✨﷽✨
💠ملاقات امام زمان با دلاک💠
✍سید محمد موسوی رضوی نجفی از شیخ باقر بن شیخ هادی کاظمی نقل کرد: شخص صادقی که دلاک بود و پدر پیری داشت که در خدمتگزاری به او کوتاهی نمیکرد. حتی آنکه برای پدر آب در مستراح حاضر میکرد و منتظر می ایستاد که او بیرون آید و به مکانش برساند. همیشه مواظب خدمت او بود مگر در شب چهارشنبه که به مسجد سهله میرفت.
تا اینکه مسجد رفتن را ترک نمود. علت ترک کردن مسجد را از او جویا شدم. گفت: چهل شب چهارشنبه به مسجد رفتم، چون چهارشنبه ی دیگر شد بخاطر خدمت به پدر میسر نشد به مسجد بروم تا اینکه شب شد، عازم مسجد شدم، در راه شخص اعرابی را دیدم که بر اسبی سوار است، چون نزدیکم رسید رو به من کرد و از مقصد من پرسید.گفتم: مسجد سهله. فرمود: "اوصیک بالعود اوصیک بالعود" (یعنی: وصیت میکنم تو را به پدر پیرت)
📝 و آن را سه مرتبه تکرار کرد. آنگاه از نظرم غایب شد. دانستم که او مهدی است و آن جناب راضی نیست به جدا شدن من از پدرم، حتی در شب چهارشنبه. پس دیگر به مسجد نرفتم...
📚 منتهی الامال، باب۱۴، ص۱۳۵۸
داستان دلنشین منبر
💠شوهر آهنگر💠
✅حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
✍️وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
👌حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.
📚مجموعه شهرحکایات
داستان دلنشین منبر
یاصاحب الزمان:
🖊 پاسخ سوالات روز بیست و ششم:
1️⃣ د
2️⃣ الف
3️⃣ ب
4️⃣ ب
سلام ممنون از دختر ای گلم که جواب رو ارسال کردند و تشکر ویژه از خانم ها زینلی وصالحی
قنبر کیست ؟؟؟
*جوان کافری عاشق دختر عمویش شد ،عمویش پادشاه حبشه بود .*
*جوان رفت پیش عمو و گفت: عمو جان من عاشق دخترت شده ام آمدم برای خواستگاری .*
*پادشاه گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است .*
*گفت: عمو هر جه باشد من میپذیرم .*
*شاه كفت : در شهر بديها (مدينه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آن وقت دختر از آن تو.*
*جوان گفت: عمو جان این دشمن تو اسمش چیست.*
*گفت: اسم زیاد دارد ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند.*
*جوان فورا اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی ها شد.*
*به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی درحال باغبانی و بیل زدن است.*
*به نزدیک جوان رفت گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی.*
*گفت: تو را با علی چکار است؟*
*گفت: آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است.*
*گفت: تو حریف علی نمی شوی.*
*گفت: مگر علی را میشناسی.*
*گفت: بله من هر روز با اون هستم و هر روز او را میبینم.*
*گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم.*
*گفت: قدی دارد به اندازه ی قد من هیکلی هم هیکل من.*
*گفت: خب اگر مثل تو باشد که سهل است .*
*مرد عرب گفت: اول باید بتونی من رو شکست بدی تا علی را به تو نشان بدهم ،خُب چی برای شکست علی داری؟*
*گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان.*
*گفت: پس آماده باش ، جوان خنده ای بلند کرد و گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی پس آماده باش شمشیر را از نیام کشید.*
*گفت: اسمت چیست مرد عرب جواب داد عبدالله.*
*پرسید: نام تو چیست؟*
*گفت: فتاح، و با شمشیر به عبدالله حمله کرد.*
*عبدالله در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین کوبید و با خنجر خود جوان خواست تا او را بکشد که دید اشک از چشمهای جوان جاری شد.
گفت: چرا گریه میکنی؟*
*جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا دارم بدست تو کشته میشوم.*
*مرد عرب جوان را بلند کرد گفت: بیا این شمشیر سر مرا برای عمویت ببر.*
*گفت: مگر تو کی هستی؟*
*گفت: منم اسدالله الغالب علی بن ابیطالب، كه اگر من بتوانم دل بنده ایی از بندگان خدا را شاد کنم حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود.*
*جوان بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من میخواهم از امروز غلام تو شوم یا علی(ع)*
*پس فتاح شد قنبر،،، غلام علی بن ابیطالب.*
یا علی به حق قنبرت دست ما راهم بگیر ، بر جمال پرنور مولا علی(ع) صلوات
.