#605
_چرا بی ربط می گی؟ خب خستم، خوابم میاد این کجاش اشکال داره؟
_اینجاش اشکال داره که تا وقتی من بیدارم تو رو اون تخت خودت رو میزنی به خواب. تا من می خوابم بلند میشی میای توهال میشینی. چند شبه حواسم بهت هست. انگار من مزاحم خلوتتم. انگار دلت نمی خواد پیشت باشم. ولی چراش رونمی دونم
_داری بیخودی بهونه میگیری. من دیشب تشنه ام بود بیدار شدم آب بخورم بعدش دیگه بد خواب شدم همین جا نشستم. این که دیگه دعوا نداره
کلافه سری تکون دادم
_دیشب تشنت بود، پریشب چی؟شبهای قبلش؟ اصلا تو معلوم نیست چت شده. دیگه حوصله ی حرف زدن با من رو هم نداری. خودت که محل به من نمیدی، دلت نمیخواد کس دیگه ای هم کاری به من داشته باشه. انگار با همه سر جنگ داری. دو روز پیش مامانت زنگ زده که فریبا اومده تو هم بیا دور هم باشیم، وقتی بهت گفتم چکار کردی؟ کلی خطو نشون کشیدی که حق نداری بری. دیروز مامان میخواسته بره بازار سیمسونی بخره برا بچه ها ما، ازم خواسته که همراهش برم نظر بدم، دیروز چکار کردی؟ یه جوری میگی حق نداری بری که انگار مامانم هفت پشت غریبه است و بهش اعتماد نداری. اصلا دلیل این رفتارهات رونمیفهمم.
عصبی دستی لای موهاش کشید وکمی صداش بالا رفت
_راحله داری همه چیز رو به هم وصل میکنی، من اگه کمتر حرف میزنم و زودتر می خوابم بخاطر خستگیمه حالا تو هر جور دلت میخاد تفسیر کن. اگر هم میگم جایی نباید بری انتظار دارم به حرفم گوش بدی نه اینکه اینجوری دعوا درست کنی.
جلو اومد و انگشتش رو بالا گرفت و با لحن تاکیدی گفت
_راحله خانم، من شوهرتم وقتی میگم نباید بدون من جایی بری باید حرفم روگوش بدی،من... دلم نمی خواد...با هیچ کسی ... بیرون بری...ختی مادرم... حتی مادرت. فهمیدی خانم؟
حالا دیگه منم عصبی شده بودم
_نه نمیفهمم. دلیل این رفتارای مسخرت رو نمی فهمم. من چند ساله زن تو شدم؟ تو این چند سال چند بار با مامانم بیرون رفتم؟ کی اتفاقی افتاده اینجوری حرف میزنی؟ جواب خونواده ی خودت رو خودت بده، ولی من به مامانم گفتم فردا و روزهای دیگه باهات میام خرید. نمی تونم بهش بگم تو برو برای بچه های من خرید کن، شوهرم اجازه نمیده من باهات بیام.
هنوز حرفم تموم نشده بود که با ضربه ی محکمی که میز خورد لال شدم.امیر با چشمهایی که عصبانیتش رو نشون میداد، نگاهم می کرد و فریاد می زد
_تو بیخود می کنی بدون اجازه ی من بیرون بری، اگه مشکلت وسیله واسه بچه هاس من هزار بار گفتم نیازی نیست مامانت بخره، خودم نمردم، خودم میخرم. صبح هم زنگ میزنم به مامانت میگم لازم نیست چیزی برای بچه های من بخره. تو هم بار آخرت باشه که سر هر حرفی اینجوری اوقات تلخی می کنی.
این رو گفت و به اتاق رفت. مات و وحشت زده همونجا مونده بودم. تو این چند سال بارها سر مسایل مختلف با هم حرفمون شده بود، ولی هیچوقت اینجوری سرم داد نزده بود.
تو این چند ماه بارداریم سعی می کرد یه جوری مسایل رو حل کنه که کمتر با هم وارد تنش بشیم. همیشه میگفت تو نباید حرص بخوری، نباید عصبی بشی چون تاثیرش رو روی بچه ها میذاره.
حالا امشب راحت فریاد زد و دیگه حال من براش مهم نبود.
اینقدر عصبی شده بودم که احساس می کردم بچه ها یه گوشه ی شکمم خودشون رو جمع کردند و حرکتی نمی کنند.
با بغض به سمت ظرفشویی برگشتم، شیر آب سرد رو باز کردم و چند مشت آب به صورتم زدم اما فابده اب نداشت و اشکهام فرو ریخت.
از اشپزخونه بیرون رفتم و روی مبل نشستم. حسابی ضعف داشتم ولی نمی تونستم چیزی بخورم.
نمی دونم چقدر اونجا موندم که خوابم گرفت. با وجودی که حساسیت امیررو روی قوانینی که از اول زندگی مشترکمون گذاشته بود، میدونستم، ولی تمایلی به رفتن به اتاق نداشتم و همونجا روی مبل خوابیدم.
چشمهام گرم خواب بود که صدای امیر رو شنیدم و چشم باز کردم. اروم به نظر میرسید ولی اخم داشت و جدی لب زد
_چرا اینجا خوابیدی؟ چرا نیومدی تو اتاق.
کمی روی مبل جابجا شدم و بدون توجه به حرفش باز چشمم رو بستم
_همین جا راحتم
دست انداخت و بازوم رو گرفت
_بیخود، بلند شو ببینم
کلافه شدم و لب زدم
_ول کن امیر، برو بذار راحت باشم
با دو دستش بازوهام رو گرفت و مجبورم کرد بشینم.
جلوم زانو زد و صاف تو چشمم نگاه کرد و با همون اخم و لحن جدیش گفت
_قبلا هم بهت گفتم. اگه دعوامون شد،بحثمون شد، از هم دلخور شدیم، با هم قهر کردیم ولی جدا خوابیدن نداریم. الانم اگه ناراحتی و دلخوری، باش ولی پاشو برو سر جات بخواب
کمی نگاهش کردم، جدی تر از اونی بود که بشه باهاش مخالفت کرد.
با حرص از جام بلند شدم و به سمت اتاق
رفتم. جوری که پشتم به امیر باشه، به پهلو خوابیدم. چیزی نگذشت که با تکونهای تخت متوجه حضور امیر شدم.
دیگه حرفی نزد ومن با هر سختی بود بالاخره خوابیدم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#606
صبح با سنگینی و کسلی از خواب بیدار شدم.
با چشمهای نیمه باز به ساعت نگاه کردم. نزدیک نه بود.
هراسون از جا پریدم. نگاهی به جای خالی امیر کردم
_وای، چرا خواب موندم؟ حتما امیر هم صبحانه نخورده رفته، اصلا چرا بیدارم نکرد؟
سریع پتو رو کنار زدم و بلند شدم. در اتاق رو باز کردم و به سمت آشپزخونه رفتم.
امیر پشت به من سرگاز مشغول ریختن چایی بود. با تعجب لب زدم
_سلام، تو چرا هنوز خونه ای؟
بر عکس من، امیر با خونسردی به طرفم برگشت. با دیدنم لبخند مهربونی زد
_علیک سلام بانوی سحر خیز، لنگ ظهرتون بخیر.
نیم نگاهی به ساعت دیواری روبروش، توی هال انداخت
_یکم می خوابیدی
_من بعد از نماز ساعت رو روی هفت کوک کردم، نمدونم چرا زنگ نخورد
لیوانهای چایی رو روی میز گذاشت
و هنوز لبخند به لب داشت. برعکس چند روز گذشته، امروز سر حال و خوب بود. دوباره شده بود همون امیر سابق خودم
_من صدای ساعت رو قطع کردم. گفتم راحت بخوابی. الانم رفتم نون سنگک تازه خریدم. صبحونه هم آماده کردم فقط منتظر یه خانم خوشکلم که بیاد با هم صبحونه بخوریم.
یاد دیشب افتادم و فریادهایی که سرم می زد. هنوز ازش ناراحت بودم. چیزی نگفتم و به سمت سرویس رفتم. آبی به دست و صورتم زدم و برگشتم.
امیر مشغول لقمه گرفتن بود. صندلی روبروش رو کنار کشیدم و نشستم. می دونستم مثل همیشه اولین لقمه رو به من میده. قبل از اینکه مربا رو روی نون بریزه، خودم لقمه ی کوچیکی گرفتم و تا خواستم بخورم، امیر دست دراز کرد و به لقمه ی توی دستش اشاره کرد
_بفرمایید بانو
نگاهم رو ازش گرفتم
_خودم می خورم، بلدم لقمه بگیرم
بدون اینکه نگاهش کنم لقمه ی خودم رو خوردم.
سنگینی نگاهش رو حس می کردم ولی به روی خودم نیوردم و اصلا نگاهش نکردم.
چند دقیقه تو همون حال بود و بعد از جاش بلند شد. صندلی کنارم رو عقب کشید و کنارم نشست. با دلخوری لب زد
_حالا دیگه دست من رو کوتاه می کنی؟
چیزی نگفتم که خودش ادامه داد
_می دونم ازم ناراحتی، دیشب عصبی بودم یه کاری کردم، دیگه ادامش نده
با یاد آوری فریادهای دیشبش و ترس خودم، بغض کردم.باقیمونده ی لقمه ی توی دستم رو کنار لیوانم گذاشتم و دیگه چیزی نخوردم.
باز امیر لقمه رو به سمتم گرفت
_دیشبم شام نخوردی، حداقل صبخونه ات رو کامل بخور، اینجوری هم واسه خودت، هم بچه ها ضرر داره ها
با چشمهای پر آب نگاهش کردم
_مگه توهنوز به فکر بچه هات هستی؟ اگه هستی چرا دیشب یادت نبود داد و فریادی که سرم زدی برای اینها خوب نیست. می دونی دیشب با چه حالی خوابیدم؟ انگار هر جفتشون دو تا تیکه سنگ شده بودند گوشه ی شکمم، اصلا تکون نمی خوردند. باعثشم تو بودی که صدات رو انداختی رو سرت و به ماهم فکر نکردی.
دیگه اونجا نموندم و به طرف اتاق رفتم. دلم نمی خواست صبحم رو با گریه شروع کنم و نمی ذاشتم اشکهام به گونه هام برسند ولی فایده ای نداشت.
چند دقیقه بعد در اتاق باز شد. امیر وارد شد و باز کنارم نشست. دستهاش رو دور شونه هام انداخت. سرچرخوندم که نگاهش نکنم.
_روتو برنگردون. راحله جانم باور کن دیشب کلا بهم ریخته بودم. اصلا نفهمیدم چی شد که یهو صدام بالا رفت.
_فقط بحث دیشب نیست، مدتیه که دیگه حواست به من و بچه هات نیست
نفس عمیقی کشید
_آره، حق با توعه. مدتیه همه چیز به هم ریخته خیلی فکرم مشغوله. بیشتر دلم می خواد تنها باشم و فکر کنم. باور کن قصدم دوری از تو نیست.
دستش رو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو به طرف خودش چرخوند
لبخند به لب داشت
_عوضش امروز میمونم خونه که تا آخر شب با هم باشیم. اون موقع که خواب بودی، مامانت زنگ زد که واسه بازار رفتن هماهنگ کنه، گفتم ساعت ده با هم میریم دنبالش تا بریم بازار. الانم بلند شو صبحونه ت رو بخور و آماده شو. مامانت منتظره
جوابی ندادم و فقط نگاهش کردم. لبخندش عمیق تر شد و بی هوا بوسه ای از گونه ام برداشت.
دستم رو گرفت و با هم به سمت آشپزخونه رفتیم.
دو سه روزی گذشت و امیر سعی می کرد باز مثل قبل رفتار کنه ولی گاهی کلافگی و بی حوصلگیش رو میفهمیدم. هنوز اجازه نمیداد بدون حضور خودش جایی برم.
تو یکی از همین روزها امیر صبحونه خورد و به فروشگاه رفت.
حدود یک ساعتی از رفتنش می گذشت که زنگ زد.
_الو، جانم
_سلام خوبی؟
صداش کمی مضطرب به نظر میوند
_خوبم؟ طوری شده؟
_نه عزیزم چیزی نیست. ببین یه کاری پیش اومده که من باید فوری برم تهران. امید داره میاد دنبالت. تنها خونه نمون. بهش گفتم هر جا خودت خواستی ببردت ولی اگه مامانت خونه نیست، برو خونه ی ما
کمی نگران شدم
_چی شده امیر؟ تو قبلا اگه قرار بود تهران بری صبح خیلی زود میرفتی. چرا امروز اینجوری میری با این عجله و بیخبر؟
_چیزی نیست نگران نشو، کارهای همیشگیه فقط باید زودتر برم. فقط شاید سفرم یکی دو روز طول بکشه. تا نیومدم، خونه نیا.
دیگه نذاشت چیزی بپرسم و بعد از کلی سفارش و توصیه، خدا حافظی کرد و من موندم ولشکری از افکار
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#607
چند دقیقه بعد صدای زنگ بلند شد. وسایلم رو برداشتم وچادرم رو روی سرم مرتب کردم و از خونه بیرون زدم.
امید با ماشین دویست و ششی که به تازگی خریده بود، دم در منتظر من بود. سلام و حال و احوالی کردیم و روی صندلی عقب سوار شدم.
_آقا امید، امیر رفت؟
_آره زن داداش، کار داشت دیگه عجله ای رفت
_شما میدونی عجله اش برای چی بود؟ آخه هیچ وقت سابقه نداشت اینجوری جایی بره، نگرانشم
از آینه نیم نگاهی به من انداخت
_نگران برای چی؟ مگه بار اولشه میره؟
_نه ولی بار اولشه اینجوری میره. همیشه صبح زود بعد از نماز راه میوفتاد و آخر شب خونه بود. از قبلش هم می گفت که چه روزی قراره بره. اما امروز یه دفعه ای زنگ زده میگه دارم میرم و دو سه روزم میمونم.
_کاره دیگه زن داداش، پیش میاد. چک دست مردم داره باید میرفت وگرنه ممکن بود برگشت بخوره.
امید سعی می کرد با این حرفها همه چیز رو عادی جلوه بده و من رو از نگرانی در بیاره ولی دل من اروم نمی شد.
بالاخره به روستا رسیدیم و بنا به سفارش امیر، چون می دونستم مامان خونه نیست به خودنه پدر شوهرم رفتم.
همه ی اعضای خونواده ی مستوفی به جز امیر اونجا بودند.
مثل هر بار که به اونجا می رفتم، اینبار هم خاله گوهر منقل کوچیک اسپندش آماده بود و برای سلامتی بچه هام اسپند دود کرد.
تا ظهر تو جمع خونواده ی همسرم بودم اما فکرم پیش امیر.
فقط منتظر بودم زنگ بزنه.
ناهار رو خوردم و کسی اجازه ی کار کردن به من نداد.
فخری خانم ازم خواست به اتاق امیر برم و استراحت کنم.
وارد اتاق شدم و مستقیم به طرف تخت رفتم و دراز کشیدم.
گوشیم رو برداشتم و قسمت پیام رو باز کردم
_سلام امیر جان، رسیدی؟ چرا زنگ نمیزنی؟
پیام رو فرستادم و منتظر پاسخ موندم ولی پیامی نیومد.اینقدر به گوشی نگاه کردم تا نفهمیدم کی خوابم برد.
نمی دونم چقدر گذشت که با صدای زنگ گوشیم چشم باز کردم.
سریع گوشی رو برداشتم و با دیدن اسم امیر سریع از جا پریدم
_الو، سلام کجایی تو؟
_سلام خانم، خوبی؟
_خوبم ممنون، توخوبی؟رسیدی؟
_اره خیلی وقته رسیدم ولی نتوستم زنگ بزنم.
_نگرانت بودم، پیام دادم جواب نداد
_ببخشید عزیزم، جایی بودم که باید گوشیم رو خاموش می کردم. الان روشن کردم پیامتو دیدم
_کی میای امیر؟ من از صبح که رفتی همش دلم شور میزنه
_از بس بیخودی فکر و خیال می کنی. دلشوره ی چی رو داری آخه؟ من چند وقت یه بار این سفر رو میام بیخودی نگرانی. منم فردا پس فردا کارم تموم بشه میام. اینبار یکم بیشتر کارم طول میکشه
با درموندگی لب زدم
_باشه، مراقب خودت باش. اگه تونستی هم زودتر برگرد
_چشم،کارم تموم شد میام. کاری نداری فعلا
_نه برو به کارت برس خدا حافظ
_خدا حافظ
بعد از صحبت کردن با امیر کمی ارومتر شدم.
از اتاق بیرون رفتم فخری خانم و همسر و دخترهاش دور هم جمع بودند و حس کردم با ورود من صحبتشون رو نا تموم رها کردند.
سلامی کردم و پاسخم رو گرفتم
_بیداری شدی؟ بیا بشین چایی بخور هنوز گرمه
به دعوت فخری خانم کنارش نشستم و استکان چایی رو از روی میز برداشتم.
فریبا بحث مراسم عقد امید و الهام رو پیش کشید و باز همه مشغول صحبت شدند.
تا اخر شب کنار فریبا و فریده بودم حسابی خوش صحبتی می کردند. ولی دل من پیش امیر بود. اصلا انگار این خونه، این جمع بدون امیر دلگیر و سوت و کوره.
آخر شب بخاطر کمر دردی که داشتم زود تر به اتاق رفتم و دراز کشیدم.
چند دقیقه ای با خودم کنجار رفتم و سعی کردم بخوابم ولی فایده ای نداشت.
تو این سه سال حتی یک شب هم بدون امیر نخوابیدم. هر جا که میرفت حتما آخرشب خودش رومیرسوند وکنارم بود. حالا واقعا نبودنش اذیتم می کرد.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#608
گوشی رو برداشتم و پیامی بهش دادم
_سلام بی معرفت خودم، بدون من خوابت میبره؟
به ثانیه نکشید که پیام اومد
_ای جانم بیداری؟
چند بار نوشتم و پاک کردم ترسیدم خواب باشی با صدای گؤشی بیدار بشی.
خوبی؟
فسقلای بابا خوبند؟
_خوبیم شکر،
ولی مگه بدون شما خوابمون میبره؟
نمی تونم بخوابم امیر کاش مثل همیشه آخر شب میومدی
_منم از خدامه که زودتر برگردم ولی اینجا کارم گیره مجبورم بمونم.
تا نیمه های شب به هم پیام میدادیم وانگار خواب با چشمهام قهر کرده بود.
بعد از کلی کلنجار رفتن و این پهلو به اون پهلو شدن،
به زور خودم رو خواب کردم.
با وجود بی خوابی دیشب، صبح بعد از نماز هم خوابم نبرد.
اول صبح خیلی ضعف کردم.
به آشپزخونه رفتم.
گوهر خانم مثل همیشه صبح زود مشغول اماده کردن صبحانه بود.
همونجا نشستم و چند لقمه خوردم و گوهر خانم هم حسابی به من میرسید.
بعد از صبخونه، تشکری ازش کردم و به اتاقم برگشتم و خودم رو با کتابهایی که از امیر اینجا مونده بود مشغول کردم.
یک ساعت بعد با سر و صدای بقیه متوجه حضورشون توی سالن شدم.
چند دقیقه ای نشستم و چادر به سر کردم و در اتاق رو باز کردم.
پام رو بیرون اتاق گذاشتم که با شنیدن صدای آقا مستوفی از ادامه ی مسیر منصرف شدم
_حواستون باشه از این موضوع جلو این دختر حرفی نزنید.
بارداره و استرس براش خوب نبست. امیر هم زن و بچش رو به ما سپرده.
بلافاصله صدای فخری خانم به گوشم رسید که مشخص بود از چیزی ناراحته
_تو از کجا این چیزا رو میدونی اسماعیل؟
از حرفهاشون چیزی سر در نیوردم.
نه پای جلو رفتن داشتم نه پای برگشتن.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#609
انگار دلشوره ام بی دلیل نبود . سفر امیر، سفر همیشگی نیست.
همون جا موندم که باز صدای پدر امیر رو شنیدم
_ چند روز پیش با امیر بودیم که برادر منصور را دیدیم. اون بحث را پیش کشید و گفت که انگار نادر همه دار و ندارش رو توی قمار میبازه ولی زیر بار نمیره و فرار میکنه. اون هایی که تو قمار طلبکار شده بودند میوفتند دنبالش و وقتی پیداش نمی کنند، میرند سر وقت نسترن. هر چی پول و طلا داشته برمی دارند و بعد هم هر بلایی دلشون خواسته سر دختر بدبخت آوردند و یه جای خارج از شهر رهاش کردند.
با شنیدن اسم این خواهر و برادر بی اختیار لرزه به تنم افتاد. یکی دو قدم جلوتر رفتم تا بهتر بشنوم
_
_اون نادر بی غیرت هم اصلا سراغی از خواهرش نمیگیره.
طلبکاراش پیداش می کنند و با هم درگیر میشند. این وسط نادر چاقو ش رو در میاره و یکی رو می کشه و باز فرار می کنه ولی پلیس خیلی زود گیرش میندازه. الان نادر زندانه ولی نسترن معلوم نیست کجاست.
باز صدای نگران فخری خانم رو شنیدم
_امیر چرا رفت تهران؟
_نمیدونم والا چی بگم؟ میگفت یکی رو فرستاده مراقب خونه خالش باشه، اونم دیده که نسترن برگشته.
بهش گفتم بیخیال این دختره شو بچسب به زندگیت گوش نداد گفت میخوام باز پرونده رو به جریان بندازم.
انگار دیروزم رفته کلانتری و یه سری آمار از نسترن داده.
ولی مگه اون به این راحتیا دم به تله میده؟ منصور اینقدر ادم دور و برش داره که راحت بتونه با شناسنامه و پاسپورت جعلی دخترش رو رد کنه اون ور که دست هیچکس بهش نرسه.
یک لحظه احساس کردم دیگه اکسیژن به ریه هام نمیرسه.
چنگی روی سینه ام به لباسم زدم و دستم رو به دیوار گرفتم. انگار دیگه زانوهام تعادل نداشتند.
نفسم توی سینه ام پیچیده بود و حال بدی داشتم.
من چی شنیدم؟ پدر امیر چی می گفت؟ امیر کجا رفته؟
به زور چند قدم دست به دیوار رفتم و باز وارد اتاق امیر شدم.
خودم رو به سمت تخت کشیدم و روی تخت افتادم.
تمام ماجرای پارک و دوری من از امیر مثل یه فیلم از جلوی چشمم می گذشت.
چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم ولی قلبم نا ارومتر ازین حرفها بود.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#610
آشفته بودم. پریشون و مضطرب بودم. امیر رفته دنبال نسترن . اگه باز براش درد سری درست کنه چی؟ از نسترن همه کاری برمیاد.
اگه دوباره یه پاپوش براش درست کنه؟اگه باز باعث جدایی من و امیر بشه؟
اشکهام بی مهابا میباریدند. از روی تخت بلند شدم و دور اتاق تاب می خوردم.
کجا رفتی امیر؟ چرا رفتی؟ وای خدا اگه نیاد؟! اگه برنگرده؟اگه...
هر دودستم رو روی سرم گذاشتم و مستاصل فقط راه میرفتم.
اگه بلایی سرش بیاره؟وای خدا... وای خدا کمک کن
اشکهام روپاک کردم و گوشیم رو از تخت برداشتم. دستهام میلریزد. گوشی توی دستهام تکون میخورد.
شماره امیر روگرفتم
_دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد
همونجا وارفتم و خودم رو روی زمین رها کردم. این آهنگ صدا و این پیغام نفرت انگیز ترین صداییه که توگوشم میپیچید.
قطار خاطرات تلخ گذشته از جلوی چشمم رد میشد و من روزی رو دیدم که بی کس و تنها بعد از تصادف توی بیمارستان بودم و هر بار به گوشی امیر زنگ میزدیم همین پیغام رومی شنیدم.
گریه ام شدت گرفت و حالا دیگه زبون گرفته بودم
_امیر چرا جواب نمیدی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ چرا رفتی دنبال نسترن. خدایا من چکار کنم؟
باز هم لشکر بی رحم خاطرات
روزهایی که دنبال امیر می گشتم و ازش بی خبر بودم رو به یادم میاورد.
اگه باز ناپدید بشه من چه خاکی به سرم بریزم؟خدایا خودت کمک کن، خدایا به بچه هام رحم کن و امیر رو به من برگردون.
دلم می خواست داد بزنم. دلم میخواست بلند بلند گریه کنم. ولی نمی تونستم. یه چیری راه گلوم رو بسته بود.
نمی دونستم چکار کنم.دوباره از جام بلند شدم و دور اتاق راه میرفتم و دلم آشوب بود.
نگاهم به جانماز روی میز افتاد. به طرفش رفتم و بازش کردم. تسبیح فیروزه ای رنگ داخلش رو برداشتم و روی مبل نشستم و سعی می کردم با ذکر صلوات دلم رو آروم کنم و افکار منفی روپس بزنم.
اشکهام روپاککردم. چشمهام رو بستم و با هر صلوات یک دونه از تسبیح رو رها می کردم.
به محض اینکه فکر بدی به ذهنم خطور می کرد، حواسم روبه ذکر صلوات می دادم.
چند دقیقه تو همون حال بودم. کمی اروم شده بودم ولی هنور نگران امیر بودم.
چند تقه به در خورد و باز شد.
_راحله جون بیداری؟بیا....
لبخند فریده محو شد و نگاهش رنگ تعجب و نگرانی گرفت.
وارد اتاق شد و جلو اومد
_راحله؟ خوبی؟چرا رنگت پریده؟
نمی خواستم اول صبح حال این خونواده رو خراب کنم. سعی کردم بغضم روکنترل کنم و اروم لب زدم.
_به...امیر زنگ میزنم...خاموشه...نگرانشم.
با همون حالتش روبروم روی زمین نشست ودستش رو یک طرف صورتم گذاشت
_وای عزیزم این که نگرانی نداره، حتما کاری براش پیش اومده، شاید شارژش تموم شده. چرا با خودت اینجوری می کنی؟ببین رنگ به روت نمونده
لبهام رو بین دندونهام فشار میدادم تا بغض گلو گیرم رو مهار کنم.
چیزی نگفتم و فریده دستم رو گرفت و بلندم کرد
_پاشو بیا یه چیزی بخور الان از حال میری.
چادرم رو برداشتم رو به فریده لب زدم
_صبر کن
_امیدوبقیه رفتند، کسی نیست بیا فقط بابا خونه اس
همراهش از اتاق خارج شدم و با هم به سمت میز صبحانه رفتیم . آروم به پدر شوهر و مادر شوهر و خواهرا سلامی دادم و پاسخم رو گرفتم.
نگاه متعجب همه روی صورتم ثابت موند.
_سلام مادر؟خوبی تو؟
اروم سر تکون دادم که صدای فریبا کنار گوشم نشست
_دلش برا شوهرش تنگ شده این عروس لوس ما
سر بلند کردم و لبخند نصفه و نیمه ای زدم. دستی پشت کمرم گذاشت
_برو یه آب به صورتت بزن بیا صبحونه بخور
به طرف اشپزخونه رفتم و صورتم رو شستم. صدای اقا مستوفی به گوشم رسید
_کسی به این بچه چیزی گفته اینجوری به هم ریخته؟
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#611
_نه بابا، انگار زنگ زده به گوشی داداش، جواب نداده نگران شده
_از دست این پسره، بهش گفتم نرو. اخه ادم عاقل زنش رو با این وضعیت ول می کنه میره دنبال این کارا.
گلویی صاف کردم و وارد سالن شدم. با ورود من باز همه ساکت شدند و نگاه ها بع سمت من چرخید
فخری خانم صندلی کنارش رو عقب کشید.
_بیا بشین مادر، اینقدر حرص نخور برای بچه هات خوب نیست
بچه ها؟ اصلا به فکر اونها نبودم. اینقدر که دلشوره ی امیر رو داشتم دیگه به حال خودم و بچه ها توجه نکردم. معمولا صبح ها تکونشون رو حس می کردم اما الان اصلا تکون نمی خورند.
_صبحونت رو بخور بابا، نگران اون پسره کله شق هم نباش. قول میدم وقتی اومد خودم یه جوری با کمر بند ادبش کنم که دیگه یاد بگیره نباید زنش رو تو بیخبری بذاره.
صدای پدر شوهرم بود که من رو از فکر بچه ها بیرون اورد.
به زور چند لقمه کنارشون خوردم. تو این فاصله اقا مستوفی یکی دو بار به گوشی امیر زنگ زد و هنوز خاموش بود.
بعد از صبحانه باز به اتاق رفتم چند بار دیگه هم زنگ زدم و بی فایده بود.د
حالا نگرانیهام دو تا شده بود.
از طرفی دلم شور امیر رو میزد و از طرفی از تکون خوردن و لگد زدن بچه ها خبری نبود.
تا ظهر تو همون حال بودم. نهارم رو هم به اجبار بقیه و با بی میلی خوردم.
اصلا حوصله ی جمع رونداشتم و باز به اتاق رفتم. اروم اشک میریختم و شماره ی امیر رو می گرفتم و بی نتیجه بود.
دیگه همه ی اعضای خونه حال من رو فهمیده بودند و همه نگران بودند.
یکی دو ساعتی از ظهر گذشته بود. هنور روی تخت دراز کشیده بودم و باز نگران امیر و حال بچه ها بودم.
چند ساعت بود که هیچ تکونی نمی خوردند. شکلاتی که توکیفم بود رو خوردم و به پهلو خوابیدم اما فایده ای نداشت.
تو همون حال صدای فریاد گونه ی آقا مستوفی رو از سالن شنیدم
_تو معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟ تو که این دختره رو دق دادی، ازصبح صد بار بهت زنگ زده و خاموش بودی، نمی گی نگرانت میشه؟
انگار تمام وجودم یه جفت گوش شده بود تا مطمئن بشم از چیزی که فکرش رومی کردم.
امیره، مخاطب اقا جون امیره.
گوشیش رو روشن کرده!
_تو بیجا کردی، ول کن این مسخره بازیا رو پاشو بیا بالا سر زن و بچت اینقدر هول ننداز به دل این دختر بیچاره
مثل برق از جا کنده شدم و به سمت در اتاق رفتم. قلبم توی دهنم میزد.
از اتاق خارج شدم و روبروی اقا مستوفی ایستادم و با چشمهای گرد شده و لحن مضطرب لب زدم
_امیره؟ جواب داد اقاجون؟
اقا مستوفی که حال من رو دید، حرفش رو با امیر ادامه نداد و فقط یک کلام لب زد
_گوشی
دست دراز کرد و گوشی رو به سمت من گرفت.
بی درنگ ازش گرفتم و به سمت اتاق پا تند کردم
نمی دونم ذوق بود یا اضطراب ولی هیجان داشتم
_الو، امیر
صدای امیر نگران بود
_جانم راحله، خوبی؟ اتفاقی افتاده؟بابا چی می گه؟
دلم می خواست تمام بغضم رو همین الان یکجا خالی کنم
باز اشکهام روان شد و با بغض و هق هق لب زدم
_تو معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ چرا زنگ نمیرنی؟نمی گی سکته می کنم؟نمی گی از نگرانی دق می کنم؟
چند لحظه از اون طرف صدایی نیومد و فقط گریه ی من بود.
بعد صدای اروم امیر اومد
_ببخشید، از صبح جایی بودم که مجبور بودم گوشیم رو خاموش کنم. نمی تونستم بهت زنگ بزنم.
چند دقیقه ای باهام حرف زدم و اروم تر شدم و قطع کردیم.
حالا خیالم از امیر راحت شد و نگران بچه ها بودم.
تا شب هنوز تکون نمی خوردند و این مسله تو این روزها بی سابقه بود.
شب موقع خواب دور از چشم بقیه باز یه مقدار آب قند خوردم و فایده نداشت.
خیلی نگران بودم. چه روزی بود امروز. روی تخت دراز کشیده بودم که فریبا به اتاق اومد
_خوبی راحله جان؟چیزی نمی خواب؟
از جام بلند شدم ونشستم
_خوبم ممنون،
چند قدم جلو اومد
_پس چرا هنوز نگرانی؟ چیزی شده؟
با تردید لب زدم
_نمی دونم... چرا از صبح تکون بچه ها کم شده...یعنی اصلا تکون نمی خورند... چکار کنم؟
نگران کنارم نشست
_ای وای، کاش زودتر می گفتی میرفتیم دکتر. میخای الان بریم؟
_نه...نه. یکم استراحت می کنم شاید از خستگی باشه
_اره از بس امروز حرص خوردی. بگیر بخواب ان شاالله چیزی نیست. اگه لازم شد صبح زود میریم بیمارستان
_باشه
_شب بخیر عزیزم
شب بخیر
فریبا رفت و من تا یکی دو ساعت بیدار بودم و نفهمیدم کی وسط اون همه نگرانی خوابم برد.
نیمه های شب بود که با حس سنگینی روی دستم بیدارشدم.
تکونی خوردم و خواستم دستم رو بلند کنم که نتونستم.
چشم باز کردم و توی تاریک و روشن نور چراغ خواب، چهره ی غرق خواب امیر رو کنارم دیدم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#612
چشم باز کردم و چهره غرق خواب امیر را کنار خودم دیدم.
کمی ناباور نگاهش کردم و به سختی از جام بلند شدم و نشستم. امیر به پهلو جوری لب تخت خوابیده بود که با کوچکترین حرکتی حتماً میوفتاد.
_ امیر، امیر جان بیدار شو درست بخواب، الان میوفتی
به زور چشمهای سنگینش را باز کرد
_ تو چرا بیدارشدی؟
لبخندی به قیافه ی خواب آلودش زدم
_ کی اومد ی؟
تکونی به خودش
داد و کاملاً روی تخت جاگیر شد و با چشم بسته پاسخ داد
_ یک ساعتی هست، خواب بودی نخواستم بیدارت کنم
چشم باز کرد نگاهی بهم انداخت
_چی گفتی به بابا این جوری شاکی شده بود؟می گفت چرا تنهات گذاشتم، وقتی اومدم خونه کم مونده بود یه کشیده بخوابونه زیر گوشم
با یادداوری حرفهایی که شنیدم، سر به زیر انداختم
_نگرانت شدم، اگه بدونی وقتی دیدم گوشیت خاموشه چه حالی شدم
_لوس شدی دیگه، تقصیر خودت نیستا، من لوست کردم
نفسم رو سنگین بیرون دادم
_ اذیتم نکن امیر، امروز به اندازه کافی از دست تو و دخترات حرص خوردم
_ دخترا دیگه چرا ؟
دستم رو روی شکمم گذاشتم
_ نمیدونم از صبح تا حالا...
همون لحظه متوجه ضرباتی که به شکمم می خورد، شدم.
انگار اون ها هم با شنیدن صدای پدرشون بیدار شده بودند. امیر هنوز منتظر نگاه می کرد
لبخندی زدم و سری تکون دادم
_ هیچی، اینها هم بهونه تورو می گرفتند. الان که انگار حالشون خوبه
دستش رو دراز کرد و روی شکمم گذاشت و متوجه تکون هاشون شد و لبخندی زد
_پدر سوخته ها
***
هرچه از روز قبل نگرانی و اضطراب داشتم، این دو سه ساعت باقیمانده تا صبح رو با حضور امیر آروم و راحت خوابیدم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم.
صبح شده بود به کمک بقیه میز صبحونه رو میچیدیم.
می فهمیدم که امیر و پدرش گاهی با هم پچ پچ میکرند و بین صحبت های یواشکیشون چیزهایی در مورد کلانتری و شکایت میشنیدم و حدس اینکه در مورد چی حرف می زنند ،اصلا سخت نبود.
ناهار اون روز را هم کنار خانواده امیر خوردیم و به خونه برگشتیم.
بقیه روز رو امیر خونه موند به فروشگاه نرفت.
هنوز خسته سفر بود و چند ساعتی خوابید.
از وقتی به خونه برگشتیم ذهنم درگیر حرفهای دیروز بود و میخواستم یه جوری بحث را پیش بکشم و با امیر صحبت کنم.
خیلی نگرانش بودم، میترسم توی این کارآگاه بازی هاش اتفاقی براش بیفته.
شب شد و میز شام رو آماده کردم. امیر روبروی تلویزیون نشسته بود. نگاهش به صفحه تلویزیون بود ولی حواسش نه!
عمیق توی فکر بود و این رفتارش من را بیشتر نگران می کرد.
دیس غذا رو روی میز گذاشتم و صداش زدم
_ امیر ،بیاشام آماده است
اصلا متوجه من نشد. یه بار دیگه با صدای بلندتری صداش زدم ولی هنوز تو فکر بود.
از آشپزخونه بیرون رفتم و کنترل رو برداشتم و تلویزیون را خاموش کردم.
صدای تلویزیون که افتاد، تازه امیر به خودش اومد
_چرا خاموشش کردی؟ داشتم می دیدم
_ تو اینقدر تو فکری که اصلا حواست به تلویزیون نبود ،چند بار صدات زدم اصلا جواب ندادی
نیم نگاهی به میز آماده ی غذا کرد
_ ببخشید متوجه نشدم
اصلا سرحال نبود. اخم کرده بود و معلوم بود حسابی ذهنش درگیره.
بدون هیچ حرف دیگه ای رفت و سر میز نشست و مشغول شد. تمام مدتی که شام می خورد هم سکوت کرد و تو فکر بود.
غذا ی هر دو مون تموم شد. امیر تشکری کرد و خواست از جاش بلند بشه، ولی من دیگه طاقت این وضعیت را نداشتم. نگاهش کردم
_ میشه بشینی امیر جان؟
_ جانم؟ چیزی شده؟
_ نه فقط باید با هم حرف بزنیم
لبخندی زد و روی صندلی نشست
_ چشم حرف میزنیم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#613
توی ذهنم دنبال کلمات مناسبی می گشتم و امیر منتظر نگاهم می کرد
_ بگو دیگه چی میخواستی بگی؟
_ امیر یه سوال ازت بپرسم راستش رو بهم میگی؟
_ مگه تا حالا بهت دروغ گفتم؟
_ نه دروغ نگفتی، ولی همه چیز رو هم نمی گی
دست به سینه نشست
_خب حالا باید چی رو بگم؟
_ تو ...تو رفته بودی تهران دنبال نسترن؟
لبخندش محو شد و به جاش اخمی وسط ابرو هاش افتاد.
چیزی نگفت و فقط نگاهم کردو من با نگرانی لب زدم
_ امیر من میترسم، دیروز که نبودی دلم هزار راه رفت. تو بهتر از من نسترن رو میشناسی، هر کاری ازش بر میاد. چرا دوباره پیگیر شدی؟ چرا میخوای پای اون رو تو زندگیمون باز کنی؟
سکوتش را شکست و با کمی تشر لب زد
_من نمی دونم این چیزا رو از کجا می دونی، من تمام این مدت سعی کردم جوری پیگیر باشم که تو نفهمی و نگران نشی. ولی من می خوام پای اون رو از زندگیم کوتاه کنم. از وقتی شنیدم برگشته یه لحظه هم آروم و قرار ندارم. تو راست میگی، من نسترنم را بهتر از تو می شناسم و می دونم که الان دنبال یه فرصته که زهرش را به زندگی من بزنه. من اینبار می خوام پیش دستی کنم، نمی خوام دوباره بزارم دیر بشه و بشینم برای زندگیم عزا بگیرم. سایه ی اون باید از زندگی من محو بشه. من همون زمانی که از زندان آزاد شدم، ازش شکایت کردم ولی دیر شده بود و رفته بود. اما الان زود اقدام کردم .دوباره پرونده شکایت رو به جریان انداختم.پلیس هم انگار ردی ازش پیدا کرده.
اگه یکی دو روز دیگه اونجا می موندم حتما پیداش میکردم ولی آنقدری که نگرانت شدم نتونستم بیشتر بمونم.
_چرا تو متوجه نیستی؟ باور کن این کارت انگشت تو سوراخ زنبور کردنه، نسترن که نمیشینه منتظر تا تو بری وتحویلش بدی. تو رو خدا دیگه دنبالش نرو، بیخیال شو .
_من دیگه نمیرم، ولی کارها را سپردم به وکیل. تو هم نگران نباش، اون عفریته اونقدرا هم زرنگ نیست، خیلی زود گیر میوفته
اون شب خیلی سعی کردم منصرفش کنم ولی فایده ای نداشت.
شاید حق با امیر بود، آدمهایی مثل نسترن باید تاوان کارشون را پس بدند وگرنه معلوم نیست تا کجا می خواند پیش برند.
بیشتر از یک هفته از اون ماجرا گذشت.
رفتار امیر خیلی بهتر از قبل شده بود اما همچنان اجازه نمی داد تنهایی جایی برم.
فقط هر از گاهی که مجبور میشدم از خونه تا مهد رو با اژانس می رفتم و بر می گشتم.
به سفارش امیر مسئولیت مهد رو هم را به یکی دیگه سپردم و امروز روز آخری بود که اونجا میرفتم.
ظهر شده بود و همه سفارش ها را به همکارم کردم از همه خداحافظی کردم و از مهد بیرون زدم.
صدای گوشیم از توی کیفم بلند شد
_ سلام فرزانه جان ،خوبی ؟
_سلام بی معرفت ، شما سه نفری خوبید؟
خندیدم و گفتم
_ماهم خوبیم، چه خبر یادی از ما کردی؟
_ روت رو برم هی ، خودت خیلی یادما می کنی؟ حتما باید شوهرت بره مسافرت که بیای یه سری به ما بزنی؟
_ببخشید، این چند روز حسابی درگیر جمع کردن کارهای مهد بودم اصلا وقت نکردم بیام
_ باشه بابا حداقل اگه نمیای پیش ما، خونه بمون من بیام پیشت.
_ قدمت رو چشم، همین الان دارم میرم خونه، میای؟
_آره، امید خونه بود میخواست بره فروشگاه منم دارم باهاش میام
_ باشه بیا منتظرتم
با هم خداحافظی کردیم و سوار آژانس شدم و به سمت خونه راه افتادم.
کرایه ی آژانس رو حساب کردم و پیاده شدم.
در فلزی آپارتمان را باز کردم و وارد راهرو شدم و در پشت سرم بستم. هنوز چند قدمی از در فاصله نگرفته بودم که چند تقه ی ریز به در خورد.
از پشت شیشه ی مات در، متوجه حضور خانمی شدم .حتماً فرزانه اس، چه زود اومده.
راه رفته رو برگشتم. زبانه ی قفل رو کشیدم و در را باز کردم اما با دیدن چهره زنی که پشت در بود تمام تنم یخ کرد.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#614
هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی دوباره باهاش روبرو بشم. فقط مات نگاهش میکردم.
اخم کرده بود و چهره جدی و عصبیش مثل همون روز بود که از لج حرفهای عمه منیر، به من می توپید و تیکه مینداخت.
چند دقیقه در سکوت به هم خیره بودیم و بالاخره فرخنده این سکوت را شکست و با لحن طلبکارانه ای لب زد
_ نترس نیومدم خونه خواهر زاده ام مهمونی، چون خواهر و خواهر زادم من رو دشمن خودشون میدونند. منم اینجوری راحت ترم. الان اینجام که چند کلمه حرف بزنم و برم. خواستم برم فروشگاه ولی دیدم خواهرزادم خیلی وقته فاتحه ی همه چیز رو خونده و ممکنه به بهونه ی پیدا کردن نسترن، من رو به دردسر بندازه.
سر بلند کرد و نگاهی به ساختمان انداخت و پوزخندی زد
_ قبلاً با فخری
اینجا اومده بودم، اون گفت اینجا مال امیره ولی فکر نمی کردم یه روزی این جوری گذرم به این جا بیفته.
زبان خشک شده توی دهانم را به زور تکون دادم و سعی کردم مثل خودش جدی حرف بزنم
_ اون چند کلمه حرفی که می خواستید بگید همین بود؟
اخمی در هم کشید و با همون لحن طلبکارانه اش ادامه داد
_ نه ، به اون شوهر نمک به حرومت بگو پاش رو از کفش دختر من بیرون بکشه. بگو این خاکستری که داری همش میزنی هر لحظه ممکنه گُر بگیره و زندگی خودت و ما رو به آتیش بکشه ،پس بیخیال شو وبچسب به زندگیت.
_این همه راه اومدید خط و نشون بکشید؟ فرخنده خانم ما که کاری به شما و دخترتون نداشتیم انگار یادتون رفته که دختر شما بود که ارامش ما رو به هم زد
صداش بالا رفت
_ ببین دختر، من شاید زندگیم بهم سخت گرفته باشه ولی هنوز اینقدر بدبخت نشدم که یه بچه گدا بخواد حرف بارم کنه. من اومدم اینجا که تکلیف زندگیم را روشن کنم. می خوام زندگی از هم پاشیده شده ام رو جمع کنم. به پسر اسماعیل بگو من و شوهرم و دخترم قراره برای همیشه از اینجا بریم. ما میریم کانادا و فرسنگ ها بینمون فاصله میوفته. اینجوری هیچ وقت با نسترن رو در رو نمیشه که بخواند برای هم شمشیر بکشند.
بگو اگر امروز نسترن رو تحویل پلیس بدی چند صباحی آب خنک میخوره و میاد بیرون و دوباره فکر انتقام تو سرش میوفته. اون وقت این ماجرا همین طور ادامه پیدا میکنه پس بیخیال شو و شکایتت رو پس بگیر تا نسترن بتونه از کشور خارج بشه. اونوقت منم یه جوری می برمش که دیگه هوای برگشتن به سرش نزنه.
از حرفهاش ترسیدم. واقعا اگر قرار باشه این ماجرا همینجوری ادامه پیدا کنه معلوم نیست به کجا بکشه.
هنوز جوابی نداده بودم که ماشین خارجی سفید رنگی جلوی خونه توقف کرد.
انگار امروز همه قصد گرفتن جون من رو دارند. انگار این مادر و دختر قصد نابود کردن زندگیمرو دارند.
در ماشین باز شد و دختر فرخنده پیاده شد. با چشمهای گرد شده بهش نگاه می کردم.
دیگه مثل قبل خوش آب و رنگ نبود و حسابی به هم ریخته بود.
اینقدر توی دلم از حضور این دختر وحشت داشتم که بی اختیار یک قدم به عقب رفتم.
فرخنده رد نگاه من را دنبال کرد و به دخترش رسید.
مادر و دختر نگاهشون برای چند لحظه به هم قفل شد.
فرخنده با غیظ رو به دخترش گفت
_تو اینجا چه کار می کنی؟
نسترن قدم های بلند و حرصیش را به سمت مادرش برداشت و حرصی تر لب زد
_ با اون حرفای دیشب و یواشکی بیرون زدن امروزت،، فهمیدم میخوای بیای التماس کنی. صبح زود که از خونه بیرون زدی تا ترمینال دنبالت اومدم. خواستم جلوت رو بگیرم و نذارم بیای ولی تو جمعیت مسافرا گمت کردم. اما می دونستم کجا باید دنبالت بگردم.
پوزخندی به مادرش زد
_فکر کردم رفتی خونه خواهرت ولی اونجا ندیدمت مطمئن شدم اومدی اینجا
_تو بیجا کردی دنبال من راه افتادی
_تو حق نداری التماس اینها را بکنی، من حاضرم تا اخر عمرم برم زندان ولی التماس اینا رو نکنم.
هاج و واج درگیری لفظی این مادر و دختر را تماشا می کردم.
صدای فرخنده بالا رفت
_خفه شو نسترن، من دیگه تحمل ندارم ، دیگه طاقت ندارم. الان باید منتظر بمونم تا کی حکم اعدام پسرم میاد. دیگه نمیتونم ببینم کی قراره تو از زندان آزاد بشی. شما و باباتون زندگی من رو به گند کشیدید، عمرم رو به گند کشیدید. حالا خفه شو بذار من کارم رو بکنم.
نگاهم به نسترن بود که عصبی جلو اومد و با بی رحمی مادرش را هول داد .
بی اختیار هینی کشیدم و دستم را جلوی دهنم گذاشتم. انگار اصلا براش مهم نبود که شخص روبروش مادرشه.
_ من همون زمانی که شما دنبال پولدار شدن بودید و حواستون به بچه هاتون نبود خفه شدم و حالا به اینجا رسیدم. ولی حالا خفه نمیشم تو هم حق نداری به جای من تصمیم بگیری.
بعد هم مادرش را پس زد و جلو اومد.
با نگاه نفرت آمیزی سر تا پام رو برانداز کرد و پوزخندی زد
_به به، سلام عروس خاله. هنوز زنده ای؟ داری واسه پسر خاله من بچه میاری؟ یادمه یه روز بد جوری بی ابرویی کرده بودی
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#615
خنده ی هیستریکی کرد. اگه بگم نترسیده بودم دروغ محضه، ولی دلم نمی خواست اینجا دیگه جلوش ضعف نشون بدم.
هر چی حرص داشتم توی نگاه و زبونم ریختم
_ به کوری چشم تو هنوز زنده ام و زندگی میکنم. تو هم همین الان از اینجا برو تا زنگ نزدم امیر بیاد، میدونی که اگه بیاد به تو یکی رحم نمی کنه و زنده ات نمبذاره
باز صدای خنده اش بلند شد. به سمت مادرش اشاره کرد
_گوش به حرفهای این نده، زنگ بزن امیر بیاد، من همینجام ببینم چه غلطی میخواد بکنه
شنیدم یک سال از هم دور موندید. شنیدم این پسر خاله ی عاشق ما بد جوری توی پارک زد تو گوشت. وای نمیدونی وقتی شنیدم چه کیفی کردم. میتونم قیافه امیر رو تصور کنم اون لحظه که تو کنار سیامک...
_ساکت شو عوضی
با صدای فریاد گونه ی من نسترن ساکت شد از پله ی ورودی پایین آمدم و درست روبروش ایستادم
_ تو یه ادم عقده ای کثیفی که از زجر کشیدن بقیه لذت می بری. تو از هر حیوونی پست تری.
همون موقع دست فرخنده روی بازوی نسترن قرارگرفت و با عصبانیت رو به دخترش لب زد
_ برو گمشو بشین تو ماشین تا ببینم چه خاکی می تونم تو سرم بریزم
نسترن به ضرب دستش رو از دست مادرش بیرون کشید
_هیچ جا نمیرم تو هم حق نداری به من بگی چه کار کنم.
باز نگاهش رو به من داد و با لحن مسخره ای گفت
_ برو میخام با عروس خاله ام گپ بزنم
_ ای کاش همتون میمردید تا از دستتون راحت میشدم.
نگاهم به فرخنده بود که این حرف رو زد و بلافاصله صدای شخص دیگه ای توجهم رو جلب کرد
_تو با چه جراتی تا اینجا اومدی؟
همه نگاه ها به سمت صدا رفت و با دیدن فرزانه کمی خیالم راحت شد.
نگاه حرصی فرزانه بین خاله و دختر خاله اش جا به جا شد و جلو تر اومد
_ باز چه نقشه ای سر هم کردید و میخواید گند بزنید به زندگی ما؟ این همه عذابمون دادید و بی آبرومون کردید بس نبود؟
نسترن نگاه و خنده تمسخر آمیزی به فرزانه کرد
_ تو هم هستی ؟هنوز بزرگ نشدی کوچولو؟
فرزانه جلو آمد و بین من و نسترن ایستاد
_ اینقدر بزرگ شدم که بفهمم تو چه آدم عوضی هستی
_ باریکلا زبون درآوردی، دیگه چی یاد گرفتی؟
فرزانه گوشی را از جیبش بیرون آورد
_ الان زنگ میزنم امیر بیاد بعد اون بهت میگه چی یاد گرفتم.
با ضربه ی دست نسترن گوشی از دست فرزانه افتاد و به چند تکه تقسیم شد.
از سر و صدای ما، دوتا از همسایههای ساختمان پایین اومدند.
_ چیزی شده خانم مستوفی؟ اینجا چه خبره ؟
نگاهم را از فرزانه و دخترخاله اش گرفتم و روبه همسایه ها کردم.
با عصبانیتی که از نسترن داشتم لب زدم
_چیزی نیست آقای مرتضوی، یه بحث خانوادگیه این خانم ها این جا مزاحم شدند الان هم زحمت را کم می کنند و میرند
پشت بند حرف من فرزانه رو به آقای مرتضوی کرد
_نه آقا زنگ بزنید پلیس بیاد این دختره بی آبرو را جمع کنه
نسترن هنوز نگاهش به فرزانه بود
_ خوب زبون در آوردی واسه من، یادت میاد تا چند وقت پیش عین سگ برام دم تکون می دادی؟
_ اشتباه نکن، کسایی که واست دم تکون میدادن کوروش و سیامک و امثال اونا بودند که هر شب هم منتظرت بودند
نسترن که حسابی عصبی شده بود با ضربه هر دو دستش به سینه فرزانه کوبید و محکم به عقب هولش داد.
اینقدر محکم که فرزانه با ضرب به من برخورد کرد و من نتونستم تعادلم را حفظ کنم و با کمر محکم به زمین خوردم.
یک لحظه انگار همه جا تیره و تار شد . درد شدیدی توی کمر و شکمم پیچید و از شدت درد نفسم بند اومد.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433