eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
1.5هزار دنبال‌کننده
30 عکس
28 ویدیو
0 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
این آدرس سایت رهبری هست https://www.leader.ir/fa/monies این سایت برای جمع آوری کمک به مردم مظلوم غزه هنوز فعال هست.
فقط کافیه یک لحظه توی گرسنگی توی تشنگی اون لحظه ای که سر سفره ی غذا نشستی اون لحظه ای که نگرانی بچه ی کوچیکت غذاش رو کامل بخوره و گرسنگی و ضعف اذیتش نکنه اون لحظه ای که داری با عشق برای اهل خونه غذا درست میکنی فقط یک لحظه یاد گرسنگی و تشنگی بچه های غزه بیوفتی آب و غذا به کامت زهر میشه😔 از خوردن و آشامیدن خودت هم خجالت می کشی. وقتی یاد مادری بیوفتی که گرسنگی بچه هاش رو میبینه و راه به جایی نمیبره تا شاید با م ر گ آروم بگیره😭😭😭😭 پس اگر وجدان داریم نباید زمان رو از دست بدیم هرچقدر در توانتون هست به مدد گرسنگان و مظلومین غزه بشتابید همین امروز که دنیا در سکوتی مرگبار فرو رفته، من و تو باید به داد مظلومین برسیم من و تویی که یک ماه با این روضه اشک ریختیم و گریه کردیم ... مولای ما گرسنه و تشنه شهید شد😭😭😭
💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت خیلی ترسیده بودم ولی کاری از دستم بر نمیومد. موندن توی کوچه اصلا عاقلانه نبود، چرا که هر لحظه ممکن بود سعید بیرون بیاد و بادیدن نیما براش سوتفاهمی پیش بیاد. ناچار راه خونه رو پیش گرفتم. اما با حال نزار و رنگ پریده ام چه باید می کردم؟ چند لحظه همونجا موندم و سعی کردم عادی باشم. زنگ رو زدم و در باز شد. وارد حیاط که شدم، سعید از پله ها پایین اومد سعی در کنترل دستپاچیگم داشتم و سلامی بهش دادم در حالی که از مامان خداحافظی می کرد و پشت کفشش رو بالا می کشید، نگاهش رو به من داد -سلام، داشتم میومدم دنبالت چرا دیر کردی؟ -یکم امتحانم طول کشید، بعدش هم تاکسی نبود منتظر موندم تا بیاد سری تکون داد و سمت در حیاط رفت -برو بالا، خدا حافظ هرچه به در نزدیک ترمی شد، تپش قلب من بیشتر می شد. با صدایی که از استرس به سختی شنیده می شد زیر لب گفتم -خدا حافظ همون لحظه با صدای مامان برگشتم - ثمین اومدی؟ چرا نمیای بالا؟ -سلام مامان، الان میام -سلام عزیزم، امتحانت خوب بود؟ -آره خوب بود -خدا روشکر من برم ناهار رو آماده کنم تو هم بیا یکم استراحت کن تا بابات بیاد ناهار بخوریم. این رو گفت و رفت و من دوباره به طرف در چرخیدم. صدای روشن شدن ماشین سعید و دور شدنش رو شنیدم و کمی خیالم راحت شد. سمت در رفتم و با احتیاط بازش کردم و از گوشه ی در، دیدم که با سرعت خیلی کمی از خونه دور میشد. همون لحظه باصدای موتوری از جهت مخالف، سرچرخوندم. نیما داشت به خونه نزدیک می شد و من فقط پر استرس و درمونده نگاهش می کردم. هنوز نگاهم سمت نمیا بود، هر لحظه سرعتش کمتر می شد و نگاهش به روبرو بود. اینقدر بابت حضورش استرس داشتم که از سعید غافل شده بودم. لحظه ای سرچرخوندم و از باریکه ی کنار در، قامتش رو دیدم که وسط کوچه جلوی نیما ایستاد و اون هم به ناچار متوقف شد. دیگه نفسم بند اومده بود و عرق سردی روی تمام تنم نشست. گرچه هیچ کدوم من رو نمی دیدند ولی خیلی سریع پشت در پنهان شدم. دستی روی قفسه ی سینه ام گذاشتم و نگاهم رو به آسمون دادم -خدایا خودت کمکم کن 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت لحظه ای از باریکه ی کنار در قامتش رو دیدم که وسط کوچه جلوی نیما ایستاد و اون هم به ناچار متوقف شد. دیگه نفسم بند اومده بود و عرق سردی روی تمام تنم نشست. گرچه هیچ کدوم من رو نمی دیدند ولی خیلی سریع پشت در پنهان شدم. دستی رو ی قفسه ی سینه ام گذاشتم و نگاهم رو به آسمون دادم -خدایا خودت کمکم کن با شنیدن صدای سعید، دوباره توجهم سمت کوچه رفت خودم رو جلوی در کشیدم تا بهتر صداشون رو بشنوم. لحن سعید اصلا دوستانه نبود و این طلبکار حرف زدنش، بد جوری توی دلم رو خالی کرد -به به آقا نیما، این طرفا؟ نیما برعکس من، بدون اینکه از دیدن سعید، هول یا دستپاچه بشه، خونسرد و صمیمی تر از سعید پاسخش رو داد -سلام سعید جان، خوبی؟ -علیک سلام، اینجا چکار می کنی؟ -هیچی، یه کاری داشتم این طرفا -کدوم طرفا؟ کوچه ی ما؟ نبما جوابی نداد و سعید با لحنی که حالا کمی حرص داشت گفت -نامرد نباش نیما، بی غیرت نباش -نیستم داداش -هستی که الان اینجایی -سعید، من نیمام ، دوست و رفیق بیست و چند ساله ات، داداشت، نه یه غریبه ی ولگرد -داداشمی؟ -نیستم؟ -پس داداشم بمون، نذار این برادریمون به هم بخوره من پشت در هر لحظه منتظر درگیری بین این دوتا بودم و دیگه از استرس نمی تونستم روی پام بایستم. تکیه ام رو به در دادم و صدای همراه با کلافگی نیما رو شنیدم -تو واقعا در مورد من چی فکر می کنی سعید؟ من هیچ وقت به ثمین... -دهنت رو ببند نیما با صدای عصبی و نسبتا بلند سعید، حرف نمیا نا تموم موند. کمی مکث کرد و با لحن آرومی ادامه داد -خیلی خب، معذرت می خوام. من هیچ وقت به خواهرت چشم بدی نداشتم. از اولش هم با رسم و رسومات و بزرگترها اومدم جلو -با رسم و وسومات اومدی جوابتم گرفتی. دیگه دلیل اینجا اومدنت چیه؟ -جوابی که شما دادید من رو قانع نکرد -مهم نیست، ما وظیفه نداریم تو رو قانع کنیم. یه در خواستی داشتی ما هم بنا به شرایط و مصلحت خودمون گفتیم نه. الان دیگه حرفت چیه؟ -من این انتظار رو ازت نداشتم سعید، می خوام بدونم چرا نه؟ تو من رو خوب میشناسی پس چرا اینقدر سفت وسخت مخالفت می کنی؟ -جواب سوالت رو خودت دادی دیگه، چون میشناسمت مخالفم. چون خواهرم رو می شناسم مخالفم. شما دو تا هیچ نقطه اشتراکی با هم ندارید. -آخه چرا این حرف رو می زنی؟ -نیما، اینجا وسط کوچه جای این حرفها نیست برو و نذار رفاقت چندین سالمون همین امروز خراب بشه. -سعید من... -برو! -باشه میرم... ولی من باید با آقا رحمن حرف بزنم و می زنم. تنهایی، یه وقتی که تو نباشی و بتونیم دو کلمه حرف حساب با هم بزنیم... فقط ... دمت گرم داداش...خیلی دمت گرم... که اینجوری فاتحه ی بیست و چند سال برادری رو خوندی و من رو سکه ی یه پول کردی، خیلی آقایی داش سعید، عزت زیاد! اینبار سعید بود که در جواب شکایت نیما سکوت کرد و چیزی نگفت. صدای روشن شدن موتور نیما بلند شد و من از ترس اینکه سعید وارد خونه بشه، از در فاصله گرفتم و به سرعت بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگران و پریشون پشت پنجره ایستاده بودم و در حیاط رو می پاییدم تا سعید برگرده. منتظر یه دعوای اساسی بودم و قلبم داشت از سینه بیرون می زد. اما هر چی موندم دیگه ازش خبری نشد و انگار رفته بود. بعد از ظهر کمی حالم بهتر شده بود. کتابم رو برداشتم و توی حیاط قدم می زدم و خودم رو برای آخرین امتحان آماده می کردم. غرق درس بودم و متوجه صدای زنگ نشدم، در حیاط باز شد و مرضیه و پشت سرش سعید، وارد شدند. با مرضیه سلام و احوالپرسی کردم و بالا رفت اما از حضور سعید استرس گرفته بودم. بخصوص اینکه بر خلاف ظهر که دیده بودمش، چهر اش در هم بود و معلوم بود که ناراحته. لبخند نمایشی زدم -سلام داداش با نگاه سنگینش کمی براندازم کرد و سنگین تر از نگاهش لحنش بود -سلام کوتاه جوابم رو داد و آروم به من نزدیک شد. قلبم دوباره داشت ریتم تندش رو شروع می کرد. و من چجوری میتونستم رفتاری طبیعی داشته باشم. اخمی در هم کشید و کتابم رو از دستم گرفت. کمی ورق زد و نگاهش کرد -کی این امتحانات تموم میشه؟ نفسم رو آروم بیرون دادم و باز با همون لبخند مسخره جواب دادم -این دیگه آخریشه. با بالای چشم نگاهم کرد و من اصلا تاب نگاهش رو نداشتم -کِی؟ -فردا ابروهاش بالا پرید و سری تکون داد -یعنی فردا که بری مدرسه دیگه نمیری، درسته؟ این سوالا برای چی بود؟ نکنه نیما حرفی بهش زده؟ وای خدایا کی این روزها تموم میشه؟ -نه دیگه...فعلا کاری ندارم مدرسه ... تا وقتی خبرمون کنند باز سری تکون داد و کتابم رو به طرفم گرفت. کتاب رو ازش گرفتم و گفت -درست رو بخون گفت و سمت پله ها رفت. خواستم نفس راحتی بکشم که انگار چیزی یادش اومد و به طرفم چرخید باز اخمهاش در هم رفت و مستقیم نگاهم کرد -راستی ثمین -بله یکی دو قدم جلو اومد و گفت -تو .... همین یک کلمه رو گفت و نگاه دقیقش چند بار بین چشم هام جابجا شد انگار داشت به چیزی فکر می کرد -هیچی ولش کن و باز راهش رو به سمت پله ها ادامه داد. این حرف نزدنش بیشتر از داد و بیداد و دعواهاش عذابم می داد و من رو می ترسوند. تمام جراتم رو به کار گرفتم و لب باز کردم -وا، داداش چی می خواستی بگی؟ بدون اینکه نگاهم کنه از پله ها بالا رفت و گفت -هیچی، می خواستم بگم حواست به خودت باشه، چون من حواسم بهت هست. و بدون هیچ توضیح دیگه ای وارد سالن شد و با مامان و بابا مشغول احوالپرسی شد. دیگه تمرکزی برای درس نداشتم و بیشتر از صد بار حرف سعید رو با خودم تکرار کردم و نفهمیدم منظورش چی بود. شاید هم فهمیده بودم ونمی خواستم قبول کنم که سعید به رابطه ی من و نیما شک کرده. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت صبح برای رفتن به مدرسه آماده شده بودم. مامان مثل همیشه تا دم در سالن دنبالم اومد و سفارش می کرد -دیگه این اخرین امتحانته ، استرس نداشته باشیا. تو که اون همه خوندی حتما اینم خوب بلدی حرفهای مامان توایام امتحانات خیلی دلگرمم می کرد. لبخندی زدم و گفتم -دعا کن این یکی رو هم خوب بدم -من که همیشه دعات می کنم. حتما موفق میشی... راستی کی بر می گردی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم -مثل همیشه دیگه - سمیه عزیز رو برای ناهار دعوت کرده. قراره سعید بره دنبالش ببرش اونجا. تو هم بعد از امتحانت برو خونه ی عزیز با هم برید خونه سمیه یکم کمکش کن خندیدم و گفتم -وا، مگه هیات دعوت کرده که کمک می خواد؟ فقط عزیزه دیگه -آره فقط عزیزه، ولی بچم این مدت حالش خوب نبوده زیاد نتونسته کارهاش رو بکنه همش حرص می خوره میگه زندگیم به هم ریخته است نمی تونم مرتب کنم. تو هم که دیگه امتحان نداری برو کمکش یکم مرتب کن، اونم با این حالش اینقدر حرص نخوره -آها، پس بفرمایید سمیه بانو کلفت می خواند اخمی کرد و گفت -عه ، این چه حرفیه؟ اصلا نمی خواد بری خودم می رم کمکش صدای خنده ام بالا رفت -خیلی خب بابا می رم. چه زودم قهر می کنه قربونش برم بی هوا دستم رو دور گردنش انداختم و دو طرف صورتش رو بوس محکمی کردم. اخم کرده بود و همزمان می خندید و با غیظ گفت -اه ولم کن ثمین بدم میاد بین تقلاهای مامان دست از دور گردنش برداشتم و با خنده ازش خدا حافظی کردم و بیرون زدم. نزدیک مدرسه که رسیدم، نگاهم به اطراف می چرخید و دنبال نیما می گشتم اما اون اطراف ندیدمش. امتحانم رو دادم و کمی بیشتر توی مدرسه موندم. از همکلاسی ها و معلم هایی که دیگه معلوم نبود کی بتونم ببینمشون خداحافظی کردم. از الان با دوستانم ابراز دلتنگی می کردیم و از طرفی هم خوشحال بودیم که بالاخره این مرحله از تحصیلمون هم تموم شده بود. بعد از خداحافظی مفصلی، با چند تا از بچه ها از مدرسه بیرون اومدیم . فریبا و مریم زودتر خدا حافظی کردند و از هم جدا شدیم. ماشین پدر پریسا رو کمی اون طرف در دیدم. پریسا نگاه غمگینی بهم انداخت و با هم دست دادیم -دلم خیلی برات تنگ میشه ثمین -من هم همینطور، کاش بشه دوباره همدیگه رو ببینیم -شماره ام رو که داری، حتما بهم زنگ بزن -باشه حتما -من دیگه برم بابام الان شاکی میشه همدیگه رو در آغوش کشیدیم و بوسیدیم . از هم خدا حافظی کردیم و پریسا به سمت ماشین پدرش رفت. من هم خواستم سمت خونه ی عزیز راه بیوفتم که با دیدن نیما اون طرف خیابون، همونجا متوقف شدم. نگاهش به من بود و کمی روی موتورش جابجا شد. نگاهی به اطراف انداخت و با سرش اشاره کرد که به راهم ادامه بدم، خودش هم حرکت کرد. باز دلهره و استرس همراهم شده بود و تو این موقعیت گریزی ازشون نبود. با احتیاط نگاهی به اطراف انداختم و راه افتادم. چند متری جلو تر رفتم که نیما دوری توی خیابون زد و برگشت و دیگه نمی دیدمش. چیزی نگذشت که صدای موتورش رو از فاصله ی کمی پشت سرم شنیدم و خیلی نزدیکم شد. همینطور که می رفت گفت. -امروز باید باهات حرف بزنم، بیا سمت اون پارک این رو گفت و سریع ازم فاصله گرفت و دور شد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
رمان زیبای "با عشق تو برمی خیزم" با ۲۱۴۷ پارت در کانال وی آی پی کامل هست😍 لینک شرایط وی آی پی👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3765633929C40614dec86
25.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام دوستان لطفا به هر شخص یا گروهی که میشناسید بفرستید حداقل کاری از بنده حقیر بر میاد اینه که اینو بفرستم و ازتون خواهش کنم تا جایی که میتونید منتشرش کنید💔
این آدرس سایت رهبری هست https://www.leader.ir/fa/monies این سایت برای جمع آوری کمک به مردم مظلوم غزه هنوز فعال هست.
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دهانم از تعجب باز مونده بود. پارک؟ این وقت روز؟ مگه می شد؟ اگه کسی ما رو می دید باید چکار می کردم؟ پارک با فاصله ی کمی روبروی مدرسه بود. نیما رو می دیدم که موتورش رو قفل کرد و وارد پارک شد. چند لحظه سرگردون و پریشون همونجا ایستادم کمی این پا اون پا کردم . من نمی تونم، باید زودتر برگردم خونه. داشتم خودم رو متقاعد میکردم اما تا خواستم تصمیمم رو عملی کنم حسی از درونم منصرفم کرد. اگه الان برگردی و نتونی باهاش حرف بزنی، شاید دیگه دیر بشه. الان که سعید هم متوجه نیما شده دیگه نمیشه به این راحتی از خونه ی عزیز هم باهاش تماس بگیرم پس بهتره پای خواسته ی دلم وایستم و دعوتش رو قبول کنم. با پاهای لرزون و قلبی که با تمام توانش می کوبید، مسیرم رو سمت پارک تغییر دادم. حس بدی داشتم. احساس می کردم همه ی مردم حواسشون به منه و من رو نگاه می کنند. سر به زیر انداختم و سرعتم رو بیشتر کردم . چقدر این مسیر برام طولانی شده بود. همین چند قدم راه رفتن، خیلی برام نفس گیر بود و بالاخره به پارک رسیدم. طبیعتا اون ساعت روز اونجا خیلی خلوت بود و این خلوتی، ترس زیادی به دلم می انداخت. چند قدم با احتیاط جلو رفتم و چهار چشمی اطرافم رو می کاویدم که با شنیدن صدایی از پشت سرم، قلبم ریخت. -من اینجام سریع چرخیدم و نیما رودیدم که پشت درخت بلند و پرپشت کاج ایستاده. نیم نگاهی سمت خیابون کرد و اشاره ای به کنارش کرد -بیا این طرف ممکنه کسی ببینت سریع پشت درخت پناه گرفتم و نگاه متعجب و معترضم رو به صورتش دادم -اقا نیما، این چه کاریه آخه؟ دستهاش رو به علامت تسلیم بالا برد و سر به زیر انداخت -می دونم ثمین، خییلی کارم اشتباهه ولی هر چی فکر کردم راه دیگه ای پیدا نکردم . تو که نمی تونی با من تماس بگیری. من هم که نمی تونم خونتون زنگ بزنم. ولی باید باهات حرف می زدم . من دارم دیوونه می شم این رو بفهم . -خب ... الان ... برای چی اومدیم اینجا؟ -ببین ثمین من باید با پدرت حرف بزنم. به خونواده ی خودم که می گم ، می گند وقتی آقا رحمن جواب منفی داده دیگه حرفی نمونده و حاضر نیستند دوباره با پدرت تماس بگیرند. از اون طرف هم سعید شده مثل یه دیوار بین من و خونواده ی تو. کلافه سری تکون داد و ادامه داد -من اگه خودم با آقا رحمان حرف بزنم حتما متقاعدش می کنم. ولی تو باید کمکم کنی؟ -باید چکار کنم آقا نیما؟ سعید به من شک کرده کاری ازم برنمیاد -چرا برمیاد. شماره ی بابات رو به من بده. من نمی خوام خونتون زنگ بزنم می خوام فقط یه گفتگوی دو نفره باشه. کمی نگاهش نکردم و انگار مغزم قفل کرده بود. باید چکار کنم؟ سریع گوشیش رو از جیبش بیرن اورد و منتظر نگاهم کرد -بگو دیگه شماره ی بابا رو بهش گفتم و ذخیره کرد. -ثمین تو... تو مطمئنی که می خوای به هم برسیم؟ گنگ و متعجب گفتم -آقا نیما؟ -خب آخه چرا هیچ کاری نمی کنی؟ چرا با بابات حرف نمی زنی؟ بهش بگو که از جوابی که به من دادند راضی نیستی. بگو نظر خودت این نیست -من گفتم ولی... ولی چی؟ اگه تو حرکتی نکنی من تنهایی نمی تونم. تو هم باید تلاشت رو بکنی تا من هم انگیزه بگیرم سر به زیر انداختم و درمونده و بیچاره گفتم -باشه، سعی می کنم باهاش حرف بزنم -خیلی خوبه، من هم تمام تلاشم رو می کنم. آدم مگه تو زندگیش چند بار عاشق میشه؟ سر بلند کردم و نگاهم با لبخندش برخورد کرد. دوباره خجالت زده سر به زیر انداختم. -خب دیگه بریم تا کسی ما رو ندیده این رو گفت و جلو راه افتاد و من هم با احتیاط با فاصله ی زیادی پشت سرش سمت موتورش رفت و من هم اطرافم رو نگاه می کردم تا با خیال راحت از پارک بیرون بیام که با دیدن ماشین سعید جلوی در مدرسه دیدم، انگار که پتکی توی سرم خورد. تازه یادم افتاد، من باید به خونه ی عزیز می رفتم خیلی دیر شده بود. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سعید توی ماشین نبود ولی مرضیه و عزیز رو می دیدم. چرا اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم؟ حالا باید چه خاکی به سرم بریزم؟ تو همین درگیری ها بودم که سعید از در مدرسه بیرون زد و همون موقع نیما که سعید رو ندیده بود، موتورش رو روشن کرد و از در پارک فاصله گرفت. پازل بدبختی من زمانی کامل شد که سعید نیما رو دید و چند قدمی جلوتر اومد و با دقت بیشتری از پشت سر نگاهش می کرد. بلافاصله سرچرخوند و نگاهش سمت پارک کشیده شد. به سرعتِ برق، پشت درختی پریدم و خودم رو پنهان کردم. سعید کمی از همون فاصله، پارک رو دید زد و با قدم های بلند سمت ماشین رفت. دیدم که یک لحظه ماشین از جاش کنده شد و با سرعت زیادی از اونجا دور شد. از شدت اضطراب، تمام تنم می لرزید. اونقدر حالم دگرگون شده بود که هر لحظه ممکن بود بالا بیارم. توی این واویلا، انگار اکسیژن هم باهام قهر کرده بود. چرا که توی اون هوای پاک و تمیز، هر چی نفس عمیق می کشیدم ، ریه هام جون نمی گرفت و ذره ای اکسیژن بهش نمی رسید. دست روی قفسه ی سینه ام گذاشتم و چنگی به لباسم زدم. با احتیاط از پارک بیرون اومدم و سمت ایستگاه تاکسی رفتم. حتما سعید رفته تا عزیز رو به خونه ی سمیه ببره ،پس من باید زودتر خودم رو به خونه برسونم تا اگه سعید اومد، من قبل از اون خونه باشم. بی قرار و آشفته توی ایستگاه منتظر بودم و از بخت بد من تاکسی نبود. دیگه داشت گریه ام می گرفت و زیر لب فقط خدا رو صدا می زدم تا اینکه بالاخره یه تاکسی رسید وسریع سوار شدم. بلافاصله زیپ کیفم رو کشیدم و پولهام رو در اوردم. وقتی از از مقدار پولی که همراهم بود، مطمئن شدم رو به راننده تاکسی گفتم -آقا لطفا دربست برید -باشه دخترم کجا باید برم؟ آدرس رو دادم و ماشین تو مسیر خونه افتاد و هر چی به خونه نزدیک تر می شدم، اضطرابم بیشتر می شد. سر کوچه کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم و تقریبا به سمت خونه دویدم. حتی به اندازه ی زنگ زدن هم طاقت موندن پشت در رو نداشتم. همینطور که می رفتم، دست توی کیفم کردم و دنبال کلیدم می گشتم. از اینکه ماشین سعید اونجا نبود خیالم کمی راحت شد. اما خیلی وقتها پیش اومده بود که ماشینش رو سر کوچه پارک کرده بود و حالا خیلی هم از عدمِ حضورش مطمئن نبودم. کلید انداختم و در رو باز کردم. سریع داخل حیاط رفتم و سرکی داخل کوچه کشیدم، هیچ کس نبود. در رو بستم و تا برگشتم با دیدن چهره ی برزخی سعید، کم مونده بود که قالب تهی کنم دهانم خشک شده بود و دریغ از کمی بزاق که گلوم رو تر کنه. با چشم های گرد شده ، نگاهم به نگاه آتشین سعید گره خورده بود و به سختی لب باز کردم و اون یه تیکه چوب خشک توی دهانم رو تکون دادم -س..سلام انگار سعید فقط منتظر لب باز کردن من بود که یک آن دستش بالا رفت و با ضرب تو صورت من نشست. هینی کشیدم و دست روی صورتم گذاشتم و وحشت زده نگاهش کردم. جلو اومد و من بی اختیار دو قدم به عقب برداشتم. غرشش از بین دندونهاش وحشتم رو بیشتر می کرد -کجا بودی تا الان؟ دیگه جرات لب باز کردن نداشتم و فقط نگاهش می کردم . نفسهام تند شده بود و لرزش داشت. اما سکوتم هم عصبانیش رو بیشتر کرد و اینبار فریاد کشید -بهت می گم کدوم گوری بودی؟ حتی جرات گریه کردن هم نداشتم. سخت تر از قبل لب باز کردم -م...مدرسه..بو... هنوز کلامم کامل نشده بود که ضربه ی دومش اونطرف صورتم نشست و فریادش کل مجرای شنواییم رو پر کرد -خفه شو دروغ نگو، من رو چی فرض کردی تو؟ چه غلطی می کردی تو اون پارک؟ 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
رمان زیبای "با عشق تو برمی خیزم" با ۲۱۴۷ پارت در کانال وی آی پی کامل هست😍 لینک شرایط وی آی پی👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3765633929C40614dec86