.
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.سلیمان گفت: تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد.سلیمان پرسید: کدام زبان؟
جواب داد: زبان گربه ها!سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت....
روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،آنرا فروخت!
گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه،صاحبش فروختش، اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟ گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت.
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد:
خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
📚حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند ،
و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم...!
الهی:
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
ﻗﻮﻡ ﯾﻬﻮﺩ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ (ﻉ) ﺭا ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺫﯾﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ...
ﮐﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪ از ﺁﻧﺎﻥ ﻧﺰﺩ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ شکاﯾﺖ ﮐﻨﺪ...
ﭘﺮﻭﺩﮔﺎﺭﻫﻢ ﺑﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ(ﻉ) ﻓﺮﻣﻮﺩ ﺑﻪ ﻗﻮﻡ ﯾﻬﻮﺩ ﺑﮕﻮ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﻓﺮﺻﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ اصلاح ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﭘﯿﺮﻭﯼ ﮐﻨﻨﺪ...
ﻭ ﺩﺭ ﻏﯿﺮ ﺍﯾﻨﺼﻮﺭﺕ ﺑﻼیی ﺑﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺎﺯﻝ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ، ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﻧﺴﻞ ﺑﻌﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭهاﺵ ﺳﺨﻦ ﮔﻮﯾﻨﺪ...
ﺣﻀﺮﺕ ﻫﻢ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ.
ﻋﻠﻤﺎﯼ ﻗﻮﻡ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ به فکر چارهای ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ...
ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎنههاﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ سوراﺥ ﮐﺮﺩند، ﺗﺎﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺑﻼیی ﻧﺎﺯﻝ ﺷﻮﺩ، ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ خیلی ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺠﻢ ﺗﻠﻔﺎﺕ
ﮐﺎﺳﺘﻪ ﺷﻮﺩ...
ﻫﻤﻪ به حالت ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﺎﺵ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮﮔﻮﻧﻪ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﻭ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻣﺴﺘﻌﺪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﻭ با ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻭﻋﺪﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺣﻖ ﺍﺳﺖ، ﻫﯿﭻ ﺑﻼﯼ ﻧﺎﺯﻝ
نشد...!
ﻧﺰﺩ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﻓﺘﻨﺪ و به حاﻟﺖ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺑﻪ او ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺩﯾﺪﯼ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻭ ﻧﻪ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ نمیﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﯿﺪ؟!!!
ﺣﻀﺮﺕ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺵ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﺧﻮﺩ ﻋﻤﻞ ﻧﮑﺮﺩ...
ﭘﺮﻭﺩﮔﺎﺭ ﺑﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ (ﻉ) ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻣﻮﺳﯽ چه کسب ﺍﺭﺣﻢﺍﻟﺮﺍﺣﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ؟
ﺣﻀﺮﺕ ﻫﻢ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﯼ ﭘﺮﻭﺩﮔﺎﺭ ﻣﻦ.
ﭘﺮﻭﺩﮔﺎﺭ ﻫﻢ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﺁﯾﺎ ﻧﺪﯾﺪﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻧﺰﻭﻝ ﺑﻼ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ
ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﻤﮏ ﻭ ﺭﺣﻢ ﮐﻨﻨﺪ؟
ﺁﯾﺎ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ که ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺣﻢ ﺑﮑﻨﻨﺪ،
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎﺭﺣﻢ ﻧﮑﻨﻢ،
ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺭﺣﻢﺍﻟﺮﺍﺣﻤﯿﻦ ﺷﻮﻧﺪ..؟؟
ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺣﻢ ﮐﻨﯿﻢ، ﺗﺎ ﭘﺮﻭﺩﮔﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺣﻢ ﮐﻨﺪ.
الهی:
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🔴 #ذوالقرنین
ذوالقرنين كه خداوند تبارك و تعالى در قرآن نام برده است:
قالوا يا ذاالقرنين ان ياجوج و ماجوج مفسدون فى الارض(1)
شيخ صدوق داستانى جالبى را حكايت مىكند كه ذوالقرنين با لشگر فراوانى از بيابان عبور مىكرد مردى را ديد مشغول نماز است و به عظمت ذوالقرنين توجهى نكرد ذوالقرنين از بزرگى روح او تعجب كرد پس از تمام شدن نمازش به او گفت: چگونه با ديدن بزرگى دستگاه من نترسيدى و به حال تو تغيير پيدا نشد.
عرضه داشت: با كسى مشغول مناجات بودم كه قدرت و لشگرش بينهايت است ترسيدم از او منصرف شوم و به تو متوجه گردم از عنايتش محروم گردم و ديگر دعايم را اجابت ننمايد.
ذوالقرنين فرمود: اگر همراه من بيايى تمام خواستههايت را اجابت میكنم پير مرد گفت: من حاضرم همه جا با تو باشم به شرط آن كه چهار چيز براى من ضمانت كنى:
اول: سلامتى كه دارم هيچ وقت مريض نشوم.
دوم: نعمتى كه دارم هميشه باشد زوال نداشته باشد.
سوم: قدرتى كه دارم پيرى در او ديده نشود.
چهارم: حياتى كه دارم مرگ نداشته باشد.
مرد گفت: پس من از كسى كه تمام امور در تحت قدرت او است دست بر نمىدارم و به شخص مثل خودم عاجز و محتاج است تكيه نمايم.
ذوالقرنين گفت: كدام مخلوق بر اينها توانا است
پير مرد گفت: پس من همراه آنم كه توانا است يعنى پيروى خدا مىروم(2).
ايمان هر چه قوى باشد بخدا نزديكتر می شود گناه از ضعف ايمان است انسانى هست براى هزار تومان يك دروغ مىگويد انسان ديگرى است براى ده هزار تومان يك دروغ میگويد...
اما شخصى هم پيدا مى شود يك ميليون هم بدهيد بلكه ميليونها نفع داشته باشد خلاف نمىگويد و مخالف امر خدا انجام نمیدهد يعنى: امر خدا را مهمتر از همه چيز مىداند مثل: ابوذر (رضى الله عنه) كه درباره آن گفته شده آسمان سايه نيفكند و زمين سنگينى را برنداشته از ابوذر راستگوتر اين عمل نيست مگر ايمان در حد اعلاء نسبت بخداوند تبارك و تعالى. .
1- سوره 18 آيه 94
آمالى شيخ صدوق ص 170
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
گویند که در شهر نیشابور موشی به نام «زیرک» در خانهی مردی زندگی میکرد.
زیرک دربارهی زندگی خود چنین میگوید:
«هرگاه مرد صاحبخانه خوراکی برای روز دیگر نگه میداشت، من آن را ربوده و میخوردم و مرد هرچه تلاش میکرد تا مرا بگیرد، کاری از پیش نمیبرد.
تا اینکه شبی مهمانی برای مرد آمد.
او انسانی جهاندیده و سرد و گرم روزگارچشیده بود.
هنگامی که مهمان برای مرد سخن میگفت، صاحب خانه برای آنکه ما را از میان اتاق رفت وآمد میکردیم براند(فراری دهد)، دستهایش را بههم میزد.
مهمان از این کار مرد خشمگین شد و گفت:
من سخن میگویم آنگاه تو کف میزنی؟ مرا مسخره میکنی؟
مرد گفت:
برای آن دست میزنم که موشها بر سر سفره نریزند و آنچه آوردهایم را ببرند.
مهمان پرسید:
آیا هرچه موش در این خانهاند همگی جرات و توان چنین کاری را دارند؟
مرد گفت:
نه! یکی از ایشان از همه دلیرتر است.
مهمان گفت:
بیگمان این جرات او دلیلی دارد و من گمان میکنم که این کار را به پشتیبانی چیزی انجام میدهد. پس تیشهای برداشت و لانهی مرا کند. من در لانهی دیگری بودم و گفتههای او را میشنیدم.
در لانهی من ١٠٠٠ دینار بود که نمیدانم چهکسی آنجا گذاشته بود اما هرگاه آنها را میدیدم و یا به آنها میاندیشیدم، شادی و نشاط و جرات من چندبرابر میشد.
مهمان زمین را کند تا به زر رسید
و آن را برداشت و به مرد گفت:
که دلیل دلیری موش این زر بود. زیرا که مال پشتوانهای بس نیرومند است. خواهی دید که از این پس موش دیگر زیانی به تو نخواهد رسانید.
من این سخنها را میشنیدم و در خود احساس ناتوانی و شکست میکردم. دانستم که دیگر باید از آن سوراخ، به جایی دیگر رفت.
چندی نگذشت که در بین موشهای دیگر کوچک شمرده شدم و جایگاه خود را از دست دادم و دیگر مانند گذشته بزرگ نبودم. کار به جایی رسید که دوستان مرا رها کردند و به دشمنانم پیوستند.
پس من با خود گفتم؛
که هرکس مال ندارد، دوست، برادر و یار ندارد.
مهمان و صاحبخانه، زر را بین خود بخش کردند. صاحبخانه زر را در کیسهای کرد و بالای سر خود گذاشت و خوابید، من خواستم از آن چیزی باز آرم تا شاید از این بدبختی رهایی یابم،
هنگامی که به بالای سر او رفتم، مهمان بیدار بود و یک چوب بر من زد که از درد آن بر خود پیچیدم و توان بازگشت به لانه را نداشتم. به سختی خود را به لانه رساندم و پس از آنکه دردم اندکی کاسته شد، دوباره آز مرا برانگیخت و بیرون آمدم.
مهمان چشم به راه من بود، چوبی دیگر بر سر من کوفت، آنچنان که از پای درآمدم و افتادم. با هزار نیرنگ خود را به سوراخ رساندم.
درد آن زخمها، همهی جهان را بر من تاریک ساخت و دل از مال و دارایی کندم. آنجا بود که دریافتم، پیشآهنگ همهی بلاها طمع است.
پس از آن، به ناچار کار من به جایی رسید که به آنچه در سرنوشت است خشنود شدم. بنابراین از خانهی آن مرد رفتم و در بیابانی لانه ساختم.
📚#کلیله_و_دمنه
❣#حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🔴چرا باید خدا را عبادت کنیم با اینکه از ما بی نیاز است؟
🌼🍃روزی جوانی نزد حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت: ای موسی خدا را از عبادت من چه سودی می رسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟ حضرت موسی علیه السلام فرمود: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی برایش بیفتد.
🌼🍃با هزار مصیبت و سختی خودم را به صخره رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز ! خدا داند این همه دویدن من دنبال تو وصدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود. می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
🌼🍃ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا شیطان بر ما احاطه پیدا نکند و در دام حیله های شیطان نیفتیم...
❣"وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ "
❣ و هر کس از یاد خدا رویگردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست.
༺════
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🔴#استدلال_رضوی_علیه_السلام
روزی مردی از خوارج با چاقویی آغشته به زهر در دست، به یارانش گفت: «قسم به خدا، نزد این کسی که می پندارد فرزند رسول خداست و وارد در دستگاه طاغوت زمان شده، می روم و از دلایل اینکارش می پرسم؛ اگر جواب قانع کننده ای ندهد، مردم را از وجودش راحت می کنم.»
وقتی نزد امام رضا علیه السلام رفت، حضرت فرمود: «به شرط اینکه بعد از پذیرفتن جواب، چاقویی را که در جیب گذارده ای شکسته و به کنار بیاندازی، و پاسخ سؤالت را می دهم.»
او از این بیان امام رضا علیه السلام شگفت زده شد و چاقو را در آورد و شکست و پرسید: «با اینکه دستگاه طاغوت زمان نزد شما کافرند، چرا وارد
دستگاه حکومتی ایشان شدی؟ تو پسر رسول خدا هستی.»
امام رضا علیه السلام فرمود: «نزد تو اینها کافرترند یا عزیز مصر و مردمش؟ به هر حال اینها به گمان خودشان یکتا پرست می باشند و لیکن آنها نه خداوند یکتا را پرستیده و نه او را می شناختند. یوسف که خود پیغمبر و فرزند نبی بود، به عزیز مصر که کافر بود فرمود: " از آنجا که من دانا به امور و امانتدار هستم، مرا سرپرست گنج ها و معادن بگردان. " یوسف همنشین فراعنه بود و حال آنکه من فرزندی از فرزندان رسول خدا هستم؛ مأمون با اجبار و زور مرا به اینجا کشاند. به نظر شما چکار می کردم؟»
آن مرد گفت: «من گواهی می دهم که تو فرزند رسول خدا و راستگو و درست کرداری.»
مردان علم در میدان عمل، ج 1، ص 404
بدرقه ی یار، ص49
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا.
بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟ گفت:... نصف پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟
هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟!
انجمن قرآن و عترت آموزشگاه حضرت فاطمه س
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا
از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه میتوانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای
پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟
سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد.
نقاشی او فوقالعاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف
قرار داده بود؛ نشانهگیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.
چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت
🌸بهاره لطیف 🌸
🌸یاسمن 3 🌸