💞رفقا!💞
روز عرفه رو حسابی قدر بدونین!
فرصت خیلی خوبیه
برای رسیدن به اون چیزایی که به خودمون نمی بینیم!!😐
اووووووه... من فلان بشم؟!😟
من و این همه آدم شدن؟!😔
فردا عصر
با تکیه به مهربونی خدا♥️
میشه همه اون عجیب و غریب ها رو هم گرفت...😏
فقط یه چیزی رو مواظب باش!!⚠️
غروب عرفه نشه... بگی خدا نداده!😨 نبخشیده!☹️
این ناامیدی رو خدا نمی بخشه ها...
آخه مهربونیش بی نهااااااااااااایته!!💗
چی میخوای که مهربونی خدا😍 نتونه برآوردش کنه؟!
از لطف امروز خدا بیشترین استفاده رو بکن
مخصوصا
برای خواستنِ ظهور... ☘️🌿💚🌱🍀
نفیسه کرمانی
#سلام_امام_زمانم💚
ای امیر عرفه
بی تو صفانیست که نیست
بی تو در آن عرفه
عشق و وفا نیست که نیست
ای امیر عرفه
یوسف زهرا مهدی(عج)
حاجتی غیر ظهورت
به خدا نیست که نیست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
🔴رمز زمزم
☑️عبدالمطلب در تنهایی حفر چاه زمزم، باخود عهد بسته و نذر کرده بود اگر خداوند به او ده پسر عطا فرماید، یکی از آنان را در راه خدا قربانی کند.
🔸خداوند به او بیش از ده پسر عطا فرمود و همه پسرها به بلوغ رسیدند.
🔸روزی همه پسرها را در کنار کعبه جمع کرد و ماجرای نذر خود را بیان داشت.
🔸عبدالمطلب بر اجرای نذرش مصمم بود. قرعه زد و در بین فرزندان نام عبدالله درآمد.
🔸برادران و مردم نگذاشتند عبدالله قربانی شود و عبدالمطلب را راضی کردند به جای عبدالله شتر قربانی کند.
🔸در قرعه بین عبدالله و شتر، نام عبدالله در میآمد. هربار بر تعداد شترها میافزودند تا به صد شتر رسید. این بار صد شتر درآمد.
🔸عبدالمطلب صد شتر در راه خدا قربانی کرد و عبدالله نجات پیدا کرد.
🔸از آن پس دیه انسان صد شتر تعیین شد و اسلام هم صد شتر را تایید کرد.
🔹زنده ماندن اسماعیلی که آب زمزم از زیر پایش درآمده بود، در قربانگاه خلیل!! و زنده ماندن عبدالله پدر پیامبر(ص) از نذر حفر زمزم توسط عبدالمطلب موجب شد خاتم پیامبران (ص) فرزند دو ذبیح و "رمز زمزم" باشد.
🌺✨🌺
🛍 مغازه ها که "تخفیف" میزنن،
یه عده از فرصت استفاده میکنن
و هرچی که میخوان میخرن!🏃♂
🔸 سر چی؟
🔹 سر اینکه
قـراره دو تومـن💶 کمتـر پـول بدن!🤩
همه جا جار میزنن:
بدو!📣 بدو!📣
فرصـت استـثـنـایی‼️ جـا نمـونی!!🎈
•
•
•
•
•
امروز جا نمونیم (:
حرف چند هزار تومن نیست!
صحبت یه بینهایت زندگی شیرینه...❤️
💎#روز_عرفه
💢خیلی وقتا
مشکل مون از زاویه دیده!!👀
یه جوری دعا میکنی
انگار که خدا بخیله و تو هم باید زودتر زحمتو کم کنی!!😬
_ خدایا حالا اینم بده، قول میدم دیگه مزاحمت نشم!!😨
گاهیم که قدرتشو می بری زیر سوال...😳
_ خدایا اگه میتونی و راه دستت هست اینو جور کنا...😱
گاهیم رحمتشو ندید می گیری...💔
_ ببخشیدا... خدایا اگه دلت میاد بدی، خب بده دیگه!!😎
با خدا درست حرف بزن!!
درست نگاهش کن!!😊
میخوای نگاهت با یه نگاه درست 🌟 تنظیم بشه؟
برو دعای عرفه امام حسین(ع)♥️ رو بخون...
دعای عرفه امام سجاد(ع)💚 رو بخون...
جای خودت و خدا و خلقت رو خوب بهت نشون میده!😍
میفهمے چے براے چیه؟
میفهمے چے برای کیه؟
چے رو کے، چرا داده؟
الان رابطه تو___خدا چجوری میشه؟😮
رابطهی خدا__________تو چی بوده؟ 🤔
عرفه یعنی شناخت...
بشناس این رابطه های قشنگ💗 رو...
نفیسه کرمانی
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_بیست_وسوم
مدتی بود مامان نمی دید محسن برای نماز صبح وضو بگیرد.
عجیب بود. ‼️
محسن بچه کار درستی بود.
در وعده های دیگر صدای اذان که بلند می شد به پر و پای دیگران هم می پیچید.
🍁🍂 از کمر می گرفت و بلندشان می کرد می برد تا وضو بگیرند.
اما برای نماز صبح ...
مامان نگران شده بود.
صبح ها می رفت پشت در اتاق محسن. چند ضربه به در می زد و برای نماز صدایش می زد.📿
صدای خواب آلود محسن می آمد که می گفت :
_خوندم مامان!🌺
نمی توانست سر از کار این بچه در بیاورد.
ندیده بود محسن بیاید وضو بگیرد.
تا اینکه بابا، یک بار نصف شبی سرد، سر زده بود به اتاقش، دیده بود محسن کنج اتاق تاریک نشسته و نماز شب می خواند.☺️
از دیدن بابا هول کرده بود.
التماس کرده بود ماجرا را به مامان نگوید.🙏
می ترسید مامان از فرط دوست داشتن این را بردارد به همه بگوید.
بابا ماجرای نماز شب را توی دلش نگه داشتو بعد از #شهادت محسن آن را رو کرد.🕊💔
با شنیدن این خبر شادی و غم باهم توی دل مامان اوج گرفت.
تازه فهمید آن صبح هایی که محسن می گفت نمازش را خوانده، سحر ها پنهانی می رفته توی حیاط، وضو می گرفته و آهسته می رفته به اتاقش ... ✨🌿
ادامه دارد...
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_بیست_ودوم
💠 دعوت شده بود به یکی از روستاهای جاجرم.
به مسجدی که مثل خود روستا کوچک بود. تک و توکی از مردم روستا آمده بودند.
هیچ کدام محسن را خوب نمی شناختند.
برایشان یک قاری بود مثل همه قاری هایی که توی تلویزیون های چهارده اینچی شان دیده بودند.
سیستم صوتی خراب بود و دم به دم بوق می کشید.
اصلا این سفر بی برنامه اتفاق افتاد.
🌺 محسن و همراهانش خسته راه بودند. قبل از اینکه محسن از پله های منبر بالا برود، یکی از همراهان بازویش را گرفت و با صدای بی رمقی در گوشش گفت :
_ کوتاه بخون! باید زود بریم که استراحت کنیم.
🌟✨محسن چیزی نگفت.
روی پله دوم منبر نشست. نیم ساعت تلاوت کرد.
تلاوتی مثل بقیه تلاوت هایش در حرفه ای ترین محافل.
🔴 توی راه برگشت بهش گفتند :
_لازم نبود اینقدر مایه بذاری!
بندگان خدا روستایی اند. فرق بین تو رو با قاری های درجه بیستم و سی ام تشخیص نمی دن!
🔲🔻محسن گفت :
_فرقی نمی کنه. برای من همین که یک نفر نشسته باشه کافیه که سنگ تموم بذارم ....
ادامه دارد...
دل هر از گاهی کم میآورد و در هیاهوی دنیا، تشنگی هوای دلدار امنش را میبرد،
و تو ای خوب تر از تمام خوبیهایی که میشناسم،
خوب میدانی دل به هیچ آرام نمیشود جز عطر تو...
عرفه و قدر و جمعه و... بهانهای ست که تو برای آرامشم تدارک میبینی و ترتیب میدهی...
خوشا به حال جهانی که تو خدایش هستی...
خوشا به حال بندههایت که تو دلنگران آرامش آنهایی...
در مهربانی عرفهای دیگر، یاری کن تا جز معرفت تو هیچ نخواهم...
اللهم ارزقنا معرفتک 💔
التماس دعای فرج 🍃