#خاطرات_شهدا
رسم بود شب عملیات بچهها پیشانی بند می بستند ،
چشمم به فاضل افتاد ، احساس کردم چهره اش با روزهای دیگر فرق دارد ، یه پیشانی بند روی پیشانی اش بود ، نگاه کردم نوشته بود یا امام رضا ، گفتم ،
امشب نور بالا می زنی ! ، اگر خبری هست ما رو هم تحویل بگیر .
خندید و گفت ،
به برکت اسم امام رضاست ، وگرنه ما که کسی نیستیم .
همان شب با پیشانی بند یا امام رضا ، کربلایی شد....
#شهیدانوشیروان_رضایی (فاضل)
📕 خط عاشقی ، ج3
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج
#خاطرات_شهدا
عادت داشت بعد از هر عملیات می رفت پابوسی امام رضا علیه السلام ، میگفت ، نذر دارم .
یک ماه قبل از عملیات بدر آمده بود خانه و به من گفت ، مادر جان بعد از این عملیات میام و باهم میریم مشهد زیارت امام رضا(ع) .
رفت و توی عملیات شهید شد ، جنازه رو اشتباه فرستاده بودند مشهد و برده بودند حرم و طواف داده بودند .
امام رضا (ع) این بار هم او را طلبید مثل همیشه....
#شهیدمحمد_تیموریان
📕 خط عاشقی ، ج4
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#خاطرات_شهدا
با همه گرم می گرفت و زود صمیمی می شد.
جای خودش رو توی دل بچه رزمنده ها باز کرده بود.
وقتی نبود جای خالیش زیاد حس می شد.
انگار بچه ها گم کرده ای داشتن و بی تاب اومدنش بودند
خبر که می دادند آقا مهدی برگشته ، دیگه کسی نمیموند همه بدو میرفتند سمتش.
میدویدند سمتش تا روی دست بلندش کنند.
از اونجا به بعد دیگه اختیارش دست خودش نبود ، گیر افتاده بود دست بچه ها.
مدام شعار می دادند ( فرمانده آزاده ...)
بلاخره یه جوری خودش رو از چنگ و بال نیروها در می آورد.
می نشست گوشه ای ، دور از چشم بقیه.
با خودش زمزمه می کرد و
اشک می ریخت. خودش رو سرزنش می کرد و به نفسش تشر میزد که ،
مهدی! ، فکر نکنی کسی شدی که اینا اینقدر خاطرت رو میخوان.
نه! ، اشتباه نکن! ، تو هیچی نیستی ، تو خاک پای این بسیجی هایی. !!
همینطور می گفت و اشک می ریخت.....
#شهیدمهدی_زین_الدین
📕 ستارگان خاکی
« اللهم عجل لولیک الفرج »
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#خاطرات_شهدا
یه تانک عراقی آتش گرفته بود ، راننده ازش امد بیرون و در حالی که اسلحه دستش بود ، هاج و واج به اطراف نگاه می کرد ، بعد قمقمه آبش را در آورد و شروع به آب خوردن کرد ، یکی از بچهها او را نشانه گرفته بود که علی اکبر اسلحه اش را کنار زد و گفت ،
مگر نمی بینی که دارد آب می خورد ، ما شیعه امام حسین (ع) هستیم باید مثل امام رفتار کنیم ، نه مثل یزیدیان......
#شهیدعلی_اکبر_محمدحسینی
📕 خط عاشقی ، ج1
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
~~~~~~~~~~~~~~
#خاطرات_شهدا🌷
سوار بر هلی کوپتر در آسمان کردستان بودیم. دیدم #صیاد مدام به ساعتش نگاه میکنه وقتی علت کارشو پرسیدم گفت: الان موقع نمازه
بعدش هم به #خلبان اشاره کرد که همینجا فرود بیا، خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگه اجازه بدین تا مقصد صبر کنیم.
گفت: اشکالی نداره، ما باید همینجا #نماز بخونیم! هلی کوپتر نشست، صیاد با آب قمقه ای که داشت #وضو گرفت و به نماز ایستاد، ما هم به او اقتدا کردیم.
#دوستش می گفت:
صیاد در #قنوتش هیـــچ چیزی برای خودش نمی خواست، بارها می شنیدم که می گفت:
" اللهم احفظ قائدنا الخامنه ای "
بلند هم می گفت، از #ته_دل.
#شهید_صیاد_شیرازی🌷
#یاد_شهدا_صلوات
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#خاطرات_شهدا
همیشه آیه ی وجعلنا را زمزمه می کرد
گفتم ، آقا ابراهیم این آیه برای محافظت در مقابل دشمنه
اینجا که دشمن نیست !
نگاه معنا داری بمن کرد و گفت ،
دشمنی بزرگتر از شیطان هم وجود داره ؟!
بارها در وسوسه های شیطان ، این جمله حکیمانه آقا ابراهیم را با خود مرور می کردم ، تا به حدیث زیبای امیر المومنین (ع) برخورد کردم که فرموده اند ،
دشمن ترين دشمنانت ، نفس شیطان درونی توست .
اَعْدی عَدُوّك نَفْسُكَ الَّتي بَيْنَ جَنْبَيْكَ.....
#شهیدابراهیم_هادی
📕 سلام بر ابراهیم
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
~~~~~~~~~~~~~~
#خـــاطرات_شهدا
تازه از جبهه آمده بود ، نیمه شب برای خوردن آب بیدار شدم و دیدم ابراهیم روی فرش خوابیده با وجودی که تشک در کنارش بود !
صدایش کردم و گفتم ، داداش جونم چرا روی فرش خوابیدی؟ ، توی این هوا سرما میخوری ، پاشو روی تشک بخواب .
اول گفت چیزی نیست ولی وقتی اصرار مرا دید گفت ،
الان بچهها توی گیلانغرب توی اون هوای سرد دارند سختی می کشن ، دوست دارم یک کمی از سختی آنجا رو حس کنم.....
#شهیدابراهیم_هادی
📕 سلام بر ابراهیم 2
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
~~~~~~~~~~~~~~
#خاطرات_شهدا
اولین روز عملیات خیبر بود ، از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب.
توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد ،
این طور راه رفتن توی آن جاده ، آن هم روز اول عملیات ، یعنی خودکشی.
جلوی ماشین را گرفتم ، راننده آقا مهدی بود ، بهش گفتم ،
چرا این جوری می روی؟! ، می زنندت ها!
گفت ، میخواهم به بچه ها روحیه بدهم ، عراقی ها را هم بترسانم !
میخواهم کاری کنم آن ها فکر کنند نیروهای مان خیلی زیادند.....
سردار
#شهیدمهدی_باکری
📕 ستارگان خاکی
#ماه_رمضان
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
~~~~~~~~~~~~~~
انجمن شهدای آموزشگاه حضرت فاطمه س
#خاطرات_شهدا
هم مداح بود هم شاعر اهل بیت .
می گفت ، من شرمنده ام که با سر وارد محشر بشم و اربابم بی سر !
بعد از شهادتش وصیتنامه اش را آوردند ، نوشته بود ،
قبرم را توی کتابخانه مسجد المهدی کنده ام !!
سراغ قبر که رفته بودند دیدند قبر برای هیکل شیر علی کوچک است ! ، گفتند ، حتما رازی دارد !
وقتی جنازه اش آمد ، قبر درست اندازه تن بی سرش بود.....
سردار
#شهیدشیرعلی_سلطانی
📕 خط عاشقی ، ج1
#ماه_محرم
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
~~~~~~~~~~~~~~
#خاطرات_شهدا
🔮 بوی ابراهیم را حس میکنم
🌹 پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت. هر چه مادر از ما پرسید: چرا ابراهیم مرخصی نمی آد؟
با بهانه های مختلف بحث رو عوض می کردیم و می گفتیم: الآن عملیاته، فعلاً نمی تونه بیاد تهران و... خلاصه هر روز چیزی می گفتیم.😔😔
تا اینکه یکبار دیدم مادر اومده داخل اتاق و روبروی عکس ابراهیم نشسته و اشک می ریزه.😭😭
اومدم جلو و گفتم: مادر چی شده؟
گفت:من بوی ابراهیم رو حس می کنم. ابراهیم الآن توی این اتاقه، همینجا و...
وقتی گریه اش کمتر شد گفت: من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده.😭
مادر ادامه داد: ابراهیم دفعه آخر خیلی با دفعات دیگه فرق کرده بود، هر چی بهش گفتم: بیا بریم، برات خواستگاری، می گفت: نه مادر، من مطمئنم که بر نمی گردم. نمی خوام چشم گریانی گوشه خونه منتظر من باشه.😔😔
چند روز بعد مادر دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه می کرد. ما هم بالاخره مجبور شدیم به دایی بگیم به مادر حقیقت رو بگه.
آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتی قلبی او شدید شد و در سی سی یو بیمارستان بستری شد.😭
سال های بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا می بردیم بیشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار بره و به یاد ابراهیم کنار قبر شهدای گمنام بشینه، هر چند گریه برای او بد بود. امّا عقده دلش رو اونجا باز می کرد و حرف دلش رو با شهدای گمنام می گفت😔😔
🌸 شهید ابراهیم هادی
( شادی روحش صلوات)
#خـــاطرات_شهدا
بعد از شهادت علی ، خوابش رو دیدم ، بهم گفت ،
اگر می دونستم این دنیا به خاطر صلوات این همه ثواب و پاداش ميدند ، میموندم توی دنیا و صلوات می فرستادم.....
#شهیدعلی_موحددوست
📕 کرامات شهدا
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »