#632
دست دراز کردم و آستین لباس امیر را چنگ زدم
_ بگو... بگو که دروغه... بگو که هر دو بچه هام سالمند.. بگو امیر، حالا تو حرف بزن
امیر درمونده نگاهم کرد . مستاصل شده بود و نمیدونست چی باید بگه و همین حال امیر، حال من را هم خراب تر می کرد.
گریه ام شدت گرفت نگاهم را از امیر گرفتم و لب به شکوِه باز کردم
_ خدایا دیگه بریدم، دیگه نمی کشم... خسته شدم... من رو هر جوری دلت می خواد امتحان کن ولی با بچه هام نه!...من طاقتش رو ندارم.... نمیتونم خدا... نمیتونم...
دستهای امیر دو طرف صورتم قرار گرفت و به طرف خم شد.
چشم هاش پر آب شده بود
_آروم باش راحله، تو رو خدا آروم بگیر، داری سکته می کنی
فریده با چشمهای گریون جلو آمد ولیوان آبی دست برادرش داد.امیر دستش را زیر سرم گذاشت و سرم رو بلند کرد و لیوان آب را روی لبام گذاشت و من به زور چند قطره خوردم
فخری خانم که دیگه طاقت موندن نداشت با گریه از اتاق خارج شد.
نگاه ملتمسم را به امیر دادم و انتظار حرفی غیر از چیزهایی که شنیده بودم را ازش داشتم.
امیر که حرفم رو از چشم هام فهمید سر چرخوند و نگاه سنگینی به گوهر شرمنده کرد و رو به فریده با تکون سرش اشاره کرد و هر دو از اتاق بیرون رفتند.
حالا من مونده بودم و یه دل پر از غم و مردی که توی همه این مدت سعی میکرد من رو آروم نگهداره.
مردی که سنگ صبورم شده بود و شونه های مردونه اش داشت سنگینی غم من و بچه هاش رو تحمل می کرد.
دستش رو جلو آورد و اشکام رو پاک کرد ولی بغض من تازه شکفته شده بود.
_ امیر حرفهایی که شنیدم درست نیست مگه نه؟
باز نگاه غصه دارش رو به نگاهم دوخت
_ چی شدی تو ؟از کی شنیدی؟ من نمیدونم گوهرچی گفته و چه جوری گفته، ولی با حرفهای یه دکتر که نمیشه نتیجه گرفت. من اگه لازم باشه دخترم رو پیش تمام دکترها میبرم و هر کاری لازم باشه براش انجام میدم. یه دکتر امروز آمد به تشخیص خودش یه حرفی زد ولی مگه فقط همین یه دونه دکتره.
اصلا دکتر سلیمی هم گفت باید با یک تیم پزشکی در مورد شرایط حسنا صحبت کنه و اونها پرونده اش رو بررسی کنند و بعد نظر قطعی بدند. چرا با یه حرف این جوری به هم ریختی؟ این همه دکترها تشخیص اشتباه می دند، شاید این هم تشخیصش اشتباه باشه .هنوز که چیزی معلوم نیست.
حرف های امیرکمی آرومم کرد .باز دست دراز کرد و قطرات باقی مونده اشکم را پاک کرد.
لبخند مهربونی روی لبش نشست
_تو مثلا مادری ،مگه نشنیدی میگن دعای مادر در حق بچهها اجابت میشه؟ به جای اینکه اینجوری خودت رو داغون کنی، از ته دل براشون دعا کن، مادرانه دعاشون کن انشاالله که خوب میشند
باز حرفهای امیر آرام قلب من شد. اون روز دیگه از خونه بیرون نرفت و تا صبح روز بعد کنار من موند و با حرفاش آرومم میکرد. ولی هنوز ته دلم آشوب بود .
سه روز گذشت و توی این سه روز به گفته ی بقیه وضعیت حسنا تغییری نکرده بود.
امروز از صبح مامان بالای سر هدا بود و قرار بود بعد از ظهر گوهر خانم به بیمارستان بره.
امیر مثل همیشه سر ساعت رفت تا گوهر را ببره و مامان رو برگردونه. معمولا این رفت و آمد نیم ساعتی بیشتر طول نمی کشید اما حالا دو ساعت گذشته بود و هنوز از امیر و مامان خبری نبود. کم کم داشتم نگران میشدم و توی این نگرانی فقط ذهنم به سمت حسنا میرفت که صدای احوالپرسی بلند شد و چیزی نگذشت که مامان و پشت سرش فخری خانم به طبقه ی بالا اوندند
اما باددیدن چهره ی مامان دلم هری ریخت. چهره اش گرفته بود چشمهاش قرمز بود مطمئن بودم که گریه کرده.
دل توی دلم نبود.مامان کلافه بود، مضطرب بود و حتی نگاهم نمی کرد.
چند دقیقه ای منتظر بودم بقیه پایین برند تا دلیلش گریه کردنش را بپرسم ولی برخلاف انتظارم مامان خیلی زود بلند شد. از بقیه عذر خواهی کرد
_ببخشید فخری خانم، راستش من خیلی سر درد دارم، اگه زحمتی نیست امشب شما پیش راحله باشید من فردا میام.
فخری خانم نیم نگاهی به من کرد و رو به مامان لب زد
_برو شیرین جون، خسته شدی. نگران راحله هم نباش حواسم بهش هست
مامان به طرفم اومد بوسه ای از پیشونیم برداشت
_عزیزم من یکم خستم. فردا صبح بر می گردم.
لب باز کردم که چیزی بگم ولی مامان خیلی زود از اتاق خارج شد.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#633
از کار مامان تعجب کردم، چرا اینجوری رفت ؟چرا حالش خوب نبود؟
باز هم دلشوره سراغم اومد. حس میکردم نگاه های بقیه هم یه جور دیگه است.
کسی چیزی نمی گفت و بعد از رفتن مامان فرزانه هم به بهانه کارهاش به طبقه پایین رفت .
اون روز قرار بود مثل قبل فریده پیشم بمونه. همه امیدم به فریده بود که بعد از رفتن مادرش بتونم ازش خبر بگیرم که بفهمم چه اتفاقی افتاده، اما فخریی خانوم اون رو هم به بهانه ی آماده کردن غذا به طبقه پایین فرستاد و خودش کنارم موند.
تو این مدت وقت هایی که بقیه خونه بودند فخریه خانم اینجا نمی موند و به گوهر یا دخترهاش سفارش من رو میکرد و کم پیش میومد خودش پیشم بمونه. ولی امروز اجازه نداد حتی فریده هم اینجا باشه.
همه چیز یه جورایی برام غیرطبیعی بود. دلم می خواست از ماجرا سر در بیارم ولی می دونستم که نمیشه از فخری خانم حرف کشید و اصلاً شاید به همین دلیل فریده را هم بیرون کرد که مطمئن بشه کسی چیزی به من نمیگه.
چاره ای نبود و باید تا اومدن امیر صبر میکردم. امیر وقتی نگرانی من رو ببینه مجبور میشه که حرف بزنه.
چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم و کم کم تاثیر داروهای مسکن چشمهام را سنگین کرد و خوابم برد.
غروب بود که بیدار شدم. خونه ساکت بود و مادر امیر خودش را برای نماز آماده میکرد.
معمولاً همیشه قبل از تاریک شدن هوا امیر خونه بود اما حالا خبری ازش نبود.
فخری خانوم نمازش را خوند و کمکم کرد تا من هم به صورت نشسته نماز بخونم.
بعد از نماز رو به مادر شوهرم کردم
_مامان امیر هنوز نیومده ؟
نگاهم نمی کرد و خودش را با تا کردن چادر نماز مشغول کرده بود
_نه مادر ،هنوز نیومده
نگران لب زدم
_همیشه این ساعت خونه بود
نیم نگاهی کرد و لبخندی زد
_ساعت میزنی براش؟ خب شاید جایی کار داشته، پیش میاد دیگه
چیزی نگفتم و به طبقه پایین رفت و چند دقیقه بعد با سینی غذا برگشت.
وسط اون همه نگرانی به سختی و به اجبار فخری خانم غذا میخوردم. مدام با هام حرف می زد و می خواست من را از فکر بیرون بیاره.در مورد نامزده امید میگفت و این که زمان عقد شون عقب افتاده .
اون میگفت و همه ی هوش و حواس من به عقربه های ساعت بود و نگران غیبت امیربودم.
ساعت از یازده گذشته و هنوز خبری از امیر نبود.
دیگه با حرفهای فخری خانم هم آروم نمیشدم. این بار به بهانه آوردن میوه پایین رفت و برگشت. چند تکه سیب توی بشقاب گذاشت و جلوم گرفت و نگاهم کرد
_بخور مادرجون، نگران امیر هم نباش. همین الان زنگ زد و گفت امروز توکار فروشگاه مشکل ایجاد شده و مجبور شد بره خونه و فاکتورهاش را بررسی کنه. گفت خیلی کارش طول کشیده همونجا می خوابه.
_پس چرا به من زنگ نزد؟
_اتفاقا منم بهش گفتم که خیلی نگرانشی، گفت حسابی درگیر بوده و نتونسته تماس بگیره. تو هم دیگه نگرانش نباش.
با اینکه از امیر بعید بود اینجوری من رو بی خبر بزاره، اما تلاش کردم با حرف های فخری خانم خودم را آروم کنم.
اما شب تا صبح از نگرانی خواب به چشمم نیومد و شبم تو بی خبری از امیر سپری شد.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#634
صبح شد و هنوز از امیر بیخبر بودم. دیگه مطمئن شدم یه اتفاقی افتاده. ساعت نه مامان اومد مثل همیشه آروم بود و از حال بد دیشبش خبری نبود. با اومدن مامان، فخری خانوم رفت. مامان کنارم نشست و نوازشم میکرد
_ خوبی دخترم؟
با نگرانی نگاهش کردم
_ نه مامان خوب نیستم، دارم از نگرانی دق می کنم. چرا دیروز اون جوری رفتی؟ من فهمیدم که حالت خوب نیست، چرا چیزی نگفتی؟
لبخند مهربونی زد
_گفتم که یکم سرم درد میکرد ،نیاز به استراحت داشتم ولی الان خوبم
_ از امیر خبری نداری؟ دیشب خونه نیومده ،خیلی نگرانشم
با همون لبخند پاسخ داد
_ نگران اونم نباش، چند دقیقه پیش باهاش تلفنی صحبت کردم گفت یه کم کار داره و نمیتونه بیاد دنبال من. منم بهش گفتم یه سر به راحله می زنم و بعد خودم میرم بیمارستان.
_ مگه کارگاه نمیری؟
_ امروز نه
_میشه یه زنگ به امیر بزنی؟ می خوام باهاش حرف بزنم
مامان گوشیش رو آورد و شماره ی امیر را گرفت. چند تا بوق خورد تا با صدای گرفته جواب داد
_ الو
_سلام امیر کجایی تو؟
چند لحظه صدایی از اون طرف نیومد
_سلام عزیزم، به مامانم گفته بودم کار هام قاطی شده بود نتونستم بیام خونه
_چرا صدات گرفته؟ خواب بودی؟
_ خواب؟.. آره... آره... الانم می خوام برم بیمارستان. بعذا خودم بهت زنگ میزنم، فعلا خداحافظ
_ خداحافظ
باهاش حرف زدم اما از نگرانی من چیزی کم نشد.
مامان به بیمارستان رفت و گوهر برگشت ولی اصلا بالا نیومد و امروز فریده کنارم بود.
چند بار سراغ گوهر را از فریده گرفتم ولی جواب درستی به من نداد.
یکی دو بار دیگه با امیر تماس گرفتم و مکالمه خیلی کوتاهی داشتیم و امیر هر بار به یه بهانه تماس را قطع میکرد.
روز از ظهر گذشته بود. دل من دیگه آروم و قرار نداشت. حوصله حرف زدن با کسی را نداشتم. از دست امیر شاکی بودم. از دست همه آدم های دور و برم که مشکوک رفتار میکردند ،شاکی بودم.
فریده سینی غذا رو بالا آورد اما هیچ میلی به غذا نداشتم. اصرارهای فریده هم هیچ فایده ای نداشت.
_ را حله جان، الان تو غذا نخوری همه چیز درست میشه ؟
_نمیخوام فریده جون، غذا از گلوم پایین نمیره .از دیشب معلوم نیست چی شده که همه تون یه جوری شدید. امیر نزدیک بیست و چهار ساعته که خونه نیومده و...
همون موقع در هال باز شد و چهره ی رنگ پریده مردی رو دیدم که خستگی از سر و روش می بارید. لباس هاش به هم ریخته بود و موهاش ژولیده.
من و فریده با تعجب نگاهش می کردیم
_امیر این چه وضعیه؟ چی شده؟
با قدم های سنگینش به من نزدیک شد و لب تخت نشست.
با همون بی حالی و رنگ پریدگیش نگاهم کرد و لبخندی زد
_تو خوبی؟
معترضانه جوابش را دادم
_باید خوب باشم؟ از دیروز رفتی حالا هم با این وضع اومدی، دارم از نگرانی می میرم.
_ نگران برای چی ؟مگه من مُردم که تو نگران باشی؟
_ داداش تا لباس عوض کنی من برات ناهار میارم
امیر بدون اینکه سر به طرف خواهرش بچرخونه دستش رو به علامت نه بالا گرفت
_ ناهار نمیخوام فریده، می خوام بخوابم، خسته ام .
نگاه فریده بین من و برادرش چرخید
_باشه، پس منم میرم پایین کاری داشتید صدام کنید
فرید این را گفت و رفت اخمی در هم کشیدم و نگاهم رو به امیر دادم
_امیر دارم دیوونه میشم، از دیشب هیچ کس درست و حسابی حرف نمی زنه. به خدا قلبم داره از جا کنده میشه، تا حالا به زور طاقت آوردم. بچه ها چطورنذ؟ حال شون خوبه؟ دیشب پیششون بودی؟ نکنه...
انگشت اشاره ی امیر روی لبم قرار گرفت و مهربون و آروم با چشم های پر از خستگی نگاهم کرد و لبهاش به زور حرکت می کرد
_ هیس، آرومتر راحله، هیچ اتفاقی نیفتاده. بچه ها خوبند، من خوبم، تو هم آروم باش.
چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم. متکای اضافی رو از تخت برداشت و روی زمین انداخت.
_ خسته ام، خیلی خسته. انگار اندازه ی تمام عمرم تو این یک روز انرژی مصرف کردم.
خودش را از تخت، روی زمین سر داد و کنار تخت دراز کشید.
ازش عصبی بودم، از دیشب خبری ازش نداشتم و حالا انگار حال من رو نمیبینه. اما از طرفی نمی تونستم اذیتش کنم .خیلی خسته و بی حال بود. هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش.
ملتمسانه لب زدم
_ امیر نمیخوای بگی دیشب کجا بودی؟ حداقل یک کلمه بگو دلم آروم بگیره
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#635
چشم هاش رو بسته بود و آروم لب میزد
_چی بگم که آروم بگیری؟ یه وقتایی آدم نیاز به تنهایی داره دیگه. دیشب از همون وقتا بود. فقط میخواستم تنها باشم همین!
_ حداقل بگو که حال بچه ها خوبه، بگو که برای حسنا اتفاق نیفتاده
چشم های خمارش را باز کرد و نگاهم کرد و لبخند بیحالی زد
_گفتم که خوبند، میخوای بعد از ظهر ببرمت خودت ببینیشون؟
هیجان زده گفتم
_ واقعا می بریم؟
دوباره چشم هاش را بست و سرش رو تکون داد
_ آره ،الان فقط می خوام بخوابم. یه خواب عمیق که جبران همه ی خستگی هام رو بکنه.
دستش رو بالا آورد و به سمتم دراز کرد
_ دستمو بگیر راحله، بزار یکم حالم خوب بشه.
دستم را توی دستش گذاشتم. چشماش بسته بود و حرف میزد
_ راحله تو میدونی معجزه چیه؟
کمی گنگ نگاهش کردم. امروز یه حال دیگه ای داره. اصلا حالش رو نمیفهمم.
_ معجزه ؟چی میگی امیر؟
با صدای بی حالی که دو رگه شده بود لب زد
_آره معجزه، یه وقتایی آدم به جایی میرسه که درهای زمین و آسمون به روش بسته میشه. انگار کل دنیا برات جهنم میشه. عین یه مرغ پرکنده به هر دری می زنی تا یه روزنه ی امیدی پیدا کنی. توی یه نقطه از دنیا قرار میگیری که نه جون موندن داری، نه روی برگشتن. اونجاست که حس می کنی زیر پات خالی شده و دستت به هیچ جا بند نیست. حس می کنی از همه جا بریدی و هیچ کس صدات رو نمی شنوه. اما همون وقت، وسط همون برزخ، وسط اون ناامیدی، خدا یه حال اساسی بهت میده و اون جهنم رو برات عین بهشت میکنه. خودت هرچی فکر می کنی نمیفهمی چی شد؟ چجوری شد؟ انگار اصلا باورت نمیشه. ولی واقعیت داره، ولی معجزه شده... معجزه شد... راحله... معجزه....
اصلاً از حرف هاش چیزی نمی فهمیدم. چند کلمه ی آخر را بریده بریده گفت و ساکت شد. هنوز تو همون حالت گنگی نگاهش می کردم خوابش برده بود. اینقدر عمیق خوابیده بود که انگار ساعت هاست خوابیده.
کم کم دستش شل شد و دستم را رها کرد. نمی دونم چرا، ولی منم آروم شده بودم. انگار حضور امیر آرومم کرده بود.
با فکر این که قراره بعد از ظهر به ملاقات بچه ها برم چشم بستم و سعی کردم بخوابم.
دو ساعت بعد بیدار شدم وبا هول نگاهی به ساعت کردم.
یک ساعتی از وقت ملاقات گذشته بود. نگاهم سمت امیر رفت هنوز خواب بود. خواستم صداش کنم ولی چهره غرق خوابش، منصرفم کرد.
وقتی اومد خونه خیلی خسته بود، حالا دلم نیومد بیدارش کنم .
از طرفی هم دلم پیش بچه ها بود، اما امیر گفته بود هر دوشون خوبند.
حتما خوب بودند که امیر هم اینجوری آرومه. دل خودم را هم آروم کردم و چیزی نگفتم تا امیر بخوابه.
دو سه ساعت بعد بیدار شد. کش و قوسی به بدنش داد و تا نگاهش به ساعت افتاد عین برق از جاش پرید
_ راحله چرا بیدارم نکردی ؟وقت ملاقات گذشت دیگه نمیزارند بریم
لبخندی زدم و با آرامش لب زدم
_ خواب بودی، اینقدر خسته بودی که دلم نیومد بیدارت کنم
کمی نگاهم کرد
_کاش بیدارم میکردی
_ خب الان که دیگه بیدار شدی. امیر من گرسنمه ناهار نخوردم
از جاش بلند شد
_ الان برم یه چیزی میارم با هم بخوریم.
عصرونه ای کنار هم خوردیم و تا آخر شب امیر پیش من بود ولی آخرش نفهمیدم ماجرای غیبت دیشب چی بود .
صبح روز بعد خواب بودم که با صدای فریده بیدار شدم.
_راحله، راحله جان بیدارشو، داداش کارت داره
چشم باز کردم و با قیافه خندان فریده روبرو شدم. گوشی تلفن را جلوم گرفت
_بیا بگیر داداش پشت خطه، با تو کار داره
کمی چشمهام رو مالیدم و صدایی صاف کردم
_چی شده؟
_ بیا با داشت صحبت کن
گوشی رو ازش گرفتم و با صدای گرفته لب زدم
_جانم امیر جان
صدای شاد امیر توی گوشم پیچید
_ جانت سلامت مامان راحله، زنگ زدم بگم خودت رو آماده کن داره مهمون برات میاد
_مهمون؟
_ بله، هدا خانم دیگه دلش نمیخواد تو بیمارستان بمونه. دلش هوای مادرش رو کرده میخواد همین امروز برگرده خونه
با شنیدن این حرف خواب از سرم پرید و چشمام گشاد شد
_تو رو خدا امیر راست میگی؟ داری میاریش خونه ؟
_بله، تازه یه خبر دیگه هم دارم
_ حسنا رو هم میاری؟
_نه، ولی اون هم منتقل شد به بخش. حالش هم خوبه ،چند روز دیگه هم مرخص میشه
دلم می خواست جیغ بزنم، فریاد بزنم. اینقدر خوشحال بودم که نمیدونستم چی باید بگم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433