eitaa logo
الهه عشق
41.8هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
7.1هزار ویدیو
2 فایل
«وأنت في طريقك للبحث عن حياة، لا تنسى أن تعيش.» در راه یافتنِ زندگی، زندگی را فراموش نکن.🤍🍃 بهم‌ پیام بده رفیق🥰💕 @Rogaiee جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
الهه عشق
#پائیزان...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
خانوم دکتر نمیشه که... باید بستری شن برای ازمایشات بیشتر واقعیتش من فکر کردم مشکلی پیش اومده برا بچه ایقدر ورم کردن.. دختر تو مگه پیاده روی نمیکنی فقط خوابیدی ؟؟این ماه باید ورزش نرم میکردی ... خیلی سنگین شدی خیلیی خطرناکه ... با بغض به الیاس نگاه کردم ... گفتم بخاطر بچه من میترسم اتفاقی بیافته ... الیاس کلافه هوفییی کرد گفت باشه بنویسن بستری کنن ... همراه الیاس رفتیم بیمارستان خصوصی زنگ زدن مهین اومد پیشم موند .. دلم میخاست به عطییی زنگ بزنم ولی از الیاس ترسیدم با عطی بحث کنن اون شب درد پاهام بیشتر میشد دکتر بعد آزمایش و سونو تشخیص داد هر چی سریعتر باید سزارین شم حمیرا اجازه نمی‌داد الیاس تونست رضایت حمیرا رو بگیره زنگ زدم مامانم اومد رفتم اتاق عمل .... پسرم بهرام ۲ شهریور بدنیا اومد.... وقتی به بخش انتقالم دادم فقط مهین اونجا بود .... چنددساعت بعد بهرام دادن بغلم دقیقا شبیه بهرام بود با دیدنش نتوستم جلو اشکامو بگیرم گریه کردم همه با اشک من اشک ریختن حمیرا نوزادمو تو بغلش گرفته بود میگفت بهرامم بدنیا اومد پسر من خدایا شکرت بهرامم دوباره دادی ... اون شب موندیم فردا صبح دکتر گفته بود پیاده روی کنم آروم آروم به کمک مهین جون قدم برمیداشتم با تولد بهرام انگار دغدغه هام هم عوض شده بود دیگه به آریا فکر نمیکردم همه چیز فقط بهرام بود روز سوم قرار بود مرخص شم اون روز از ظهر بچه رو نیاوردن پیشم و روز سوم به سینه ام شیر اومده بود صبح دادم بهرام آروم مک میزد میخورد سینه ام گزگز میکرد مامانم میخندید میگفت بهرام گشنه اس بخاطر اونه الان میارن شیرش میدی تا غروب تو اتاق منتظر موندم تا الیاس یا حمیرا بیاد خبری نشد مامانم چند بار به پرستار گفته بود بچه دختر منو چرا نمیارین پرستارها هم گفت باشه میاریم صبر کنین غروب گفتم خودم برم پرس جو کنم به کمک مامانم داشتم میرفتم که یه پرستار اومد گفت وااا شما چرا اینجایین متعجب گفتم یعنی چی گفت ظهر مرخص شدین که چرا نرفتین هنوز ...
7.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ژانر خاطرات خانه ی وحشت خاطرات دستشویی های قدیمی . 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
زندگی
الهه عشق
#آرامش زندگی
پیام اول رو که باز کردم قند در دلم آب شد. -با آرزوی سلامتی برا خاله سوسکه. چقدر حضور داریوس برام آرامش بخش بود. پيامش رو با تشکر و غرغر جواب دادم و پیام بعدی رو باز کردم _سایلنت.بچرخ یه خوشگلشو واسه من جور کن..موفق باشی. لبخند نمکی ای زدم و جوابش رو با ممنونمی دادم. صفحه رو قفل کردم و گوشیم رو داخل جیب مانتوم گذاشتم. هنوز سرم رو بالا نیاورده بودم که صدایی که شیرین ترین صدایی بود که هميشه شنیده بودم با غرغر به گوشم رسید. _اووف خسته شدم مبینا,.,مردک کم مونده بود بپرسه سایزت چیه.شیطونه میگه همچین بزنم ماتحتشا. مبینا لبخند زد اما من مات و مبهوت دخترک مو آتشینی که تار موهاش قرمزش از مقنعه مشکی بیرون زده و اونقدر تضاد سیاهی مغنه اش با پوست سفیدش با رنگ گرم موهاش مسحور کننده بود که باعث میشد فقط خیره نگاهش کنم. دلارام... -تو کلا عصبی شدی دلارام..چند وقته اصلا حالت خوب نیست. خواست چیزی بگه اما سرش رو بلند کرد و به منی که با چشمای پر نگاهش میکردم نگاه دوخت و رو برگردوند. اما مثل کسی که بهش شوکر زده باشن ناگهانی برگشت و آنچنان سمت من گردن خم کرد که من نگران ستون مهره هاش شدم. با چشمای درشت شده به من نگاه میکرد. لبخندم با قطره اشکم همزمان شد. _ار..آرامش؟ سری تکون دادم. جیغی کشید و قبل از اینکه به خودم بیام محکم در اغوشش.بودم. ممنونم داریوس...پس سوپرایزت این بود. دلارام بهترین سوپرایز من بود. اشکام رو پاک کردم و اشکاش رو پاک کرد. _باورم نميشه..کثافت فکر کردم تو مردی. لبخندی زدم و گفتم: -ناراحتی زنده ام؟ ضربه ای به بازوم زد و گفت: _ببند دهنتو, دستش رو گرفتم و گفتم: _خیلی دلم واست تنگ شده بود. بغضش دوباره ترکید و گفت: _منم..داشتم دیونه میشدم آرامش‌. هر روز و هر شب کارم شده بود گریه. باورم نمیشد..چقدر سر خاکت عر میزدم..چقدر خوبه که زنده ای بیشعور. و محکم بغلم کرد..دلارام بود دیگه کلا شبیه آدمیزاد محبت نمیکرد. وقتی ازش جدا شدم لبخندی زد و گفت: _وای خیلی دلم میخواد داریوسو ببینم. بلند خندیدم و گفتم: _نمیری از فضولی..خودش میاد دنبالم. _کجا؟هیج قبرستونی نمیری..با من میای خونمون. نگاهی به حیاط شلوغ انداختم و به آرومی گفتم: _یه ساعت داشتم یاسین میخوندم؟میگم خطرناکه..,کسی نباید متوجه بشه. میبینی که با یه فامیلی تقلبی اومدم سرکار..شانس آوردم تو مطبوعات زیاد از من صبحت نشده.,فقط گفتن مرده..یه جنازه به اسم منم دفن شده..میفهمی؟فعلا هیچکس نباید بفهمه..صداتو درنیار لطفا. باشه دلارام؟ ناراضی به نظر میرسید اما گفت: _تاکی؟ شونه ای بالا انداختم: _نمیدونم..ولی فعلا وقتش نیست. دستم رو فشار داد و گفت: _باشه ولی همو میبینیم دیگه درسته؟ با چشمام تایید کردم. _دلم میخواد بیام پیشت..اون وحشیم ببینم. امکان نداشت..نمیخواستم دلارام رو وارد اون قصر کوفتی بکنم, _میای..یه روز به داریوس میگم هماهنگ کنه بیای..اون وحشیم همچین تحفه ای نیست. چشم غره ای رفت و به روبه روش خیره شد. همه چیز رو بی کم و کاست واسش تعریف کردم. از دزدیده شدنم تا اسارت و کتک خوردنم و قصر جگوار. دلارام امینم بود و میدونستم کلمه ای حرف نمی زنه. تعجب کرده بود ناسزا گفته بود حتی اشک هم ريخته بود.کمی سبک شده بودم...حضور دلارام خیلی تاثیر گذار بود. **حامی چیزی دستگیرت شد؟با هیجان گفت: _بله رییس. داریوس یه سر و گوشی آب داد و یه چیزایی متوجه شدیم, گویی رو که در دست داشتم رو چرخوندم و گفتم: _خوبه. شب بیاید عمارت. و تلفن رو قطع کردم. سیگاری روشن کردم و سمت پنجره سرتاسری اتاق رفتم و به شهری که زیر پام بود خیره شدم. گردنم کمی درد میکرد..نیاز به یه ماساژ خوب داشتم. پوکی زدم و به آسمون شهر نگاه کردم...آلوده‌ و سیاه. خاکستر سیگار رو داخل جا سیگاری مخصوصی که کنار پنجره بود تکون دادم. شهر شلوغ بود..مغزم شلوغ بود. باید میفهمیدم چه کسی پشت قتل رضاست...کی باعث شده کسی که خط قرمز من محسوب ميشه به اون قساوت کشته بشه.رضا شرقی مرد پخته ای بود که بنا به شرایطی ما باهم آشنا شده بودیم..به دلیل یک هدف مشترک.,همایون!!! نفرت از همایون دلیل مشترک ما بود..اون هم خانواده اش رو بخاطر همایون از دست داده بود..من هم. نفرتی غلیظ از هم داشتیم. نکته جالب بعدی این بود که همایون نه از هویت اصلی من خبر نداشت و نه از هویت اصلی رضا شرقی..همایون نمیدونست من چه گذشته ای دارم...فقط مثل بقیه اعضای حلقه چیز هایی میدونست..هیچکس از هویت اصلی من خبر نداشت.رضا مشکوک شده بود..متوجه شده بود یک چیز هایی درست نیست شبی که با من این جریا رو در میون گذاشت.بهش گفتم هر چه سریعتر باید به تهران بره اما گفت،فعلا نمیشه باید کمی صبر کنه، حکم قرمز فرستادم تا مسیح و داریوس برن و دورا دور هواش رو داشته باشن اما دیر رسیده بودن. ادامه دارد ...
من بالاخره تونستم آدم ها رو اونجوری که واقعا هستن ببینم... . 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
✅روزهای غریبی‌ست... مادر دختر به دنیا می آورد که کمک حال او باشد، اما دختر به بهانه درس و مشق، کمکی که نمی کند، حتی مادر غذا و لباس های او را نیز آماده می کند، و باز دختر نسبت به مادر بی احترامی می کند. 🍃روزهای غریبی‌ست... جوانان‌ساعت‌ها بصورت‌حضوری یا آنلاین با دوستان خود وقت می گذرانند، اما چه بسا حتی در ماه یک ساعت کنار والدین خود ننشینند و با آنها همنشین نمی شوند و حتی دریغ از یک تماس تلفنی پنج دقیقه ای... 🍃روزهای غریبی‌ست... مادر به فرزندان خود سخن یاد می دهد، اما فرزندان همین که به سنین جوانی رسیدند، کُلفتی صدای خود را بر سر مادری که سخن گفتن به آنها آموخته خالی می کنند. 🍃روزهای غریبی‌ست... والدین چندین فرزند را در یک خانه، نگهداری و بزرگ می کنند، اما همین چندین فرزند که بزرگ شده و هرکدام خانه جداگانه دارند، حاضر نمی شوند، در خانه خودشان از آنها نگهداری کنند. 🍃ای دوست من،آگاه باش! ”جزا از جنس است“ 🍃پس امروز همانگونه با و رفتار کن، که دوست داری در آینده فرزندانت با خود شما رفتار کنند. عاقلان ‌را اشاره‌ای کافیست .... . 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
الهه عشق
۷۰ _ مهم ترین وظیفه تو به عنوان زن خان اوردن بچه برای اونه .. لب گزیدم و سرمو انداختم پایین . +قبل ا
۷۱ گلبهار میگفت تو فقط نیستی همه دخترا باید یک روزی اینارو تجربه کنن.از اول بوده تا قیام قیامتم هست... عصر شده بود که ماهجانجان اومد تو اتاق و با دیدنم لبخندی زد و گفت _حالا شدی زن ارباب .گلبانو براش توضیح دادی همه چیزو؟ +بله ماهجانجان . _ برو بشین انقدر تحرک نکن بچه ات علیل میشه اخر سر مامان خدا نکنه ای گفت و نشست یک گوشه +قبل اون همه کار میکردم اخ نمیگفتم ماهجانجان نگاهی بهش انداخت و گفت _ الان دو نفسه ای سنی ازت گذشته.. مامان خواست دهن باز کنه که صدای منیر بلند شد _خانم جان امدن بلند شدم و کنار مامان وایستادم .گلبهار از اتاق رفت بیرون و فقط من و عزیز و مامان بودیم ۴ تا زن گنده هیکل اومدن تو اتاق و از بالای اتاق نشستن تا پایین ... به سر و وضعشون کلی طلا اویزون شده بود و متعجب نگاهشون میکردم اینا دیگه کی بودن . یکیشون به ماهجانجان گفت _ فرخ لقا کجاست +فرستادم پیش الان میاد . زیر چشمی با دقت نگاهشون کردم فقط صورت یکیشون برام اشنا بود . به عزیز که گفت مادر شناختمش افسر بود عمه الوند . دو بار بیشتر ندیده بودمش اونم وقتی بچه بودم تو سن خیلی پایین عروسش کرده بودن و میگفتن زندگی خیلی خوبی داره .راهش دور بود و خیلی کم میومد عمارت . _اسمت چیه دختر ؟ زیر لب گفتم +گلاب _چند سالته ؟ +دارم میرم تو ۱۴ سال اخماش رفت تو هم . فرخ لقا و پشت سرشم ناریه اومدن تو اتاق ناریه دیگه چی میخواست؟ نشستن و افسر با لبخند به فرخ لقا گفت +عروس خوشگلمون کجاست؟ _تو اتاقشه +بعدا میرم بهش سر بزنم منظورشون به ترنج بود؟اخمامو کشیدم توهم ... ماهجانجان گفت _بهتره بریم سر اصل مطلب زنی که کنار افسر نشسته بود گفت + درسته ماهجانجان نگاهم به دستاشون بود اما سبزی تو دستشون ندیدم .از فکر خودم خنده ام گرفت یکم صحبت کردم و ماهجانجان یکی و صدا زد با چندتا سینی مسی بزرگ اومدن تو اتاق. داخلشون پر بود از لباس و تاجای تزیینی و طلا یک گوشه گذاشتن و بقیه حرفاشونو زدن براخره رسیدن به بحث معاینه من و تنم شروع کرد به لرزیدن! ماهجانجان قابله رو صدا زد و اومد تو اتاق منتظر بودم برن بیرون اما هیچکس نمیرفت چرا با اشاره سر مامان بلند شدم و رو جایی که بالای اتاق انداخته بودن نشستم مامان اوند طرفم و من گر گرفته بودن فقط عرق میریختم ماهجانجان برای اولین بار بهم لبخند زد و گفت :نترس دخترجان همه ماهم این رسوم و پشت سر گذاشتیم .همه زنیم خجالت نکش یکی یکی سر تکون دادن و من دیگه طاقتم تموم شد و زدم زیر گریه زنا خندیدن و مامان نشست کنارم _گلاب گریه نداره دختر ..نکن زشته!
تقویم نجومی اسلامی ✴️ پنجشنبه 👈11 بهمن / دلو 1403 👈29 رجب 1446👈30 ژانویه 2025 🕋 مناسب های دینی و اسلامی. مرگ ابوحنیفه " 150 هجری " ❇️ مرگ شافعی " 204 هجری.ق " 🐪 هجرت مسلمانان به حبشه. 🏴 وفات نجاشی پادشاه حبشه. 🏴 شهادت مالک اشتر نخعی رحمت الله علیه نیز در ماه رجب بوده است. 🎇 امور دینی و اسلامی. ❇️ روز بسیار شایسته و خوب و خوش یُمنی است برای همه امور خصوصا: ✅امور ازدواجی عقد و خواستگاری. ✅خرید کردن. ✅جابجایی و نقل و انتقال. ✅بردن جهاز عروس. ✅خرید احشام. ✅دیدار با بزرگان و دوستان. ✅خون دادن. ✅و تاسیس خیریه ها خوب است. 🤒 مریض امروز زود خوب می شود. 👶 مناسب زایمان و نوزاد شایسته و مبارک است. 🚘 مسافرت: مسافرت همراه صدقه باشد. 🔭احکام نجوم. 🌗 امروز قمر در برج جدی است و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است. ✳️ختنه نوزاد. ✳️خرید منزل و آپارتمان. ✳️رفتن به خانه نو. ✳️کندن چاه و کانال. ✳️آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✳️انواع تعمیرات. ✳️امور زراعی و کشاورزی. ✳️و درختکاری نیک است. 🟣کتابت ادعیه و احراز و نماز و بستن حرز خوب است. 💑مباشرت امشب و فردا : مباشرت مکروه و ممکن است فرزند سبک سر و کم عقل باشد. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ،باعث گوشه گیری و انزوا می شود. 💉💉حجامت فصد خون دادن. یا و فصد باعث نجات از بیماری می شود. 😴😴 تعبیر خواب امشب: خواب و رویایی که شب جمعه دیده شود تعبیرش از آیه ی 1 سوره مبارکه "حمد" است. بسم الله الرحمن الرحیم الحمدالله رب العالمین و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که نامه یا حکمی از جانب بزرگی به خواب بیننده برسد و سبب خوشحالی وی گردد. و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید. 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
الهه عشق
#پائیزان...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
به من ... به من کسی چیزی نگفت آخه به من نگفتن .... پسرمو میارین از ظهر شیر نخورده ... پرستار بی تفاوت گفت تسویه شدین میتونی برین ... مامانم گفت بشین اینجا من برم بهرام بیاریم... نه مامان منم میام رفتم بخش نوزادان از هرکسی پرسیدیم گفتن مادرشوهرم برده مگه خبر نداری ... چه لحظه تلخی بود حمیرا پسر منو برده بود بدون اینکه کلمه ای به من بگه عین دیونه ها با گریه با لباسهای بیمارستان راه افتادم آخه چرا برده مامان چرا به من چیزی نگفتن ... مامان چرا پسرمو برده ... مامانم دستمو کشید بریم لباساتو عوض کن میریم خونشون نگران نباش ... مامان بچه امو میخام ‌... بهرام چرا برده ... در نهایت بهت و ناباوری دنبال بچه ام گشتم انگار دردم فراموش کرده بودم لباسامو پوشیدم قدم هامو تند برداشتم ...گز گز سینه ام بیشتر شده بود سینه ام سفت دردناک شده بود من میدونستم‌بهرام گرسنه اس ولی نبود کنارم .... از جلو بیمارستان تاکسی گرفتیم خودمو دم در خونه رسوندم زنگ میزدم به در میکوبیدم التماس میکردم باز کنن فقط یه کلمه حمیرا گفت الان دیگه میتونی بری بغل مشعوقه ات ... با تموم توانم به در میکوبیدم و گریه میکردم شما حق ندارین منو از بهرامم جدا کنین توروخدا در باز کنین حمیرا خانوم تورو خدا درباز کن تو رو به جون بهرامم قسم در باز کن نامید به در میزدم و هوار میکشیدم مامانم بغلم کرد گفت آروم باش دخترم میریم شکایت میکنیم من میلرزیدم نمیتونستم از در جدا شم شیرم از سینه ام جوشیده بود لباسمو خیس کرده بود من نمیتونم جای برم جگر گوشه من اینجاست مهین جون در باز میکنی بهراممو میاری حمیرا خانوم توروخدا در باز کنید سگ خونتون میشم بچه امو بدین ... انگار داشتم التماس سنگ میکردم صدای آریا که گفت پاییزان ...منو لحظه ای لال کرد تقصیر این ... تقصیر توای بهرام مرد تقصیر توای بچه امو نمیدن تقصیر تو ای چی میخای از جونم چی میخای از زندگیم گم شووووووو نمیخام ببینمت گم شوووو چشمام سیاهی رفت لحظه آخر که الیاس از ماشین پیاده شد گفت چخبره افتادم به پای الیاس .‌....
پسرانی که از کنترل ها و نگرانی های مداوم مادرانشان شاکی هستند 💜💚این پسران غالبا در رابطه به دنبال دخترانی ساده ، حرف گوش کن و سر بزیر می باشند تا بدین ترتیب خودشان رابطه را تحت کنترل داشته باشند. که این انتخاب همسر برای جبران طرحواره دوران کودکی می باشد. 💛💙اغلب اوقات اگر در رابطه چیزی از سوی دختر بشنوند یا ببینند که نشانی از کنترل گری باشد یا با واکنشی تند و خشن سعی می کنند از ادامه آن رفتار جلوگیری کنند یا خودشان رابطه را ترک می کنند و یا آنقدر حساسیت و انتقاد های خود را بالا می برند که دختر عاصی شده و رابطه را ترک کند. . 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️