eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
چند دقیقه بعد صدای زنگ بلند شد. وسایلم رو برداشتم و‌چادرم رو روی سرم مرتب کردم و از خونه بیرون زدم. امید با ماشین دویست و ششی که به تازگی خریده بود، دم در منتظر من بود. سلام و حال و احوالی کردیم و روی صندلی عقب سوار شدم. _آقا امید، امیر رفت؟ _آره زن داداش، کار داشت دیگه عجله ای رفت _شما میدونی عجله اش برای چی بود؟ آخه هیچ وقت سابقه نداشت اینجوری جایی بره، نگرانشم از آینه نیم نگاهی به من انداخت _نگران برای چی؟ مگه بار اولشه میره؟ _نه ولی بار اولشه اینجوری میره. همیشه صبح زود بعد از نماز راه میوفتاد و آخر شب خونه بود. از قبلش هم می گفت که چه روزی قراره بره. اما امروز یه دفعه ای زنگ زده میگه دارم میرم و دو سه روزم میمونم. _کاره دیگه زن داداش، پیش میاد. چک دست مردم داره باید میرفت وگرنه ممکن بود برگشت بخوره. امید سعی می کرد با این حرفها همه چیز رو عادی جلوه بده و من رو از نگرانی در بیاره ولی دل من اروم نمی شد. بالاخره به روستا رسیدیم و بنا به سفارش امیر، چون می دونستم مامان خونه نیست به خودنه پدر شوهرم رفتم. همه ی اعضای خونواده ی مستوفی به جز امیر اونجا بودند. مثل هر بار که به اونجا می رفتم، اینبار هم خاله گوهر منقل کوچیک اسپندش آماده بود و برای سلامتی بچه هام اسپند دود کرد.
تا ظهر تو جمع خونواده ی همسرم بودم اما فکرم پیش امیر. فقط منتظر بودم زنگ بزنه. ناهار رو خوردم و کسی اجازه ی کار کردن به من نداد. فخری خانم ازم خواست به اتاق امیر برم و استراحت کنم. وارد اتاق شدم و مستقیم به طرف تخت رفتم و دراز کشیدم. گوشیم رو برداشتم و قسمت پیام رو باز کردم _سلام امیر جان، رسیدی؟ چرا زنگ نمیزنی؟ پیام رو فرستادم و منتظر پاسخ موندم ولی پیامی نیومد.‌اینقدر به گوشی نگاه کردم تا نفهمیدم کی خوابم برد. نمی دونم چقدر گذشت که با صدای زنگ گوشیم چشم باز کردم. سریع گوشی رو برداشتم و با دیدن اسم امیر سریع از جا پریدم _الو، سلام کجایی تو؟ _سلام خانم، خوبی؟ _خوبم ممنون، تو‌خوبی؟رسیدی؟ _اره خیلی وقته رسیدم ولی نتوستم زنگ بزنم. _نگرانت بودم، پیام دادم جواب نداد _ببخشید عزیزم، جایی بودم که باید گوشیم رو خاموش می کردم. الان روشن کردم پیامتو دیدم _کی میای امیر؟ من از صبح که رفتی همش دلم شور میزنه _از بس بیخودی فکر و خیال می کنی. دلشوره ی چی رو داری آخه؟ من چند وقت یه بار این سفر رو میام بیخودی نگرانی. منم فردا پس فردا کارم تموم بشه میام. اینبار یکم بیشتر کارم طول میکشه با درموندگی لب زدم _باشه، مراقب خودت باش. اگه تونستی هم زودتر برگرد _چشم،کارم تموم شد میام. کاری نداری فعلا _نه برو به کارت برس خدا حافظ _خدا حافظ بعد از صحبت کردن با امیر کمی ارومتر شدم. از اتاق بیرون رفتم فخری خانم و همسر و دخترهاش دور هم جمع بودند و حس کردم با ورود من صحبتشون رو نا تموم رها کردند. سلامی کردم و پاسخم رو گرفتم _بیداری شدی؟ بیا بشین چایی بخور هنوز گرمه به دعوت فخری خانم کنارش نشستم و استکان چایی رو از روی میز برداشتم. فریبا بحث مراسم عقد امید و الهام رو پیش کشید و باز همه مشغول صحبت شدند. تا اخر شب کنار فریبا و فریده بودم حسابی خوش صحبتی می کردند. ولی دل من پیش امیر بود. اصلا انگار این خونه، این جمع بدون امیر دلگیر و سوت و کوره. آخر شب بخاطر کمر دردی که داشتم زود تر به اتاق رفتم و دراز کشیدم. چند دقیقه ای با خودم کنجار رفتم و سعی کردم بخوابم ولی فایده ای نداشت. تو این سه سال حتی یک شب هم بدون امیر نخوابیدم. هر جا که میرفت حتما آخرشب خودش رو‌میرسوند و‌کنارم بود. حالا واقعا نبودنش اذیتم می کرد.
قیمت وی آی پی شکسته شد😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
گوشی رو برداشتم و پیامی بهش دادم _سلام بی معرفت خودم، بدون من خوابت میبره؟ به ثانیه نکشید که پیام اومد _ای جانم بیداری؟ چند بار نوشتم و پاک کردم ترسیدم خواب باشی با صدای گؤشی بیدار بشی.‌ خوبی؟ فسقلای بابا خوبند؟ _خوبیم شکر، ولی مگه بدون شما خوابمون میبره؟ نمی تونم بخوابم امیر کاش مثل همیشه آخر شب میومدی _منم از خدامه که زودتر برگردم ولی اینجا کارم گیره مجبورم بمونم. تا نیمه های شب به هم پیام میدادیم وانگار خواب با چشمهام قهر کرده بود. بعد از کلی کلنجار رفتن و این پهلو به اون پهلو شدن، به زور خودم رو خواب کردم. با وجود بی خوابی دیشب، صبح بعد از نماز هم خوابم نبرد. اول صبح خیلی ضعف کردم.
به آشپزخونه رفتم. گوهر خانم مثل همیشه صبح زود مشغول اماده کردن صبحانه بود. همونجا نشستم و چند لقمه خوردم و گوهر خانم هم حسابی به من میرسید. بعد از صبخونه، تشکری ازش کردم و به اتاقم برگشتم و خودم رو با کتابهایی که از امیر اینجا مونده بود مشغول کردم. یک ساعت بعد با سر و صدای بقیه متوجه حضورشون توی سالن شدم. چند دقیقه ای نشستم و چادر به سر کردم و در اتاق رو باز کردم. پام رو بیرون اتاق گذاشتم که با شنیدن صدای آقا مستوفی از ادامه ی مسیر منصرف شدم _حواستون باشه از این موضوع جلو این دختر حرفی نزنید. بارداره و استرس براش خوب نبست. امیر هم زن و بچش رو به ما سپرده. بلافاصله صدای فخری خانم به گوشم رسید که مشخص بود از چیزی ناراحته _تو از کجا این چیزا رو میدونی اسماعیل؟ از حرفهاشون چیزی سر در نیوردم. نه پای جلو رفتن داشتم نه پای برگشتن.
انگار دلشوره ام بی دلیل نبود . سفر امیر، سفر همیشگی نیست. همون جا موندم که باز صدای پدر امیر رو شنیدم _ چند روز پیش با امیر بودیم که برادر منصور را دیدیم. اون بحث را پیش کشید و گفت که انگار نادر همه دار و ندارش رو توی قمار میبازه ولی زیر بار نمیره و فرار میکنه. اون هایی که تو قمار طلبکار شده بودند میوفتند دنبالش و وقتی پیداش نمی کنند، میرند سر وقت نسترن. هر چی پول و طلا داشته برمی دارند و بعد هم هر بلایی دلشون خواسته سر دختر بدبخت آوردند و یه جای خارج از شهر رهاش کردند. با شنیدن اسم این خواهر و برادر بی اختیار لرزه به تنم افتاد. یکی دو قدم جلوتر رفتم تا بهتر بشنوم _
_اون نادر بی غیرت هم اصلا سراغی از خواهرش نمیگیره.‌ طلبکاراش پیداش می کنند و با هم درگیر میشند. این وسط نادر چاقو ش رو در میاره و یکی رو می کشه و باز فرار می کنه ولی پلیس خیلی زود گیرش میندازه. الان نادر زندانه ولی نسترن معلوم نیست کجاست. باز صدای نگران فخری خانم رو شنیدم _امیر چرا رفت تهران؟ _نمیدونم والا چی بگم؟ میگفت یکی رو فرستاده مراقب خونه خالش باشه، اونم دیده که نسترن برگشته. بهش گفتم بیخیال این دختره شو بچسب به زندگیت گوش نداد گفت میخوام باز پرونده رو به جریان بندازم. انگار دیروزم رفته کلانتری و یه سری آمار از نسترن داده. ولی مگه اون به این راحتیا دم به تله میده؟ منصور اینقدر ادم دور و برش داره که راحت بتونه با شناسنامه و پاسپورت جعلی دخترش رو رد کنه اون ور که دست هیچ‌کس بهش نرسه. یک لحظه احساس کردم دیگه اکسیژن به ریه هام نمیرسه. چنگی روی سینه ام به لباسم زدم و دستم رو به دیوار گرفتم. انگار دیگه زانوهام تعادل نداشتند. نفسم توی سینه ام پیچیده بود و حال بدی داشتم. من چی شنیدم؟ پدر امیر چی می گفت؟ امیر کجا رفته؟ به زور چند قدم دست به دیوار رفتم و باز وارد اتاق امیر شدم. خودم رو به سمت تخت کشیدم و روی تخت افتادم. تمام ماجرای پارک و دوری من از امیر مثل یه فیلم از جلوی چشمم می گذشت. چند تا نفس عمیق کشیدم و‌ سعی کردم به خودم مسلط باشم ولی قلبم نا ارومتر ازین حرفها بود.
آشفته بودم. پریشون و مضطرب بودم. امیر رفته دنبال نسترن . اگه باز براش درد سری درست کنه چی؟ از نسترن همه کاری برمیاد. اگه دوباره یه پاپوش براش درست کنه؟اگه باز باعث جدایی من و امیر بشه؟ اشکهام بی مهابا میباریدند. از روی تخت بلند شدم و دور اتاق تاب می خوردم. کجا رفتی امیر؟ چرا رفتی؟ وای خدا اگه نیاد؟! اگه برنگرده؟اگه... هر دو‌دستم رو روی سرم گذاشتم و مستاصل فقط راه میرفتم. اگه بلایی سرش بیاره؟وای خدا... وای خدا کمک کن اشکهام رو‌پاک کردم و گوشیم رو از تخت برداشتم. دستهام میلریزد. گوشی توی دستهام تکون میخورد. شماره امیر رو‌گرفتم _دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد همونجا وارفتم و خودم رو روی زمین رها کردم. این آهنگ صدا و این پیغام نفرت انگیز ترین صداییه که تو‌گوشم میپیچید. قطار خاطرات تلخ گذشته از جلوی چشمم رد میشد و من روزی رو دیدم که بی کس و تنها بعد از تصادف توی بیمارستان بودم و هر بار به گوشی امیر زنگ میزدیم همین پیغام رو‌می شنیدم.
گریه ام شدت گرفت و حالا دیگه زبون گرفته بودم _امیر چرا جواب نمیدی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ چرا رفتی دنبال نسترن. خدایا من چکار کنم؟ باز هم لشکر بی رحم خاطرات روزهایی که دنبال امیر می گشتم و ازش بی خبر بودم رو به یادم میاورد. اگه باز ناپدید بشه من چه خاکی به سرم بریزم؟خدایا خودت کمک کن، خدایا به بچه هام رحم کن و امیر رو به من برگردون. دلم می خواست داد بزنم. دلم میخواست بلند بلند گریه کنم. ولی نمی تونستم. یه چیری راه گلوم رو بسته بود. نمی دونستم چکار کنم.دوباره از جام بلند شدم و دور اتاق راه میرفتم و دلم آشوب بود. نگاهم به جانماز روی میز افتاد. به طرفش رفتم و بازش کردم. تسبیح فیروزه ای رنگ داخلش رو برداشتم و روی مبل نشستم و سعی می کردم با ذکر صلوات دلم رو آروم کنم و افکار منفی رو‌پس بزنم. اشکهام رو‌پاک‌کردم. چشمهام رو بستم و با هر صلوات یک دونه از تسبیح رو رها می کردم. به محض اینکه فکر بدی به ذهنم خطور می کرد، حواسم رو‌به ذکر صلوات می دادم. چند دقیقه تو همون حال بودم. کمی اروم شده بودم ولی هنور نگران امیر بودم. چند تقه به در خورد و باز شد. _راحله جون بیداری؟بیا.... لبخند فریده محو شد و نگاهش رنگ تعجب و نگرانی گرفت. وارد اتاق شد و جلو اومد _راحله؟ خوبی؟چرا رنگت پریده؟ نمی خواستم اول صبح حال این خونواده رو خراب کنم. سعی کردم بغضم رو‌کنترل کنم و اروم لب زدم. _به...امیر زنگ میزنم...خاموشه...نگرانشم. با همون حالتش روبروم روی زمین نشست و‌دستش رو یک طرف صورتم گذاشت _وای عزیزم این که نگرانی نداره، حتما کاری براش پیش اومده، شاید شارژش تموم شده. چرا با خودت اینجوری می کنی؟ببین رنگ به روت نمونده لبهام رو بین دندونهام فشار میدادم تا بغض گلو گیرم رو مهار کنم. چیزی نگفتم و فریده دستم رو گرفت و بلندم کرد _پاشو بیا یه چیزی بخور الان از حال میری. چادرم رو برداشتم رو به فریده لب زدم _صبر کن _امیدو‌بقیه رفتند، کسی نیست بیا فقط بابا خونه اس همراهش از اتاق خارج شدم و با هم به سمت میز صبحانه رفتیم . آروم به پدر شوهر و مادر شوهر و خواهرا سلامی دادم و پاسخم رو گرفتم. نگاه متعجب همه روی صورتم ثابت موند. _سلام مادر؟خوبی تو؟ اروم سر تکون دادم که صدای فریبا کنار گوشم نشست _دلش برا شوهرش تنگ شده این عروس لوس ما سر بلند کردم و لبخند نصفه و نیمه ای زدم. دستی پشت کمرم گذاشت _برو یه آب به صورتت بزن بیا صبحونه بخور به طرف اشپزخونه رفتم و صورتم رو شستم. صدای اقا مستوفی به گوشم رسید _کسی به این بچه چیزی گفته اینجوری به هم ریخته؟
قیمت وی آی پی شکسته شد😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
_نه بابا، انگار زنگ زده به گوشی داداش، جواب نداده نگران شده _از دست این پسره، بهش گفتم نرو. اخه ادم عاقل زنش رو با این وضعیت ول می کنه میره دنبال این کارا. گلویی صاف کردم و وارد سالن شدم. با ورود من باز همه ساکت شدند و نگاه ها بع سمت من چرخید فخری خانم صندلی کنارش رو عقب کشید. _بیا بشین مادر، اینقدر حرص نخور برای بچه هات خوب نیست بچه ها؟ اصلا به فکر اونها نبودم. اینقدر که دلشوره ی امیر رو داشتم دیگه به حال خودم و بچه ها توجه نکردم. معمولا صبح ها تکونشون رو حس می کردم اما الان اصلا تکون نمی خورند. _صبحونت رو بخور بابا، نگران اون پسره کله شق هم نباش. قول میدم وقتی اومد خودم یه جوری با کمر بند ادبش کنم که دیگه یاد بگیره نباید زنش رو تو بیخبری بذاره. صدای پدر شوهرم بود که من رو از فکر بچه ها بیرون اورد. به زور چند لقمه کنارشون خوردم. تو این فاصله اقا مستوفی یکی دو بار به گوشی امیر زنگ زد و هنوز خاموش بود. بعد از صبحانه باز به اتاق رفتم چند بار دیگه هم زنگ زدم و بی فایده بود.د حالا نگرانیهام دو تا شده بود. از طرفی دلم شور امیر رو میزد و از طرفی از تکون خوردن و لگد زدن بچه ها خبری نبود. تا ظهر تو همون حال بودم. نهارم رو هم به اجبار بقیه و با بی میلی خوردم. اصلا حوصله ی جمع رو‌نداشتم و باز به اتاق رفتم. اروم اشک میریختم و شماره ی امیر رو می گرفتم و بی نتیجه بود. دیگه همه ی اعضای خونه حال من رو فهمیده بودند و همه نگران بودند. یکی دو ساعتی از ظهر گذشته بود. هنور روی تخت دراز کشیده بودم و باز نگران امیر و حال بچه ها بودم. چند ساعت بود که هیچ تکونی نمی خوردند. شکلاتی که تو‌کیفم بود رو خوردم و به پهلو خوابیدم اما فایده ای نداشت. تو همون حال صدای فریاد گونه ی آقا مستوفی رو از سالن شنیدم _تو معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟ تو که این دختره رو دق دادی، ازصبح صد بار بهت زنگ زده و خاموش بودی، نمی گی نگرانت میشه؟ انگار تمام وجودم یه جفت گوش شده بود تا مطمئن بشم از چیزی که فکرش رو‌می کردم. امیره، مخاطب اقا جون امیره. گوشیش رو روشن کرده! _تو بیجا کردی، ول کن این مسخره بازیا رو پاشو بیا بالا سر زن و بچت اینقدر هول ننداز به دل این دختر بیچاره مثل برق از جا کنده شدم و به سمت در اتاق رفتم. قلبم توی دهنم میزد. از اتاق خارج شدم و روبروی اقا مستوفی ایستادم و با چشمهای گرد شده و لحن مضطرب لب زدم _امیره؟ جواب داد اقاجون؟ اقا مستوفی که حال من رو دید، حرفش رو با امیر ادامه نداد و فقط یک کلام لب زد _گوشی دست دراز کرد و گوشی رو به سمت من گرفت. بی درنگ ازش گرفتم و به سمت اتاق پا تند کردم نمی دونم ذوق بود یا اضطراب ولی هیجان داشتم _الو، امیر صدای امیر نگران بود _جانم راحله، خوبی؟ اتفاقی افتاده؟بابا چی می گه؟
دلم می خواست تمام بغضم رو همین الان یکجا خالی کنم باز اشکهام روان شد و با بغض و هق هق لب زدم _تو معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ چرا زنگ نمیرنی؟نمی گی سکته می کنم؟نمی گی از نگرانی دق می کنم؟ چند لحظه از اون طرف صدایی نیومد و فقط گریه ی من بود. بعد صدای اروم امیر اومد _ببخشید، از صبح جایی بودم که مجبور بودم گوشیم رو خاموش کنم. نمی تونستم بهت زنگ بزنم. چند دقیقه ای باهام حرف زدم و اروم تر شدم و قطع کردیم. حالا خیالم از امیر راحت شد و نگران بچه ها بودم. تا شب هنوز تکون نمی خوردند و این مسله تو این روزها بی سابقه بود. شب موقع خواب دور از چشم بقیه باز یه مقدار آب قند خوردم و فایده نداشت. خیلی نگران بودم. چه روزی بود امروز. روی تخت دراز کشیده بودم که فریبا به اتاق اومد _خوبی راحله جان؟چیزی نمی خواب؟ از جام بلند شدم و‌نشستم _خوبم ممنون، چند قدم جلو اومد _پس چرا هنوز نگرانی؟ چیزی شده؟ با تردید لب زدم _نمی دونم... چرا از صبح تکون بچه ها کم شده...یعنی اصلا تکون نمی خورند... چکار کنم؟ نگران کنارم نشست _ای وای، کاش زودتر می گفتی میرفتیم دکتر. میخای الان بریم؟ _نه...نه. یکم استراحت می کنم شاید از خستگی باشه _اره از بس امروز حرص خوردی. بگیر بخواب ان شاالله چیزی نیست. اگه لازم شد صبح زود میریم بیمارستان _باشه _شب بخیر عزیزم شب بخیر فریبا رفت و من تا یکی دو ساعت بیدار بودم و نفهمیدم کی وسط اون همه نگرانی خوابم برد. نیمه های شب بود که با حس سنگینی روی دستم بیدارشدم. تکونی خوردم و خواستم دستم رو بلند کنم که نتونستم. چشم باز کردم و توی تاریک و روشن نور چراغ خواب، چهره ی غرق خواب امیر رو کنارم دیدم‌.