#۳۴۲
دیروز این قدر همه چیز به هم ریخته بود که حتی فرصتی برای عوض کردن لباس هام نداشتم.
با همون مانتو و شلوار خوابیده بودم.
حالا حس می کردم تمام لباس هام به تنم چسبیده.
سر کمد رفتم و یه تونیک یاسی رنگ بیرون آوردم. مانتو و بلوزم را در آوردم و اون تونیک رو پوشیدم.
بعد هم به عادت هر روز، بُرسم را برداشتم و موهایی که از دیروز با کش جمعشون کرده بودم رو باز کردم و دورم ریختم.
دستی لای موهام کشیدم و کمی زیر و رو شون کردم. جلوی آینه ایستادم و بُرس رو به موهای لخت و بلندی که تا وسط کمرم میرسید، کشیدم که ناگهان در باز شد و امیر وارد شد.
_ راحله تو هم زودتر بیا که...
نگاهش که به من افتاد چشمهاش برقی زد.حرف ش توی دهنش خشک شد و تلاشش برای جمع کردن لب هاش بی فایده بود. لبخند کجی کنار لبش نشست.
من هم هول شده بودم و نمیدونستم باید چه کار کنم. نگاهم رو ازش برداشتم و لبم را به دندون گرفتم. آخه مرد مومن یه دری چیزی بزن بعد بیا داخل.
شونه رو روی میز گذاشتم و موهایی که هنوز نصفش رو شونه نزده بودم، آروم جمع کردم و کش مو را از روی میز برداشتم.
نمی خواستم ببندم، ولی دست دست می کردم تا شاید از اتاق بیرون بره و دوباره موهام رو شونه کنم، ولی انگار انتظار بی جایی داشتم.
امیر داخل اتاق اومد و در را پشت سرش بست. روبروی آینه پشت سر من ایستاد و از توی آینه با همون لبخند نگاهم می کرد.
سعی کردم نگاهش نکنم ولی چشمام دیگه از من فرمان می گرفتند. یا شاید هم جاذبه چشمهای امیر مسیر نگاهم را به سمت خودش می کشید. هر چه تلاش کردم مسیر نگاهم را عوض کنم ، باز هم چشمام به طرفش برمی گشت.
یکی دو قدم جلوتر اومد و از پشت سر به من نزدیک شد.
داغی صورتم را حس می کردم و ضربان قلبم رو دور تند افتاده بود.
کمی از توی آینه نگاهم کرد دستش رو سمتم دراز کرد و دستهام که پشت سرم مشغول بستن موهام بود، توی دستهاش اسیر شد.
_ نبندشون، مگه نمی خواستی شونه کنی؟
یک لحظه قلب از ضربان ایستاد. با چشمهای گرد شده از توی آینه به صورت خندانش نگاه می کردم.
هر چی من استرس گرفته بودم، اون آروم بود و لبخند میزد. گاهی از این بی عدالتی که بین من و او پیش میومد، حرصم می گرفت.
با هر دو دستش دستهام را از موهام جدا کرد. دستام را پایین آوردم.
موهام را از کشی مویی که هنوز کامل نبسته بودم بیرون کشید.
کش را روی میز گذاشت و شونه رو برداشت.
با همون لبخند کجش از بالای چشم توی آینه نگاه می کرد
_ می خوام خودم موهات رو شونه بزنم
خیلی معذب شده بودم. انگار به سختی نفس می کشیدم.
شونه رو برداشت و آروم آروم روی آبشار موهام می کشید.
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
امیر:💞💞💞💞💞💞💞💞💞
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
زلف راشانه زدى شانه به رقص آمده بود
قاب آئینه دراين خانه به رقص آمده بود
همه ى شهر نظرباز و تو با عشوه و ناز
يار درحسرت و بيگانه به رقص آمده بود
دورشمعى كه فروزان شده در نيمه شب
گل عشق وپر پروانه به رقص آمده بود
شب مستى من وجام مى وزلف نگار
ساقى وساغر و پيمانه به رقص آمده بود
تا شدى رهگذر كوچه ميخانه ى ما
به گمانم درميخانه به رقص آمده بود
با نگاه تو و آن غمزه چشم سيه ات
سرِمست ودل ديوانه به رقص آمده بود
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
@rozhay_eltehb
امیر:
مهربانم
ای خوب!
یاد قلبت باشد❤️
یک نفر هست که دنیایش را
همه ی هستی و رویایش را
به شکوفایی احساس تو پیوند زده💫
و دلش می خواهد
لحظه ها را با تو
به خدا بسپارد...
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
@rozha
و
#پارت۳۴۳
آروم موهام رو شونه می زد و من سر به زیر، دیگه توی آیینه هم نگاهش نمیکردم.
اما امیر انگار از کارش لذت می برد و قصد داشت کل موهای بلندم رو باشونه ی توی دستش نوازش کنه.
کارش که تموم شد، برس رو روی میز گذاشت و انگشت هاش را دوطرف سرم لای موهام فرو کرد و تا پایین کشید
_ تموم شد دیگه
آروم نگاهم را توی آیینه بالا بردم و با یک دنیا شرم به صورتش دادم. تا نگاهم را از صفحه ی براق آیینه شکار کرد، لبخندش پررنگ تر شد. دست نوازشگری روی موهام کشید
_ نبندشون، بذار باشند، اینجوری خوشگلتره
کمی مکث کرد و ادامه داد
_ من میرم، تو هم بیا صبحانه بخور. دیروز که نه ناهار خوردی نه شام درست حسابی،
خب الان دیگه صبحونه هم نمیتونم بخورم. اینجوری میای آدم رو غافلگیر می کنی و بعد توقع داری بتونم صبحونه هم بخورم؟!
تو دلم حرف میزدم که دستش رو به بازوم گرفت و من رو به سمت خودش چرخوند.
کمی با نگاهش توی صورتم کند و کاو کرد و لبخند دندان نمایی روی لبش نشست
_ رنگ و روش رو ببین، اینجوری نیای جلوی مامانت آبروی من را ببری ها، حالا فکر میکنه چه کارت کردم
این دیگه هر چی من هیچی نمی گم داره دور برمی داره. سریع نگاهم رو ازش گرفتم و با کلافگی به اطراف چشم چرخوندم.
خنده ی صداداری کرد و لب زد
_ یعنی نمی دونی، وقتی هم خجالت میکشی هم حرص میخوری چقدر قیافه ات رو دوست دارم
باز هم حرفی نزدم و به قول خودش فقط حرص خوردم.
به سمت آینه برگشتم و مشغول جمع کردن موهام شدم که باز دستم را گرفت. از توی آیینه نگاهش کردم اخم ساختگی کرد
_مگه نمیگم نبند؟ همینجوری خوبه دیگه، من رفتم تو هم زودتر بیا
این رو گفت و به سمت در قدم برداشت.
بالاخره اگه خدا بخواد از اتاق بیرون رفت. از ته اعماق دلم نفس عمیقی کشیدم و هر دو دستم را روی میز گذاشتم و خم شدم و به دست هام تکیه دادم .
چند لحظهای همون جا موندم تا کمی تلاطم وجودم آروم بگیره. بعد نگاهی توی آینه انداختم. هنوز گُرگرفتگی صورتم را حس می کردم. با صدای مامان به خودم اومدم
_ راحله جان، چایت سرد شد، نمیای؟
_ اومدم
همونطور که موهام دورم ریخته بود، تل کشی سفیدرنگم را از توی کشو بیرون آوردم و روی موهام بستم.
از اتاق بیرون رفتم. مامان و امیر کنار سفره مشغول صبحونه بودند. به محض بیرون رفتنم مامان نگاهی به من انداخت و لبخندی روی لبش نشست.
جلوی مامان خجالت می کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
_ بیا بشین
نیم خیز شد و گفت
_ چاییت سرد شده، برم برات عوضش کنم
مامان به آشپزخونه رفت و من هم کنار سفره رو به روی امیر نشستم. تیکه نونی توی دستش بود و
با ظرف کره و مربای روبروش، در گیر بود.
سعی کردم بهش نگاه نکنم. اما نگاهش انقدر سنگین بود که کاملاً احساسش می کردم.
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
❌پارت اول رمان❌
پارت اول رمان روزهای التهاب
https://eitaa.com/eltehab2/4
پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم
https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452
شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#۳۴۴
همین طور که چشمم رو محتویات سفره میچرخید، دستی را دیدم که به سمتم دراز شده و لقمهای رو به طرفم گرفته.
نگاهم از دستش به صورت پر از لبخندش کشیده شد. به محض این که نگاهم با نگاهش درگیر شد، چشمکی زد و با تکون لبهاش بدون صدا لب زد
_بخور
با تردید و تعلل لقمه ی نسبتاً بزرگی که دستش بود رو ازش گرفتم و نیم نگاهی به مامان که هنوز توی آشپزخونه پشت به ما مشغول ریختن چایی بود، کردم.
لقمه توی دستم را به بازی گرفته بودم که صدای غیظ دارش را شنیدم
_لقمه برای خوردنه، نه بازی کردن
چشم از لقمه ی توی دستم برداشتم و باز به صورت امیر دادم. کمی اخم کرده بود و نگاهش جدی شده بود. با همون غیظ لب زد
_بخور دیگه
همون موقع مامان با سینی چایی اومد. یه چایی جلوی من گذاشت
_ بیا مادر، از دیروز که چیزی نخوردی، لااقل صبحونت رو کامل بخورد
گاز کوچکی به لقمه ی توی دستم زدم و به زور چند باری جویدم.
چایی رو برداشتم و به زور چایی سعی کردم لقمه را قورت بدم.
ولی زیر بار نگاه های این مرد مگه از گلوم پایین می رفت.
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
#345
به هر مکافاتی که بود صبحونه ام رو خوردم و بعد هم به بهانه ی کمک کردن به مامان از زیر نگاه های امیر به آشپزخونه پناه بردم.
نزدیکای ساعت هشت بود که امیر ازم خواست آماده بشم تا با هم به کلانتری بریم.
هنوز دلهره داشتم. نمیدونم از ترس اون مزاحم بود، یا به خاطر این بود که تا حالا به کلانتری نرفته بودم.
روبروش ایستاده بودم و با نگرانی و دلهره نگاهش می کردم. کمی جلوتر اومد و آروم لب زد
_الان نگران چی هستی؟ از چی میترسی؟ ما باید بریم و ازش شکایت کنیم. پلیس باید بیوفته دنبال کار این آدم وگرنه معلوم نیست دفعه ی بعدی کجا و چجوری می خواد مزاحمت بشه و واست درد سر درست کنه
حرفهاش رو قبول داشتم ولی نمی تونستم به نگرانیم غلبه کنم. سری تکون دادم و وارد اتاقم شدم.
لباسهام را از کمد بیرون آوردم و آماده میشدم و به این فکر میکردم که وقتی به کلانتری برسیم باید چی بگم.
چند دقیقه بعد حاضر و آماده از اتاق بیرون رفتم. امیر دم در منتظر من بود و با مامان صحبت میکرد
_... من دیگه سعی می کنم زود به زود بهتون سر بزنم ولی شما هم لطف کنید اگه جای خواستید برید و کاری براتون پیش اومد، راحله رو تو خونه تنهام نذارید. هر وقت لازم شد به من اطلاع بدید. یا خودم پیشش میمونم یا با خودم میببرمش. فعلا تا مشخص شدن ماجرا و تا نفهمیدیم این مزاحم کی بوده و این جا چه کار داشته، اصلا به صلاح نیست راحله تنها بمونه.
امیر انگار تصمیم داشت شش دونگ حواسش رو به من بده و از این به بعد نذاره من تنها بمونم.
مامان هم حرف هاش را تایید کرد
_ آره حق با شماست، فعلا نباید تنها بمونه، من هم سعی میکنم دیگه تنهاش نذارم. اگه هرجایی خواستم برم، یا با شما یا داداش رحمت هماهنگ میکنم که تنها نمونه.
حرف مامان که تموم شد امیر نگاهش را به من داد
_ آماده ای؟
سری تکون دادم.
_بله،بریم
هر دو از مامان خداحافظی کردیم و بیرون زدیم. به محض باز شدن در حیاط انگار دوباره چهره ی اون مزاحم جلوی چشمم اومد و ته دلم خالی شد.
امیر دستش را پشت کمرم گذاشت و به سمت کوچه هدایتم کرد.
کمی با نگرانی به اطراف چشم چرخوندم. هیچکس توی کوچه نبود. ماشین امیر هنوز کنار دیوار بود، همونجایی که دیروز گذاشته بود.
جلوتر از من رفت و ماشین رو روشن کرد . وقتی از دیوار فاصله گرفت، با اشاره سر از من خواست که سوار بشم. کاری را که میخواست انجام دادم. رفتم و کنارش نشستم. بلافاصله ماشین را به حرکت در آورد و بعد از چند دقیقه تو مسیر شهر افتاد.
من نگران بودم و گاهی که به امیر نگاه می کردم ،می دیدم که عمیق توی فکره و اخم کوچکی هم میون ابروهاش نشسته. دیگه از شوخی و شیطنت اول صبحش خبری نبود.
هر دو ساکت نشسته بودیم. من هم از این سکوت استفاده کردم و ماجرای مزاحمت های موتور سوار را از روز اول از ذهنم گذروندم و حرفام رو برای گفتن توی کلانتری آماده می کردم.
توی فکر بودم و گاهی به منظره ی بیرون هم توجه می کردم. یک لحظه نگاهم توی آینه به موتور سواری افتاد که با فاصله نسبتاً زیادی پشت سرما میومد.
از همین فاصله، لباس یشمی رنگ و شلوار لی که تنش بود رو از توی آینه تشخیص میدادم. باز دلم پر از وحشت شد. سعی کردم روی تصویر داخل آینه متمرکز باشم تا اطمینان پیدا کنم.
هر لحظه نزدیک تر میشد و نفس من هم سنگین تر می شد.
یعنی اینقدر سماجت به خرج میده که حضور امیر هم براش مهم نیست و هنوز داره دنبالم میاد؟
با چشمهای گرد شده به آینه بغل نگاه می کردم باز قلبم تند می زد. و باز نزدیک شدنش وحشتم بیشتر میشد.
اینقدر ترسیده بودم که بدون این که چشم از آینه بردارم، بی اختیار با صدای نسبتا بلندی امیر رو صدا زدم
_ نگه دارید امیرخان، نگه دارید خودشه
امیر هم که حسابی جا خورده بود، پاش را روی ترمز گذاشت و هم زمان با صدای سایش لاستیک با زمین، کمی به جلو پرت شدم.
ماشین متوقف شد و قبل از اینکه امیر حرفی بزنه، موتورسوار که شاکی شده بود از کنارمون رد شد و رو به امیر فریاد زد
_حواست کجاست؟ این چه طرز رانندگی کردنه؟
این رو گفت و بلافاصله از ما دور شد. نگاه وحشت زده ام همراه موتور سوار می رفت که صدای متعجب و معترض امیر کنار گوشم نشست
_چی شد؟ تو چرا که اینجوری کردی؟
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
#346
نگاهم هنوز به موتور سوار بود و قلبم به شدت ضربان گرفته بود. دستم را روی سینه ام گذاشتم و سعی می کردم نفس عمیق بکشم.
امیر رد نگاهم رو گرفت و وقتی دید با اون وحشت به موتور سوار نگاه می کنم، با حرص و عصبانیت پرسید
_نکنه این همون موتوری...
نذاشتم حرفش تموم بشه. سرم را به سمتش چرخوندم و سعی کردم آرمشم رو به دست بیارم.
با لکنت گفتم
_ نه ...نه... فقط یه لحظه... فکر کردم... همون مزاحمه.. ولی اشتباه کردم
چند لحظه نگاهم کرد و بعد نگاهش رو ازم گرفت. پاش رو روی پدال گاز گذاشت و حرکت کرد.
ترسی که به دلم افتاده بود، هنوز از بین نرفته و دلشورم را بیشتر کرده بود.
سر به زیر انداختم و با لبه ی چادرم بازی میکردم. متوجه میشدم امیر گاهی سر می چرخونه و نیم نگاهی به من می کنه ولی حرفی نمی زذ.
حدود یک ساعت گذشت که ماشین متوقف شد و صدای امیر کنار گوشم نشست
_ رسیدیم، همینجاست
سر بلند کردم و تابلوی سبز رنگ کلانتری را دیدم.
امیر که دید قصد پیاده شدن ندارم، ماشین را دور زد و در را باز کرد
_پیاده شو دیگه
باز با نگرانی به امیر نگاه کردم و آروم پیاده شدم. پشت سرش راه افتادم و بعد از طی کردن مراحل مختلف، وارد یکی از اتاقها شدیم و اونجا امیرکلیات ماجرا را برای ماموری که پشت میز نشسته بود، تعریف کرد.
مامور هم بعد از شنیدن حرفهای امیر و چند تا سوال جواب از من، برگه ای دستم داد و خواست هر چی می دونم را بنویسم.
من هم شروع کردم و هر چه لازم بود رو نوشتم. بعد هم با یکی دو تا مامور دیگه در مورد چهره اون شخص صحبت کردیم.
حدود دو ساعتی توی کلانتری بودیم و بعد بیرون زدیم. سوار ماشین شدیم و به محض این که گوشیم رو روشن کردم زنگ خورد.
شماره برام آشنا نبود، کمی نگاهش کردم و تماس رو وصل کردم.
صدای مهدیه توی گوشم پیچید
_ الو، راحله، سلام
_سلام خوبی؟
_ ممنون، تو کجایی دختر؟ چرا کلاس نیومدی؟
_ ببخشید، نشد بیام، اصلا یادم رفت باهات تماس بگیرم و اطلاع بدم .
_نه اشکالی نداره، مامانت گفت حالت خوب نیست نگرانت شدم. شماره ت رو از مامانت گرفتم. چی شده تو که دیروز خوب بودی؟
معلوم بود مامان چیزی نگفته و از ماجرا خبر نداره
_چیزی نیست، الان خوبم
_خب خداروشکر، فقط میخواستم حالت رو بپرسم
_ لطف کردی مهدیه جان
_ کاری نداری؟
_نه خدا حافظ
خدا حافظ
تو همه ی مدت زمان مکالمه ام با مهدیه، امیر نگاهم می کرد. وقتی گوشی رو توی کیفم گذاشتم، نگاهش رو ازم گرفت و کمی جابجا شد و به روبهرو چشم دوخت.
ناراحتی رو میشد توی چهره اش دید. اخم کرده بود و داشت به چیزی فکر می کرد
چند دقیقه تو همون حال بود و بعد بدون اینکه نگاهش رو از رو به رو بگیره، اسمم رو صدا زد
_راحله
_بله؟
_ می خوام خوب به حرفام گوش بدی. من نگرانتم، یه چیزی بیشتر از نگرانی، میترسم.
میترسم دیگه تنهات بزارم. من نمی دونم اون مرتیکه کی بود و چی می خواست ولی تا مشخص شدن این موضوع نمی خوام یه لحظه هم تنها باشی.
سرش را به طرفم چرخوند و خیلی جدی و تاکیدی ادامه حرفش رو زد
_ از این به بعد هم حق نداری تنهایی جایی بری. حتی تا خونه ی داییت، حتی تا مسجد، حتی تا سر کوچه.
از فردا هر روز صبح خودم میام دنبالت می برمت مسجد. کلاست که تموم شد، باز خودم میام برت می گردونم. تا من نیومدم پات رو از خونه یا کلاس بیرون نمیذاری. هرجا خواستی بری بهم زنگ میزنی.
تا جایی که برام امکان داشته باشه خودم میام میبرمت، اگه هم من نتونستم باید با مامان یا داییت بری
انگشت اشاره اش رو بالا گرفت و جلوی صورتم تکون میداد و محکم تر از قبل حرف می زد
_تنهایی ...هیچ کجا ...نمی ری و هیچ دلیل هم وجود ندارد که کارهایی را که گفتم، انجام ندی متوجه شدی؟
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.
دستش رو انداخت و باز ادامه داد
_ تو خونه هم تنها نمی مونی، به مامانت هم گفتم اگه کاری بیرون داشت و خواست جایی بره، به من اطلاع بده. یا خودم میام پیشت یا با خودم میبرم ولی تنها نمون
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
#347
من فقط نگاهش می کردم و حرفهاش رو توی ذهنم حلاجی می کردم
_ راحله, من آدم سختگیری نیستم و نمی خوام محدودت کنم، ولی الان شرایط ایجاب میکنه یکم بیشتر مراقب باشیم.
قبلا بهت گفتم، الان هم میگم هیچ چیزی را از من پنهان نمی کنی. این بار خیلی ازت ناراحت شدم، ولی بار دیگه اگه بفهمم دیگه قابل بخشش نیست.
هنوز حرفش تموم نشده بود که باز گوشیم زنگ خورد. مامان بود.
نیم نگاهی به امیر انداختم و زیر لب ببخشیدی گفتم و تماس رو وصل کردم
_سلام
صدای مامان کمی مضطرب به نظر میرسید
_سلام کجایی مادر؟
_ ما تازه از کلانتری بیرون زدیم، چیزی شده؟
_ نه، فقط زنگ زدم بگم من باید برم شهر، کارم واجبه. الان دارم رضا رو میبرم پیش داییت. توهم یا برو خونه ی داییت یا با امیر باش. دوباره تنها نیای خونه ها
_خب مامان جان اگه کاری داری بگو ما برات انجام میدیم دیگه
کمی من من کرد و گفت
_نه قربونت برم، خودم باید باشم. فقط می خوام خیالم از بابت تو راحت باشه
_ نگران نباش، من تنها نمیمونم
_پس خیالم راحت باشه؟
_ آره دیگه گفتم که تنها نمی مونم
وقتی حسابی خیالش را از بابت خودم راحت کردم، خداحافظی کردیم و تماس قطع شد.
_ مامانت بود؟
رو به امیر کردم و پاسخ دادم
_ آره، انگار کاری براش پیش اومده، می خواست بره بیرون نگران بود که من تنهایی خونه نرم.
چیزی نگفت و ماشین را روشن کرد و راه افتاد. به جاده ی روستا که رسیدیم رو به امیر گفتم
_ میشه من رو ببرید خونه ی دایی رحمت؟ رضا هم اونجاست
بدون اینکه نگاهم کنه لب زد
_ نه، وقتی من هستم که باید پیش خودم باشی
نفسم رو سنگین بیرون دادم و حرفی نزدم. یعنی از حالا دیگر نقش بادیگارد رو برای من داره؟
_ فقط من خونه کاری دارم که باید اول بریم اونجا
با شنیدن اسم خونه سریع مسیر نگاهم را به سمت صورتش تغییر دادم و پرسیدم
_خونه ی شما ؟
نیم نگاهی بهم انداخت
_ آره دیگه
دیگه بهتر از این نمی شد. تو این شرایط فقط تحمل رفتارهای فخری خانم را کم داشتم.
دنبال بهانهای برای نرفتن می گشتم
_آقا امیر، فکر کنم مامانم ...
خودش فهمید چی می خوام بگم، حرفم را قطع کرد و با لبخند گفت
_ نگران نباش، من با مامانت صحبت کردم. اجازت رو صادر کرده
این رو گفت و ماشین رو توی جاده رودخونه هدایت کرد و به سمت خونه آقا مستوفی رفتیم.
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
#348
یاد روزهای قبل می افتادم که این مسیر را می رفتم. یادروزی افتادم که بعد از یکی دو روز که به خونمون برگشتم، باز امیر دنبالم اومد و ازم خواست همراهش به خونشون برم .
اون روز به خاطر النگوهای مامان ناراحت بودم و امیر را مقصر ناراحتیم می دیدم. اون روز اصلا حس خوبی به این مرد داشتم، مردی که الان دو روزه که کنارش احساس آرامش و امنیت می کنم.
چند روزی بود که فخری خانم را ندیده بودم و نمیدونم بعد از اون ماجرا باید منتظر چه عکس العملی ازش باشم، ولی یادمه مامان گفته بود که اگه می خوام با امیر بمونم، باید یه ظرفیتی داشته باشم که حرف ها و رفتارهای فخری خانم را تحمل کنم و نگذارم بابت این رفتار ها روح و اعصابم به هم بریزه. پس باید خودم را برای رودررویی باهاش آماده کنم.
ماشین روبروی خونه متوقف شد. امیر نگاهی به من انداخت و بعد از کمی فکر کردن لب باز کرد
_راحله ، می دونم که از آخرین باری که اینجا بودی خاطره خوشی نداری و می دونم که الان هم اگه مجبورنبودی، اینجا نمیومدی.
کمی مکث کرد ونگاهش رو ازم گرفت و به روبه رو داد
_اینم می دونم که درست کردن رابطه ی مامان با تو، کار منه. ولی ازت می خوام یه کم بیشتر صبوری کنی. می دونم گاهی از مامان حرفهایی شنیدی و رفتارهایی دیدی که خیلی اذیتت کرده ولی ازت می خوام که دیگه رفتارهای مامان را به دل نگیری و تو درست شدن این رابطه به من کمک کنی. باور کن مامان من با تو دشمنی نداره. فقط می فهمم که از طرف خاله فرخنده خیلی تحت فشاره ولی حرفی نمیزنه.
قبلا هم بهت گفتم، خاله برای مامان حکم مادرش را داشته و همیشه سعی میکرده روی حرفش حرف نزنه.
از همون دوران بچگیِ من، حرف من و نسترن تو شوخی ها وجدی هاشون تو دهنشون بوده. اصلا خاله انتظار نداشت من برخلاف میلشون عمل کنم و با دختر دیگه ای ازدواج کنم.
کمی روی صندلی جا به جا شد و نفس عمیقی کشید و با لحنی که حسرت رو می شد ازش فهمید، ادامه داد
_کاش بزرگترها می فهمیدند بعضی حرف هایی که برای خودشون خوشاینده و گاهی صرفا برای سرگرمی و شوخی می زنند، چه تاثیری تو ذهن بچهها میزاره. کاش می فهمیدن بچه ها از توجهشون به همدیگه منظوری ندارند و از رفتارهای بچه ها برداشت بیخودی نکنند.
تنشهای الان زندگیِ من، غم و غصه ای که تو دل فرزانه است، این که خواهرم از من دوری میکنه، نتیجه ی همین حرفها و برداشت های بیجای بزرگترهاست. چه بسا نسترن هم از این حرفها ضربه دیده و اون هم الان تحت تأثیر همین حرف ها قرار گرفته
به نظرم کاملا درست میگفت. شاید اگه فخری خانوم و خواهرش از همون بچگیِ امیر و نسترن این دیدگاهها را نداشتند، الان ازدواج امیر اینقدر براشون سنگین نبود. چقدر خوبه که پدر و مادرها، دنیای بچه ها را درک کنند و با دید خودشون به دنیای پاک بچه ها نگاه نکنند.
توفکر حرفهای امیر بودم که باز صدان زد
_راحله
با نگاهم جوابش رو دادم
_یادت نره، قبلا هم بهت گفتم، اگه اینجا چیزی باعث ناراحتیت شد باید حتما بهم بگی. دیگه نمی خوام از زبون گوهر و فریده و بقیه بشنوم.
حرفی نزدم و سری تکون دادم. امیر ماشین را هدایت کرد و وارد حیاط بزرگ خونه ای شد که مدتها بود ازش دور بودم.
ماشین متوقف شد و امیر از م خواست که پیاده بشم.
پیاده شدم و پشت سرش به طرف عمارت راه افتادم. امیر از پله ها بالا می رفت و انگار می خواست قبل از ورود، اهل خونه رو از حضور من مطلع کنه و به این بهونه فریده رو صدا می زد
_فریده ،کجایی؟
دو سه باری که صداش زد ،در باز شد و فریده در حالی که تکه میوه توی دستش را گاز می زد، سرش را بیرون آورد
_ جونم داداش....
برای لحظه ای نگاهش بین من و امیر چرخید. صورتش پر از ذوق شد .
کمی ناباورانه نگاهم کرد. با لبخند سلامی به خواهر شوهر شیطون و مهربانم دادم.
دیگه با شنیدن صدای من از چیزی که دیده بود مطمئن شد. دستهاش رو باز کرد و با چند قدم بلند خودش را به من رسوند و تا من تکون بخورم من رو در آغوش کشید و با تمام هیجانش، فشار دست هاش رو بیشتر میکرد
_سلام عزیزم، خوش اومدی، وای چقدر دلم برات تنگ شده بود.
دیگه واقعا استخون هام درد گرفته بود. آروم کنار گوشش لب زدم.
_ ممنون فریده جان، منم دلم تنگ شده بود. انگار این مدت که همدیگر را ندیدیم، خیلی زورت زیاد شده ها
فریده من را از خودش جدا کرد و با خنده نگاهم می کرد
_ وای ببخشید ،اینقدر غافلگیر شدم که نگو
بعد هم رو به برادرش کرد.
_ چه عجب خان داداش، بالاخره یه بار به حرف ما گوش دادی
امیر که تو کور کردن ذوق خواهر هاش تخصص زیادی داشت، بی توجه به حرف فریده همین طور که داخل خونه میرفت گفت
_ برو یه چایی برام بیار می خوام برم
فریده که با حرف برادرش وا رفت همینطور که من را به داخل خونه هدایت میکرد رو به برادرش گفت
_ نکنه می خوای راحله را هم ببری!
بعد هم پاسخ جدی از برادرش گرفت
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#349
_آره، راحله درس داره، می خواد بره سراغ درسش
گرچه اصلا امروز به درس خوندن فکر نکرده بودم، ولی از حرف امیر خوشحال شدم. این خیلی خوبه که قرار نیست که زورم اینجا طولانی بشه.
امیر جلوتر رفت و فریده جلوی در آشپزخونه ایستاد
_راحله جان ،برو بشین برات چایی بیارم
تشکری کردم. فریده رفت و من تا خواستم قدم به سمت سالن بردارم، درِ اتاق مشترک آقا مستوفی و همسرش باز شد و فخری خانم بیرون اومد. یک لحظه همونجا خشکم زد.
فخری خانم به محض خروج از اتاق، امیر رو روبروی خودش دید و با هممشغول صحبت شدند.
امیر جلوی مادرش ایستاده بود و باعث شد فخری خانم من رو نبینه و هنوز متوجه حضور من نشده بود
_سلام
_سلام پسرم، کجا بودی از دیشب؟ نگرانت شدم
_ به بابا که گفته بودم، راحله یه مقدار حالش خوب نبود، مجبور شدم پیشش بمونم
_چرا ؟چی شده ؟الان حالش خوبه؟
از سوالش تعجب کردم. یعنی الان باید باور کنم فخری خانم حال من رو پرسیده ؟یعنی حال من براش مهمه ؟
شایدم من اشتباهی کردم و به قول امیر مادرش خیلی هم مهربونه ولی هنوز نمی تونه با من ارتباط برقرار کنه.
امیر پاسخ مادرش را داد
_خدا را شکر، خوبه
برگشت و به سمت من اشاره کرد
_ الان اینجاست
بعد هم راهش را به سمت اتاقش ادامه داد.
فخری خانم که انتظار دیدن من را نداشت و معلوم بود از دیدن من جا خورده، فقط نگاهم کرد.
با تردید چند قدمی به سمتش برداشتم و سلامی دادم.
چند لحظه همونطور نگاهم کرد. نگاهی که پر از حرف بود اما سنگینی قبل را نداشت. اروم جواب سلامم رو داد و بدون هیچ حرف دیگه ای از کنارم رد شد و به سمت آشپزخونه رفت.
ظاهراً پیشرفت بزرگی در روابط فخری خانم با من ایجاد شده بود، چون نگاهش مثل قبل سنگین نبود و جواب سلامم را بهتر از قبل داده بود.
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖