eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای مردونه اش کنار گوشم نشست _ ببخشید، نمی خواستم باز ناراحتت کنم. نترس، من که گفتم دیگه هیچ وقت تنهات نمیزارم. چه حس آرامش و امنیتی تو حصار دستهاش بود. با اینکه هنوز معذب بودم ولی دلم میخواست توی حصار دستهاش غرق امنیت بشم. قلبی که از تنهایی لرزیده بود و با دیدن یه غریبه به وحشت افتاد بود، حالا داشت آرامش را تجربه می‌کرد. کمی تو اون حال موندم. امیر آروم سرم را از سینه اش جدا کرد و توی چشمهام نگاه کرد. نگاه شرمگینم رو از چشم های نافذش گرفتم و سر به زیر انداختم. هنوز با دو دستش اطراف صورتم را نگه داشته بود و کمی سرم رو بالا آورد ولی من دیگه نتونستم نگاهش کنم. با لحنی که ناراحتیش رو نشون می داد می بارید لب زد _دلیلت هرچی که بوده ولی کار درستی نکردی که نگفتی، ازت می خوام دیگه هیچ چیزی را ازم پنهان نکنی کمی مکث کرد و اسمم رو صدا زد _ راحله؟ عکس العملی نشون ندادم که باز با تکون دست هاش کمی سرم را بالاتر آورد. _ نگام کن حسی توی تموم وجودم شروع به فوران کرد. انگار تکون دادن مردمک چشمم سخت ترین کار دنیا شده بود. صداش آروم‌تر شد و سرش رو کمی پایین تر آورد _ با توام راحله به سختی چشم از نقطه ی مجهولی که نگاهم را اسیر کرده بود، گرفتم و آروم به بالا هدایت کردم. بالاخره نگاهم روی یقه لباسش متوقف شد. دست هایش را از دو طرف سرم برداشت و انگشتش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد _یعنی نگاه کردن به من اینقدر برات سخته؟ آره، سخته، خیلی سخته، انگار وزنه ی سنگینی به مردمک چشمم بسته بودند که توان بالا کشیدنش رو نداشتم. آب دهانم را قورت دادم و همون مسیر نگاهم رو به بالا ادامه دادم. انتهای این مسیر، دو گوی سیاه رنگ بود که مستقیم توی چشمهام کندو‌کاو می کرد. دوگوی سیاه رنگ که توی هاله ای از نگرانی شناور بود. وقتی نگاهم به چشمهاش رسید باز دست های مردونه اش را قاب صورتم کرد و لب باز کرد. آروم و با طمأنینه اما محکم. اینقدر محکم حرف می‌زد که هرکلمه ی حرفش از مجاری شنیداریم رد می شد و بلافاصله خودش را به ته قلبم می رسوند _ اینو بدون تو حالا دیگه تموم زندگیِ منی. اگه خدایی نکرده خطری تو رو تهدید کنه، یعنی تموم زندگیِ من رو تهدید کرده. پس تموم زندگیِ من! دیگه چیزی رو از من پنهون نکن، باشه ؟ دیگه نذار تو این حال ببینمت. هر وقت، هر جا احساس کردی کسی داره اذیتت میکنه حتما بهم بگو. من سرِ تو، سرِ تموم زندگیم با هیچ کس و هیچ چیزی تو این دنیا شوخی ندارم. به خاطر اینکه پررنگ ترین خط قرمز من تویی نفس عمیقی کشید که بوی دلواپسی می داد و با لحنی که کمی حرص توش بود، ادامه داد _ من نمیدونم اون عوضیِ مزاحم کی بوده و چی می خواسته، ولی می ترسم، میترسم کسی به خاطر تسویه حساب با من بخواد تو رو اذیت کنه. اگه کار اون کسی که فکرش را می کنم باشه، آدم های خطرناکی اند. خیلی باید مراقب باشی. با سکوت و پنهان کاری نمی تونی حریفشون بشی. تو فقط به من بگو. من سایه ی هر کسی که بخواد برات مزاحمت ایجاد کنه رو محو می کنم، چه برسه به خودش انگار بعد از اون همه وحشت و اضطراب، قلبم تشنه ی این حرف‌ها شده بود. تشنه حس امنیتی که توی حرف‌هاش بود. قلبم قوت گرفته بود. آروم شده بود. حالا من هم باید اون رو آروم کنم. تلاطم قلبش، از رقص مردمک چشمش مشخص بود و باید من این تلاطم را از بین ببرم. به آرومی لب باز کردم _ حق با شماست، من اشتباه کردم. باید زودتر از این بهون می گفتم. یعنی اصلا فکر نمی کردم کار به اینجا بکشه کمی مکث کردم تا بتونم با آرامش بیشتری حرف بزنم و به امیر اطمینان بدم. مثل خودش مستقیم توی چشمهاش نگاه کردم _ولی قول میدم، قول میدم اگه باز موردی پیش اومد ،اول از همه به شما بگم. انگار تلاشم جواب داد. کمی فقط نگاهم کرد و آروم آروم لب هاش به لبخند نشست. اضطراب نگاهش کم شده بود. نفس عمیقی از ته دلش کشید _حتما همین کار رو بکن شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
سرم را به علامت تایید حرفش تکون دادم. دست هاش را از دور صورتم برداشت و هنوز با لبخند نگاهم می کرد. وقتی متوجه عمق نگاهش شدم، دویدن خون زیر پوست صورتم را حس کردم و سریع چشم از چشمش گرفتم. کمی زیر هجوم ضربه‌های نگاهش چشم به اطراف چرخوندم و تصمیم گرفتم از محدوده ی دیدش دور بشم. تا خواستم بلند شم صداش رو شنیدم _کجا؟ گلویی صاف کردم و بدون اینکه نگاهش کنم آروم لب زدم _ فکر کنم نزدیک اذانه، میرم وضو بگیرم دیگه حرفی نزد و از جام بلند شدم و به سمت در رفتم . نیم نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم، هنوز یک ربع به اذان مونده بود . از اتاق بیرون رفتم و در را بستم. همونجا پشت در ایستادم و نفس راحتی کشیدم. تا خواستم سمت سرویس برم، مامان را دیدم که انگار از صدای در بیدار شده بود. تکونی خورد و نشست. چراغ کم نور بالای سرم را روشن کردم. لبخندی به چهره ی مامان زدم _ سلام، بیدارت کردم؟ کمی با نگرانی نگاهم کرد _سلام مادر ، من اصلاً امشب خواب به چشمم نیومد. همش نگران تو بودم. خوبی؟ بهتر شدی؟ رفتم و کنارش نشستم _خوبم مامان جون هنوز ناراحت بود و کمی رنگش پریده بود. دستش را بلند کرد و پشت گردنم گذاشت و با بغض گفت _ الهی بمیرم مادر، خیلی ترسیدی نه؟ وقتی فکرش را می کنم اون لحظه تنهایی چی کشیدی قلبم میریزه. نباید تنهات می ذاشتم. من که بهت گفته بودم برو خونه ی داییت، چرا تنها اومدی خونه؟ _ مامان جان مگه بار اولی بود که تنها تو خونه موندم؟ من که نمی دونستم اون دنبالمه. اما الان خیلی حالم بهتره، شما نگران نباش دیگه _ خدا را شکر که به خیر گذشت. خدا امیر را خیر بده که زود خودش را رسوند مامان این را گفت و پتو را از روی پاهاش کنار زد و نیم خیز شد _هنوز اذان نشده؟ من هم همراهش بلند شدم _نه ، ولی چیزی تا اذان نمونده. راستی مامان، رضا از خونه دایی نیومده؟ _ دیشب که دیدم حالت خوب نیست، به داییت زنگ زدم و ماجرا را گفتم. اونم گفت رضا همونجا بمونه، گفت بچه میفهمه یه وقت میترسه . من هم دیگه اصرار نکردم _ پس دایی هم خبر داره؟ نیم نگاهی بهم انداخت _ آره، اون وقتی که خواب بودی اومد اینجا. کلی هم از دستت شاکی شد که چرا نرفتی خونشون و تنها اومدی خونه. می خواست ما رو ببره ولی هم تو خواب بودی ، هم امیر گفت این جا می مونه، دیگه یکم خیالش راحت شد و رفت مامان این را گفت و طبق عادت همیشه اش به آشپزخانه رفت و زیر کتری رو روشن کرد. من هم به سمت سرویس رفتم و وضو گرفتم. وقتی بیرون اومدم امیر را تو آستانه ی در اتاق دیدم که مشغول بالا زدن آستین لباسش بود. با لبخند نگاهم کرد و من هم متقابلا لبخند کمرنگی زدم و به اتاق رفتم و امیر هم مشغول وضو گرفتن شد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
امیر:❣ پاهایت روی گسل احساسم است دست از پا خطا کنی متلاشی خواهم شد اخم کنی ویران می شوم مژگانت هزار هزار ریشتر است پلک ببندی رشته رشته خواهم شد من ویران، من خراب_ من هیچ! #نگران توام عزیز تو که قلب منی ❤️ به تکانی نشکنی💔 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @rozhay_eltehb
دوتا سجاده از توی کمد بیرون آوردم. یکی رو برای امیر پهن کردم و سجاده ی خودم را با کمی فاصله عقب‌تر از سجادی امیر پهن کردم. رو سری سفیدی سرم کردم و چادر نمازم را روی سرم انداختم. روی سجاده نشستم و منتظر اذان بودم. دیده بودم که مامان خیلی وقتها نماز شب می خونه. به من هم گفته بود اگه حال نماز شب نداری و قبل از اذان بیدار شدی، دو رکعت نماز به نیت نماز شب بخون که همون ثواب رو داره. من هم از فرصت استفاده کردم و به نماز ایستادم. توی قنوت نمازم از خدا کمک خواستم تا از شر این مزاحم خلاص بشم. برای آرامش قلبم دعا کردم، برای مامان ،برای رضا، برای شادی روح بابا، برای همه. اما آرامش امشبم را مدیون مردی بودک که تو بدترین لحظات کنارم مونده بود و سعی در آرام کردنم داشت. براش دعا کردم ، برای آرامش قلب اون هم دعا کردم. دعا کردم و از خدا خواستم دلم رو باهاش صاف کنه. از خدا خواستم کمکم کنه زندگیم را در کنارش بسازم . سلام نماز رو دادم که در باز شد و قامت امیر در چهارچوب در پدیدار شد. وقتی نگاهش به من افتاد، همراه با لبخندش، چشمکی زد _ با این چادر سفید گل گلی چقدر خوشگل تر شدی خانومم لبخندی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم و به مهر روبه روم دادم. امیر اومد و جلوی من روی سجاده اش نشست. دست دراز کرد و تسبیح فیروزه ای رنگ رو از توی جانمازش برداشت. سر به زیر انداخت و مشغول ذکر گفتن شد. از نیم رخ صورتش می دیدم که چشماش رو بسته بود و لب هاش آروم تکون می خورد. چقدر اون چهره ی مردونه با این تضرعش اش رو به روی قبله خواستنی شده بود. یاد حرف‌های گوهر افتادم. روزی که با التماس ازش پرسیدم و خواستم که بهم بگه پسری که توی خونه ی ما آورده و من قراره به اجبار بهش جواب مثبت بدم، اهل خدا و پیغمبر هست یا نه؟ یاد حرف هاش افتادم که میگفت، اگه اینجوری نبود، هیچ وقت اسمش رو توی خونه ی ما نمی آورد. می‌گفت اهل حرام و حلاله و حواسش به این چیزا هست. نفس عمیقی کشیدم و لبخندی گوشه لبم نشست. با صدای اذان که از گوشی هردومون به صورت همزمان بلند شد، هر دو به سمت میز سر چرخوندیم. امیر بلند شد و صدای هر دو گوشی رو قطع کرد و حالا صدای اذان مسجد روستا توی خونمون شنیده می شد. بعد از اذان، امیر به نماز ایستاد و من هم پشت سرش قامت بستم. نمیدونم چرا نماز خوندن اون روز رو خیلی دوست داشتم. بعد از نماز به عادت همیشه دست هام رو به حالت قنوت، جلوی صورتم گرفتم و با خدا مناجات می کردم. امیر بوسه ای به مهر زدد و برگشت. با چهره ی پر از لبخندش روبرو شدم. _با همون قلب پاکی که الان بردیش در خونه ی خدا، برای یه دل عاشق هم دعا کن. میگن دعای معشوق برای عاشق اجابت میشه اصلا با این حرفش تموم دعاهام یادم رفت. دیگه نمیدونستم چی از خدا بخوام و چی بگم. چند لحظه چشم هام را بستم و زیر لب دعا میکردم. باز برای همه، باز برای خودم، باز برای امیر. چند دقیقه ای توی اون حال بودم و وقتی چشم باز کردم امیر را دیدم که سجاده اش را جمع کرده و روبه روی من نشسته و با لبخند نگاهم میکنه _ قبول باشه بانو آروم لب زدم _ قبول حق انگار تصمیم نداشت چشم از من برداره و من زیر ترکش نگاه هاش شروع به جمع کردن سجاده ام کردم. هروقت چشم های نافرمان به سمتش می چرخید، با نگاه عمیقش برخورد می کرد. کاش می دونست هر بار این جوری نگاهم می کنه تمام وجودم را به هم می‌ریزه. کاش میدونست بار نگاهش چقدر برای من سنگینه. سجاده ها رو توی کمد گذاشتم. صدای تقه هایی که به در می خورد، توجهم رو جلب کرد _بفرمایید مامان آروم در رو باز کرد و رو به من و امیر گفت _صبحانه آماده است، اگه نمی خواید بخوابید چای هم براتون بریزم. قبل از من امیر پاسخ داد _دست شما درد نکنه، الان میایم مامان رفت و امیر هم بلند شد واز اتاق بیرون رفت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
دیروز این قدر همه چیز به هم ریخته بود که حتی فرصتی برای عوض کردن لباس هام نداشتم. با همون مانتو و شلوار خوابیده بودم. حالا حس می کردم تمام لباس هام به تنم چسبیده. سر کمد رفتم و یه تونیک یاسی رنگ بیرون آوردم. مانتو و بلوزم را در آوردم و اون تونیک رو پوشیدم. بعد هم به عادت هر روز، بُرسم را برداشتم و موهایی که از دیروز با کش جمعشون کرده بودم رو باز کردم و دورم ریختم. دستی لای موهام کشیدم و کمی زیر و رو شون کردم. جلوی آینه ایستادم و بُرس رو به موهای لخت و بلندی که تا وسط کمرم می‌رسید، کشیدم که ناگهان در باز شد و امیر وارد شد. _ راحله تو هم زودتر بیا که... نگاهش که به من افتاد چشمهاش برقی زد.حرف ش توی دهنش خشک شد و تلاشش برای جمع کردن لب هاش بی فایده بود. لبخند کجی کنار لبش نشست. من هم هول شده بودم و نمیدونستم باید چه کار کنم. نگاهم رو ازش برداشتم و لبم را به دندون گرفتم. آخه مرد مومن یه دری چیزی بزن بعد بیا داخل. شونه رو روی میز گذاشتم و موهایی که هنوز نصفش رو شونه نزده بودم، آروم جمع کردم و کش مو را از روی میز برداشتم. نمی خواستم ببندم، ولی دست دست می کردم تا شاید از اتاق بیرون بره و دوباره موهام رو شونه کنم، ولی انگار انتظار بی جایی داشتم. امیر داخل اتاق اومد و در را پشت سرش بست. روبروی آینه پشت سر من ایستاد و از توی آینه با همون لبخند نگاهم می کرد. سعی کردم نگاهش نکنم ولی چشمام دیگه از من فرمان می گرفتند. یا شاید هم جاذبه چشم‌های امیر مسیر نگاهم را به سمت خودش می کشید. هر چه تلاش کردم مسیر نگاهم را عوض کنم ، باز هم چشمام به طرفش برمی گشت. یکی دو قدم جلوتر اومد و از پشت سر به من نزدیک شد. داغی صورتم را حس می کردم و ضربان قلبم رو دور تند افتاده بود. کمی از توی آینه نگاهم کرد دستش رو سمتم دراز کرد و‌ دستهام که پشت سرم مشغول بستن موهام بود، توی دستهاش اسیر شد. _ نبندشون، مگه نمی خواستی شونه کنی؟ یک لحظه قلب از ضربان ایستاد. با چشمهای گرد شده از توی آینه به صورت خندانش نگاه می کردم. هر چی من استرس گرفته بودم، اون آروم بود و لبخند میزد. گاهی از این بی عدالتی که بین من و او پیش میومد، حرصم می گرفت. با هر دو دستش دست‌هام را از موهام جدا کرد. دستام را پایین آوردم. موهام را از کشی مویی که هنوز کامل نبسته بودم بیرون کشید. کش را روی میز گذاشت و شونه رو برداشت. با همون لبخند کجش از بالای چشم توی آینه نگاه می کرد _ می خوام خودم موهات رو شونه بزنم خیلی معذب شده بودم. انگار به سختی نفس می کشیدم. شونه رو برداشت و آروم آروم روی آبشار موهام می کشید. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
امیر:💞💞💞💞💞💞💞💞💞 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 زلف راشانه زدى شانه به رقص آمده بود قاب آئینه دراين خانه به رقص آمده بود همه ى شهر نظرباز و تو با عشوه و ناز يار درحسرت و بيگانه به رقص آمده بود دورشمعى كه فروزان شده در نيمه شب گل عشق وپر پروانه به رقص آمده بود شب مستى من وجام مى وزلف نگار ساقى وساغر و پيمانه به رقص آمده بود تا شدى رهگذر كوچه ميخانه ى ما به گمانم درميخانه به رقص آمده بود با نگاه تو و آن غمزه چشم سيه ات سرِمست ودل ديوانه به رقص آمده بود 💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 @rozhay_eltehb
امیر: مهربانم ای خوب! یاد قلبت باشد❤️ یک نفر هست که دنیایش را همه ی هستی و رویایش را به شکوفایی احساس تو پیوند زده💫 و دلش می خواهد لحظه ها را با تو به خدا بسپارد... ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @rozha
و آروم موهام رو شونه می زد و من سر به زیر، دیگه توی آیینه هم نگاهش نمی‌کردم. اما امیر انگار از کارش لذت می برد و قصد داشت کل موهای بلندم رو باشونه ی توی دستش نوازش کنه. کارش که تموم شد، برس رو روی میز گذاشت و انگشت هاش را دوطرف سرم لای موهام فرو کرد و تا پایین کشید _ تموم شد دیگه آروم نگاهم را توی آیینه بالا بردم و با یک دنیا شرم به صورتش دادم. تا نگاهم را از صفحه ی براق آیینه شکار کرد، لبخندش پررنگ تر شد. دست نوازشگری روی موهام کشید _ نبندشون، بذار باشند، اینجوری خوشگلتره کمی مکث کرد و ادامه داد _ من میرم، تو هم بیا صبحانه بخور. دیروز که نه ناهار خوردی نه شام درست حسابی، خب الان دیگه صبحونه هم نمیتونم بخورم. اینجوری میای آدم رو غافلگیر می کنی و بعد توقع داری بتونم صبحونه هم بخورم؟! تو دلم حرف میزدم که دستش رو به بازوم گرفت و من رو به سمت خودش چرخوند. کمی با نگاهش توی صورتم کند و کاو کرد و لبخند دندان نمایی روی لبش نشست _ رنگ و روش رو ببین، اینجوری نیای جلوی مامانت آبروی من را ببری ها، حالا فکر میکنه چه کارت کردم این دیگه هر چی من هیچی نمی گم داره دور برمی داره. سریع نگاهم رو ازش گرفتم و با کلافگی به اطراف چشم چرخوندم. خنده ی صداداری کرد و لب زد _ یعنی نمی دونی، وقتی هم خجالت میکشی هم حرص میخوری چقدر قیافه ات رو دوست دارم باز هم حرفی نزدم و به قول خودش فقط حرص خوردم. به سمت آینه برگشتم و مشغول جمع کردن موهام شدم که باز دستم را گرفت. از توی آیینه نگاهش کردم اخم ساختگی کرد _مگه نمیگم نبند؟ همینجوری خوبه دیگه، من رفتم تو هم زودتر بیا این رو گفت و به سمت در قدم برداشت. بالاخره اگه خدا بخواد از اتاق بیرون رفت. از ته اعماق دلم نفس عمیقی کشیدم و هر دو دستم را روی میز گذاشتم و خم شدم و به دست هام تکیه دادم . چند لحظه‌ای همون جا موندم تا کمی تلاطم وجودم آروم بگیره. بعد نگاهی توی آینه انداختم. هنوز گُرگرفتگی صورتم را حس می کردم. با صدای مامان به خودم اومدم _ راحله جان، چایت سرد شد، نمیای؟ _ اومدم همونطور که موهام دورم ریخته بود، تل کشی سفیدرنگم را از توی کشو بیرون آوردم و روی موهام بستم. از اتاق بیرون رفتم. مامان و امیر کنار سفره مشغول صبحونه بودند. به محض بیرون رفتنم مامان نگاهی به من انداخت و لبخندی روی لبش نشست. جلوی مامان خجالت می کشیدم و سرم رو پایین انداختم. _ بیا بشین نیم خیز شد و گفت _ چاییت سرد شده، برم برات عوضش کنم مامان به آشپزخونه رفت و من هم کنار سفره رو به روی امیر نشستم. تیکه نونی توی دستش بود و با ظرف کره و مربای روبروش، در گیر بود. سعی کردم بهش نگاه نکنم. اما نگاهش انقدر سنگین بود که کاملاً احساسش می کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
❌پارت اول رمان❌ پارت اول رمان روزهای التهاب https://eitaa.com/eltehab2/4 پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452 شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
همین طور که چشمم رو محتویات سفره می‌چرخید، دستی را دیدم که به سمتم دراز شده و لقمه‌ای رو به طرفم گرفته. نگاهم از دستش به صورت پر از لبخندش کشیده شد. به محض این که نگاهم با نگاهش درگیر شد، چشمکی زد و با تکون لبهاش بدون صدا لب زد _بخور با تردید و تعلل لقمه ی نسبتاً بزرگی که دستش بود رو ازش گرفتم و نیم نگاهی به مامان که هنوز توی آشپزخونه پشت به ما مشغول ریختن چایی بود، کردم. لقمه توی دستم را به بازی گرفته بودم که صدای غیظ دارش را شنیدم _لقمه برای خوردنه، نه بازی کردن چشم از لقمه ی توی دستم برداشتم و باز به صورت امیر دادم. کمی اخم کرده بود و نگاهش جدی شده بود. با همون غیظ لب زد _بخور دیگه همون موقع مامان با سینی چایی اومد. یه چایی جلوی من گذاشت _ بیا مادر، از دیروز که چیزی نخوردی، لااقل صبحونت رو کامل بخورد گاز کوچکی به لقمه ی توی دستم زدم و به زور چند باری جویدم. چایی رو برداشتم و به زور چایی سعی کردم لقمه را قورت بدم. ولی زیر بار نگاه های این مرد مگه از گلوم پایین می رفت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
به هر مکافاتی که بود صبحونه ام رو خوردم و بعد هم به بهانه ی کمک کردن به مامان از زیر نگاه های امیر به آشپزخونه پناه بردم. نزدیکای ساعت هشت بود که امیر ازم خواست آماده بشم تا با هم به کلانتری بریم. هنوز دلهره داشتم. نمیدونم از ترس اون مزاحم بود، یا به خاطر این بود که تا حالا به کلانتری نرفته بودم. روبروش ایستاده بودم و با نگرانی و دلهره نگاهش می کردم. کمی جلوتر اومد و آروم لب زد _الان نگران چی هستی؟ از چی میترسی؟ ما باید بریم و ازش شکایت کنیم. پلیس باید بیوفته دنبال کار این آدم وگرنه معلوم نیست دفعه ی بعدی کجا و چجوری می خواد مزاحمت بشه و واست درد سر درست کنه حرفهاش رو قبول داشتم ولی نمی تونستم به نگرانیم غلبه کنم. سری تکون دادم و وارد اتاقم شدم. لباسهام را از کمد بیرون آوردم و آماده می‌شدم و به این فکر می‌کردم که وقتی به کلانتری برسیم باید چی بگم. چند دقیقه بعد حاضر و آماده از اتاق بیرون رفتم. امیر دم در منتظر من بود و با مامان صحبت می‌کرد _... من دیگه سعی می کنم زود به زود بهتون سر بزنم ولی شما هم لطف کنید اگه جای خواستید برید و کاری براتون پیش اومد، راحله رو تو خونه تنهام نذارید. هر وقت لازم شد به من اطلاع بدید. یا خودم پیشش میمونم یا با خودم می‌ببرمش. فعلا تا مشخص شدن ماجرا و تا نفهمیدیم این مزاحم کی بوده و این جا چه کار داشته، اصلا به صلاح نیست راحله تنها بمونه. امیر انگار تصمیم داشت شش دونگ حواسش رو به من بده و از این به بعد نذاره من تنها بمونم. مامان هم حرف هاش را تایید کرد _ آره حق با شماست، فعلا نباید تنها بمونه، من هم سعی میکنم دیگه تنهاش نذارم. اگه هرجایی خواستم برم، یا با شما یا داداش رحمت هماهنگ می‌کنم که تنها نمونه. حرف مامان که تموم شد امیر نگاهش را به من داد _ آماده ای؟ سری تکون دادم. _بله،بریم هر دو از مامان خداحافظی کردیم و بیرون زدیم. به محض باز شدن در حیاط انگار دوباره چهره ی اون مزاحم جلوی چشمم اومد و ته دلم خالی شد. امیر دستش را پشت کمرم گذاشت و به سمت کوچه هدایتم کرد. کمی با نگرانی به اطراف چشم چرخوندم. هیچکس توی کوچه نبود. ماشین امیر هنوز کنار دیوار بود، همونجایی که دیروز گذاشته بود. جلوتر از من رفت و ماشین رو روشن کرد . وقتی از دیوار فاصله گرفت، با اشاره سر از من خواست که سوار بشم. کاری را که می‌خواست انجام دادم. رفتم و کنارش نشستم. بلافاصله ماشین را به حرکت در آورد و بعد از چند دقیقه تو مسیر شهر افتاد. من نگران بودم و گاهی که به امیر نگاه می کردم ،می دیدم که عمیق توی فکره و اخم کوچکی هم میون ابروهاش نشسته. دیگه از شوخی و شیطنت اول صبحش خبری نبود. هر دو ساکت نشسته بودیم. من هم از این سکوت استفاده کردم و ماجرای مزاحمت های موتور سوار را از روز اول از ذهنم گذروندم و حرفام رو برای گفتن توی کلانتری آماده می کردم. توی فکر بودم و گاهی به منظره ی بیرون هم توجه می کردم. یک لحظه نگاهم توی آینه به موتور سواری افتاد که با فاصله نسبتاً زیادی پشت سرما میومد. از همین فاصله، لباس یشمی رنگ و شلوار لی که تنش بود رو از توی آینه تشخیص می‌دادم. باز دلم پر از وحشت شد. سعی کردم روی تصویر داخل آینه متمرکز باشم تا اطمینان پیدا کنم. هر لحظه نزدیک تر میشد و نفس من هم سنگین تر می شد. یعنی اینقدر سماجت به خرج میده که حضور امیر هم براش مهم نیست و هنوز داره دنبالم میاد؟ با چشمهای گرد شده به آینه بغل نگاه می کردم باز قلبم تند می زد. و باز نزدیک شدنش وحشتم بیشتر میشد. اینقدر ترسیده بودم که بدون این که چشم از آینه بردارم، بی اختیار با صدای نسبتا بلندی امیر رو صدا زدم _ نگه دارید امیرخان، نگه دارید خودشه امیر هم که حسابی جا خورده بود، پاش را روی ترمز گذاشت و هم زمان با صدای سایش لاستیک با زمین، کمی به جلو پرت شدم. ماشین متوقف شد و قبل از اینکه امیر حرفی بزنه، موتورسوار که شاکی شده بود از کنارمون رد شد و رو به امیر فریاد زد _حواست کجاست؟ این چه طرز رانندگی کردنه؟ این رو گفت و بلافاصله از ما دور شد. نگاه وحشت زده ام همراه موتور سوار می رفت که صدای متعجب و معترض امیر کنار گوشم نشست _چی شد؟ تو چرا که اینجوری کردی؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖