🌼 نور سوی نور دَوَد
🔸کسی را که در اندرون اندکی روشنایی نبوَد ، پندِ بیرونش سود ندارد ؛ و هر که را در اندرون اندکی روشنایی بوَد ، روشناییِ کلامِ عارفان اندر وی پیوندد .
🔸اگر خواهی که در زیر خاک نرَوی ، #در_نور_گریز ؛ که نور زیرِ خاک نرود .
✍#مولانا ؛
📚#مجالس_سبعه
@elalla
🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾
گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
درراه با پروردگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
🌾تو مبین اندر درختی یا به چاه
🌾تو مرا بین که منم مفتاح راه
#مولانا
@elalla
🍄 ﷽ 🍄
سلوک معنوی
🔸قانونِ تولّد و مرگ در هستی جاری است ؛ از انسان گرفته تا ستارگان و خورشید ، تولّد و مرگ دارند .
🔸ظاهراً انسان تنها موجودی است که میداند که میمیرد و به مرگِ خویش آگاه است ... دیگر موجودات نیز میمیرند امّا مرگآگاه نیستند .
🔸برخی آدمیان نسبت به پدیدۀ مرگ ، "کورمرگی" پیشه کرده و ترجیح میدهند آن را نبینند و به فراموشی سپارند .
🔸برخی دیگر نیز "مرگ هراس"اَند ، چون تعلّقاتِ دنیویِ زیادی دارند و فرو نهادنِ تعلّقات و رها کردنِ آنها ــ نزدِ ایشان ــ سخت است ؛ از آن میترسند و میگریزند .
🔸جماعتی نیز "مرگ اَندیش"اَند و در اندیشۀ رهایی از زندان هستند:
ﻣﺮﮒ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﮔﺸﺖ ﻭ ﻧَﻘﻠﻢ ﺯﯾﻦ ﺳﺮﺍ
ﭼﻮﻥ ﻗﻔﺲ ﻫِﺸﺘﻦ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﻣﺮﻍ ﺭﺍ
🔸اهلِ عرفان ، "مرگ آگاه"اَند ؛ بدین معنا که ناپایداریِ جهان و گذرِ عمر را جدّی میگیرند؛ در عین حال ، این امر مانع از پرداختنِ سهمِ بدن و بهره بردنِ مادّی و معنوی از دنیا و زندگی نشده است ؛ از اینرو ایشان در "حال" زندگی کرده و "زندگیِ ابدی" را در همین دنیا تجربه میکنند:
صوفی اِبنُ الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرطِ طریق
(#مولانا)
یعنی در عینِ برخورداری ، وابستگی ندارند و هر لحظه که ندا رسد آمادهاند تا بروند .
@elalla
🌱🕊
⭕️✍حکایت بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
🍃
گویند دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد خوشحال شد و گوشههای دامن را گره زد و رفت!
در راه با پروردگار سخن میگفت: ای گشاینده گرههای ناگشوده! عنایتی فرما و گرهای از گرههای زندگی ما بگشای.
در همین حال ناگهان گرهای از گرههایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
که این گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانهها روی ظرفی از طلا ریختهاند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتــاح راه
#مولانـــــا
🍃
🌺🍃
@elalla