#619
خستگی از چهره ی مامان می بارید. از دیروز کنارم بود و چون من درد داشتم اون هم نتونست بخوابه و استراحت کنه
_ مامان الان که امیر هست شما برو خونه یه چند ساعتی استراحت کن
تا مامان خواست حرفی بزنه امیر ادامه حرف من را گرفت
_راست میگه مامان، شما برو. فعلاً که من هستم فریبا هم زنگ زد گفت اگر راحله مرخص نشد،خبرش کنم تا اون بیاد. الان هم که دکتر گفت فعلاً باید اینجا بمونه
بلاخره با اصرارهای ما مامان راضی شد که به خونه برگرده.
امیر هم به خواهرش زنگ زد به اون هم گفت که میاد.
مامان رفت و امیر کنارم موند.
خانمهای هم اتاقی من، مرخص شدند و منتظر برگه ترخیصش شون بودند.
هر دو بچه در آغوش باهاشون بازی می کردند و می خندیدند.
و من با دل نگرانی و حسرت از کنار پرده آبی رنگی بینمون کشیده شده بود نگاهشون میکردم.
امیر برام خوراکی آماده کرد و ازم می خواست که بخورم ولی اشتهایی به چیزی نداشتم .
نگاهم را از اون دوتا مادر گرفتم و به امیر دادم
_امیر
_جانم
_از دیروز که اومدم اینجا بچههای اینها را آوردند و شیرشون میدند، اما بچههای من رو نمیارند، چرا؟
کیک و آبمیوه توی دستش رو به سمتم گرفت و لبخندی زد
_ اونا رو هم میارند. تو فعلا به فکر خودت باش. باید به خودت برسی که ضعیف نشی و بتونی بچه داری کنی.
حس کردم امیر میخواد حواس من را از بچه ها پرت کنه. بغضم گرفت و کیک و آبمیوه را با دست پس زدم. امیر متعجب نگاهم کرد
با همون بغض لب زدم
_ الان نزدیک بیست و چهار ساعته که من زایمان کردم ولی حتی بچه هام رو ندیدم. نمیارند شیر بهشون بدم ،چرا امیر؟ چه اتفاقی براشون افتاده که نمی خوای به من بگی؟ اصلا ...اصلا بچه ها م زنده اند؟
امیر نذاشت ادامه بدم و وسط حرفم پرید
_ این چه حرفیه راحله؟ معلومه که زنده اند، حالشون هم خوبه. دیروز که بهت گفتم
دیگه اشکام روی صورتم روان شد
_ پس چرا نمیارند ببینمشون؟ چرا نمیارن بغلشون کنم؟ یعنی تو این چند ساعت بچه هام شیر نمی خواند؟
امیر نفس عمیقی کشید و لب تخت نشست. با یه دستش اشک صورتم رو پاک کرد
_عزیز دلم چرا با خودت اینجوری می کنی؟ باور کن بچه ها خوبند، فقط چون زود به دنیا آمدند، یکم ضعیفند. دکتر گفت چند روز باید تحت مراقبت ویژه باشند و فعلاً توی دستگاهند تا بتونند بهشون رسیدگی کنند. تو اون اتاق هم چندتا دیگه نوزاد مثل بچه های ما هستند . چند روز دیگه هم مرخصشون میکنند و هر دوشون رو می بریم خونه
_ می خوام ببینمش
_ باشه ،خودم میبرم تا ببینیشون
_ الان بریم، همین الان امیر
سری تکون داد و لب زد
_ الان که نمیشه، مگه نشنیدی دکتر صافی چی گفت فعلا نباید تکون بخوری. ولی قول میدم به محض اینکه دکتر اجازه داد می برمت پیششون
_من دلم طاقت نمیاره، می خوام زودتر ببینمشون
امیر چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد .چند لحظه فکر کرد و لب زد
_ الان که نمیتونی از جات بلند بشی، ولی قول میدم به محض این که تونستم برم پیش بچه ها اگه اجازه دادن ازشون عکس میگیرم و نشونت میدم ،خوبه؟
چاره ای نبود. اینقدر نگران شده بودم که دیگه به دیدن عکسشون هم راضی شدم.
سری از روی رضایت تکون دادم و لب های امیر به لبخند باز شد.
_ آفرین دختر خوب، حالا بیا اینو بخور
کیک و آبمیوه را از دستش گرفتم و گاز کوچکی به کیک زدم و آروم لب زدم
_نسترن چی شد؟ کجاست ؟
اخمهای امیر درهم شد و نگاهش رو ازم گرفت
_ میشه فعلا در موردش حرف نزنیم؟ الان می خوام همه حواسم فقط پیش تو و بچه هام باشه. حوصله مزاحم ندارم.
دیگه چیزی نپرسیدم مشغول خوردن شدم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
هدایت شده از روزهای التهاب🌱
#نذرفرهنگیولادتآقاامیرالمومنین
سلام دوستان برای#۱۳رجببرای۸۰دانشآموزکلاسچهارموپنجم که #اعتکافشرکتکردنمیخوانهدیهبخرن
#عزیزانیکهمیخوانبرایولادتآقاامیرالمومنینکاری انجامبدناگردوستداریددراین #نذرفرهنگیشرکتکنید
هزینههدیهها#پنجمیلیونتومنمیشه
#عزیزانیکهواریزمیزنیدحتمابهادمینبگیدبرایهدیههای۱۳رجب
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از روزهای التهاب🌱
سلام
نویسنده با شما صحبت میکنه📣📣
از این کانال ۸ هزار نفری
اگر ۵۰ نفر هم فقط نفری ۱۰۰ تومان واریز کنن یه کار فرهنگی برای نوجوانها از رو زمین برداشته میشه🙂
این کار برای ایام ولادت امیرالمومنین انجام میشه.
حاضری برای حضرت علی چقدر مایه بذاری؟😉
الحمدلله اینجا همیشه استقبال از این کارها عالی بوده.
میدونم اینبار هم به همت شما بزرگواران کار روی زمین نمیمونه.
پس یا علی
حتما حتما حتما فیش واریزی رو برای ادمین بفرستید. @Karbala15