهترین سوپرایز من بود. اشکام رو پاک کردم و اشکاش رو پاک کرد.
_باورم نميشه..کثافت فکر کردم تو مردی.
لبخندی زدم و گفتم:
-ناراحتی زنده ام؟ ضربه ای به بازوم
زد و گفت:
_ببند دهنتو,
دستش رو گرفتم و گفتم:
_خیلی دلم واست تنگ شده بود. بغضش دوباره ترکید و گفت:
_منم..داشتم دیونه میشدم آرامش. هر روز و هر شب کارم شده بود گریه. باورم نمیشد..چقدر سر خاکت عر میزدم..چقدر خوبه که زنده ای بیشعور. و محکم بغلم کرد..دلارام بود دیگه کلا شبیه آدمیزاد محبت نمیکرد. وقتی ازش جدا شدم لبخندی زد و گفت:
_وای خیلی دلم میخواد داریوسو ببینم.
بلند خندیدم و گفتم:
_نمیری از فضولی..خودش میاد دنبالم.
_کجا؟هیج قبرستونی نمیری..با من میای خونمون.
نگاهی به حیاط شلوغ انداختم و
به آرومی گفتم:
_یه ساعت داشتم یاسین میخوندم؟میگم خطرناکه..,کسی نباید متوجه بشه. میبینی که با یه فامیلی تقلبی اومدم سرکار..شانس آوردم تو مطبوعات زیاد از من صبحت نشده.,فقط گفتن مرده..یه جنازه به اسم منم دفن شده..میفهمی؟فعلا هیچکس نباید بفهمه..صداتو درنیار لطفا. باشه دلارام؟ ناراضی به نظر میرسید
اما گفت:
_تاکی؟
شونه ای بالا انداختم:
_نمیدونم..ولی فعلا وقتش نیست. دستم رو فشار داد و گفت:
_باشه ولی همو میبینیم دیگه درسته؟
با چشمام تایید کردم.
_دلم میخواد بیام پیشت..اون
وحشیم ببینم.
امکان نداشت..نمیخواستم دلارام رو وارد اون قصر کوفتی بکنم,
_میای..یه روز به داریوس میگم هماهنگ کنه بیای..اون وحشیم همچین تحفه ای نیست. چشم غره ای رفت و به روبه روش خیره شد. همه چیز رو بی کم و کاست واسش تعریف کردم. از دزدیده شدنم تا اسارت و کتک خوردنم و قصر جگوار. دلارام امینم بود و میدونستم کلمه ای حرف نمی زنه. تعجب کرده بود ناسزا گفته بود حتی اشک هم ريخته بود.کمی سبک شده بودم...حضور دلارام خیلی تاثیر گذار بود.
**حامی
چیزی دستگیرت شد؟با هیجان گفت:
_بله رییس. داریوس یه سر و گوشی آب داد و یه چیزایی متوجه شدیم,
گویی رو که در دست داشتم رو چرخوندم و گفتم:
_خوبه. شب بیاید عمارت. و تلفن رو قطع کردم. سیگاری روشن کردم و سمت پنجره سرتاسری اتاق رفتم و به شهری که زیر پام بود خیره شدم. گردنم کمی درد میکرد..نیاز به یه ماساژ خوب داشتم. پوکی زدم و به آسمون شهر نگاه کردم...آلوده و سیاه. خاکستر سیگار رو داخل جا سیگاری مخصوصی که کنار پنجره بود تکون دادم. شهر شلوغ بود..مغزم شلوغ بود. باید میفهمیدم چه کسی پشت قتل رضاست...کی باعث شده کسی که خط قرمز من محسوب ميشه به اون قساوت کشته بشه.رضا شرقی مرد پخته ای بود که بنا به شرایطی ما باهم آشنا شده بودیم..به دلیل یک هدف مشترک.,همایون!!! نفرت از همایون دلیل مشترک ما بود..اون هم خانواده اش رو بخاطر همایون از دست داده بود..من هم. نفرتی غلیظ از هم داشتیم. نکته جالب بعدی این بود که همایون نه از هویت اصلی من خبر نداشت و نه از هویت اصلی رضا شرقی..همایون نمیدونست من چه گذشته ای دارم...فقط مثل بقیه اعضای حلقه چیز هایی میدونست..هیچکس از هویت اصلی من خبر نداشت.رضا مشکوک شده بود..متوجه شده بود یک چیز هایی درست نیست شبی که با من این جریا رو در میون گذاشت.بهش گفتم هر چه سریعتر باید به تهران بره اما گفت،فعلا نمیشه باید کمی صبر کنه، حکم قرمز فرستادم تا مسیح و داریوس برن و دورا دور هواش رو داشته باشن اما دیر رسیده بودن.
ادامه دارد ...
✅روزهای غریبیست...
مادر دختر به دنیا می آورد
که کمک حال او باشد،
اما دختر به بهانه درس و مشق،
کمکی که نمی کند،
حتی مادر غذا و لباس های او را نیز آماده می کند،
و باز دختر نسبت به مادر بی احترامی می کند.
🍃روزهای غریبیست...
جوانانساعتها بصورتحضوری
یا آنلاین با دوستان خود وقت می گذرانند، اما چه بسا حتی در ماه یک ساعت کنار والدین خود ننشینند و با آنها همنشین نمی شوند و حتی دریغ از یک تماس تلفنی پنج دقیقه ای...
🍃روزهای غریبیست...
مادر به فرزندان خود سخن یاد می دهد، اما فرزندان همین که به سنین جوانی رسیدند، کُلفتی صدای خود را بر سر مادری که سخن گفتن به آنها آموخته خالی می کنند.
🍃روزهای غریبیست...
والدین چندین فرزند را در یک خانه، نگهداری و بزرگ می کنند، اما همین چندین فرزند که بزرگ شده و هرکدام خانه جداگانه دارند، حاضر نمی شوند، در خانه خودشان از آنها نگهداری کنند.
🍃ای دوست من،آگاه باش!
”جزا از جنس #عمل است“
🍃پس امروز همانگونه با #پدر و #مادرت رفتار کن،
که دوست داری در آینده فرزندانت با خود شما رفتار کنند.
عاقلان را اشارهای کافیست ....
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️