eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
اون شب امیر کلی سفارش کرد و قول داد همه چیز رو درست می کنه، ولی من تقریبا مطمئن بودم مامان راضی نمی شه. حدود یک ساعت بعد، من رو جلوی خونه پیاده کرد و از هم جدا شدیم. تا دیر وقت بیدار بودم و به حرف‌های امیر فکر می‌کردم. کاش مامان قبول کنه و دیگه حرف خونه رو نزنه. اینقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. صبح کلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم کمی ذهنم را جمع کنم و چند صفحه درس بخونم. بعد از یکی دو ساعت از اتاق بیرون رفتم. مامان مشغول صحبت با تلفن بود و مکالماتش باعث شد من هم اونجا بی حرکت بایستم به حرفاش گوش بدم. نیم نگاهی به من کرد و به صحبتش ادامه داد _ باشه فروغ خانم، پس من با داداش هماهنگ می کنم بریم زود تر قولنامه رو بنویسیم. انگار دیگه همه چیز تموم شدست، مامان داره کار خودش را میکنه. یاد حرفهای دیشب امیر افتادم. باید با مامان حرف بزنم. گرچه می دونم قبول نمی کنه، ولی بالاخره سنگیه تو تاریکی. شاید هم قبول کرد، باید تلاش خودم را بکنم تا شاید بتونم مامان رو منصرف کنم. بعد از چند دقیقه مکالمه، تلفن را قطع کرد و با لبخند نگاهم کرد _بیا بشین صبحونه بخور این را گفت و خودش کنار سفره نشست. من هم روبروش نشستم. مامان از این که داره تصمیمش را عمل میکنه خوشحال بود. بالاخره قفل دهانم را شکستم. _ فروغ خانم بود؟ مامانم نگاهی به من کرد و همینطور که مشغول گرفتن لقمه بود ،گفت _ آره _ چه کار داشت؟ لبخند رضایت بخشی کنار لبش نشست _خواهرزادش خونه رو پسند کرده. با قیمتی هم که من گفتم موافقت کردند. هر کلمه از حرف های مامان پتکی بود توی سر من. هنوز نگاهش می کردم، ادامه داد _باید زودتر دست به کار بشیم. فروغ خانم می گفت این بنده خداها قرار بوده عروسی بگیرند، فقط لنگ خونه بودند.گفت اگه قولنامه بنویسیم، تا دو هفته دیگه کارهای عروسیشون رو انجام میدند. با درموندگی لب باز کردم _ مامان _جانم میشه بی خیال خونه بشی؟ میشه خودت را آواره نکنی؟ نگاهش را از لقمه ی توی دستش گرفت _مگه قراره آوره بشیم؟ ما قراره تو خونه آقای صادقی زندگی کنیم، تو کوچه خیابون که نیستیم. الان وقتش بود که صریح و بی پرده حرف بزنم _ ببین مامان جون، لازم نیست شما اینکار رو بکنید. امیر گفته اصلاً جهیزیه از من نمی خواد. گفته خودش می خواد همه چیز رو تهیه کنه. گفت یه جوری می خره که هیچ کس مطلع نشه، هیچ کس نمی فهمه... اینقدر اخمهای مامان در هم شده بود که دیگه نتونستم ادامه بدم و بقیه حرفم رو خوردم و فقط نگاهش کردم. با همون چهره ی در هم لب زد _ به امیر چی گفتی؟ اصلا چه لزومی داشت در مورد جهیزیه با امیر حرف بزنی؟ _من نگفتم مامان جون، خودش اینجا بود و حرفهای فروغ خانم رو شنید.بعد گفت من حدس زدم مامانت به خاطر جهیزیه می خواد این کارو بکنه. از من پرسید، منم گفتم حدست درسته. بعد هم خودش گفت نیازی نیست جهیزیه تهیه کنید. مامان کلافه لقمه اش رو توی بشقاب جلوش گذاشت _ امیر اگر این حرف رو زده، از آقایی و بزرگیش بوده، ولی من وظیفه خودم را دارم. تصمیم رو هم گرفتم. تو هم دیگه به جای این حرفها کم کم وسایلت رو جمع کن. باید تا آخر هفته خونه رو تحویل بدیم تا اونها هم وقت داشته باشند وسیله بچینند.
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍 اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
_مامان چرا قبول نمیکنی؟ خب اون زندگیِ امیر هم هست، چه اشکالی داره اگه خودش وسیله تهیه کنه؟ _ راحله جان، اولا که من هرچی در توانم باشه تهیه میکنم. امیر هم هرچی دوست داشت بخره، من کاری به اون ندارم. دوما؛ اون دو تا جوان رو حرفمون حساب کردند و چند روز دیگه خونه رو می خواند. مهم تر از همه، من حرفهام رو با آقای صادق زدم. مادر پرستار قبلیش مریض شده و دیگه نمی تونه بیاد. اون رو حرف من حساب کرده، نمی تونم همه چیز رو هوا رها کنم بگم پشیمون شدم . منم رو این پول حساب کردم، برنامه ریزی کردم. تو چرا متوجّه نیستی؟ بحث کردن با مامان فایده ای نداشت. نزدیک های ظهر امیر زنگ زد و جویای ماجرا شد. براش توضیح دادم که مامان حرف هام را قبول نکرد. یک ساعت بعد امیر اومد و خواست با مامان حرف بزنه. سعی می کرد با ملاحظه و جوری که مامان ناراحت نشه، خواسته اش رو بگه. تمام چیزهایی که دیشب به من گفته بود رو به مامان هم گفت و کلی روی حرفهاش اصرار کرد، اما حرف‌های امیر هم نتونستم مامان رو از تصمیمش منصرف کنه. _ ببین پسرم، اینکه شما دلت می خواد برای زندگی خودت وسیله بخری اشکالی نداره، ولی من هم مادرم، دلم می خواد در حد وسعم برای دخترم جهیزیه تهیه کنم. شاید در حد توقع شما نباشه ،ولی تلاشم رو می‌کنم. شما هم هر چی دوست داشتی و صلاح دیدی بخر _ شیرین خانم، من هیچ توقعی ندارم. همین که راحله کنارم باشه، برام کافیه از امیر اصرار بود و از مامان انکار. بالاخره امیر کوتاه آمد و ترجیح داد تصمیم آخر را به مامان بسپاره. وقتی حرف هاش با مامان تموم شد، با هم تنها شدیم. کلی پرس و جو کرد که بعد از رفتن از این جا، چه جوری قراره زندگی کنیم و من مجبور شدم همه چیز رو بهش بگم. امیر هم مثل من خیلی ناراحت شد و اصلا راضی نبود، ولی دیگه کاری از دستش بر نمیومد. امروز بعد از ظهر، مامان و دایی همراه فروغ خانم و خواهرزاده اش رفتند و قولنامه رو نوشتند و قرار شد تا آخر همین هفته وسایلمون رو جابجا کنیم روز پنجشنبه قرار شد وسیله ببریم. فروغ خانم و مستاجر جدید هم قرار بود برای تمیز کردن خونه بیاند. امیر و دایی و زن دایی هم کمک می کردند و دیگه تموم وسیله ها جمع شده بود و مشغول چیدنشون توی وانت دایی بودیم. فروغ خانم و خواهرش و اون عروس دوماد جوون هم اومدند. کلید رو تحویل گرفتند و خواستند مشغول تمیز کردن بشند. بعد از اومدن فروغ خانم و همراهانش، وانت سفید رنگی رو دیدم که توی کوچه پیچید. وانت که توقف کرد، عمو را دیدم که پیاده شد. مشغول احوالپرسی با دایی و امیر بود که مامان صدام زد _راحله _جانم مامان نیم نگاهی به عمو انداخت _راحله جان، من به عموت گفته بودم داریم می ریم، اما فقط میدونه داریم میریم شهر ساکن بشیم. از بقیه ماجرا چیزی نمی دون. فعلا حرفی بهش نزن _ آخرش که میفهمه _ آره، ولی الان لازم نیست بدونه _ باشه عمو بعد از کمی گپ و گفت با دایی، چیزی به راننده وانت گفت و راننده و دایی کارتن نسبتاً بزرگی را از پشت وانت پایین گذاشتند و به سمت ماشین دایی آوردند _ این چیه مامان؟ نگاه مامان به کارتن بود و جواب داد _ نمی دونم با مامان جلوتر رفتیم و با عمو سلام و احوالپرسی کردیم. عمو هم سر سنگین جوابمون رو داد. مامان به سمت کارتن بزرگ اشاره کرد _این چیه احمد آقا؟ عمو نگاهی به اطراف کرد و گفت _ این اجاق گازه،با خودم گفتم بالاخره این دختر که نمی تونه دست خالی بره خونه ی پسر مستوفی.دیگه حالا که اکبر نیست، وظیفه ی من که برا دخترش جهیزیه تهیه کنم عمو بادی به غپغپ انداخته بود و اینقدر راحت و بی پروا این حرف‌ها را می‌زد، که حتی فروغ خانم هم شنید و من دلم می خواست همون وقت، زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه. اگه قصد عمو کمک کردن بود، چرا الان؟ چرا تو جمع؟ چرا امروز و اینجوری؟!!
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍 اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
مامان هم که از کار عمو خوشش نیومده بود، سرش رو پایین انداخت و اخمی‌کرد. عمو به سمت راننده رفت و مشغول حساب کردن کرایه شد. در غیاب عمو، فروغ خانم که همه حرف‌های ما را شنیده بود، جلو اومد و با لبخند رو به مامان کرد _ خدا خیر بده به احمدآقا،خیلی مرد خیرخواهیه. تو این دور و زمونه دیگه کم پیش میاد کسی اینجوری به فکر فامیلش باشه. مامان که مونده بود جواب فروغ خانم را چی بده، سعی می‌کرد عادی رفتار کنه و فقط لبخندی به روی این زن خوش باور زد و چیزی نگفت. با صدای عمو، من و مامان به سمتش چرخیدیم _ زن داداش، بیا کارت دارم پشت سر مامان قدم های سنگینم را به سمت عمو برداشتم. حالا دیگه تو خلوت بود و کسی صداش رو نمی‌شنید. نگاه سنگینی به مامان کرد _من نمی فهمم، تو این موقعیت جابجا شدن شما چه معنی میده؟ الان باید به فکر آینده بچه‌هات باشی، تازه هوس شهرنشینی به سرت زده این مرد چه قدر راحت به عزیزترین کس من توهین می کرد. با فشار لبهام سعی می کردم حرصم را جلوی عمو بروز ندم، چون مطمئن بودم اگه حرفی بزنم، بعدش مامان حسابی توبیخم می کنه. مامان با همون اخمش چشم به زمین دوخته بود _ بحث شهرنشینی نیست احمد آقا، من اونجا یه کار پیدا کردم. می خوام نزدیک محل کارم باشم عمو پوزخندی زد و نگاهش بین من و مامان چرخید _ راستش من تو این مدت خیلی دستم تنگه، ولی به چند نفر سپردم چند تا تیکه برای این دختر جور کنند من و مامان هاج و واج به عمو نگاه می کردیم. اینکه با اون همه مال و مکنت ادعای دست تنگی می‌کنه، بماند. اما واقعا آبروی برادرش براش مهم نبود؟ اصلا کی ما ازش کمک خواستیه بودیم؟ عمو اشاره‌ای به کارتن گاز کرد _این هم مال دختر باجناقمه. یک سال پیش عروسیشون بود. فقط سه ماه زندگی کرد و به اختلاف خوردند و از هم جدا شدند. با جناقم می‌خواست وسایل دخترش رو بفروشه، گفتم شما هم برید یه نگاهی بندازید قیمتش مناسبه. اگه چیزی خواستید بگید. وسایلش خوب و تمیز فقط سه ماه استفاده کرده بهتر از اینه که دخترت رو دست خالی بفرسی خونه پسر مردم عمو داشت چی میگفت؟ انگار دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد. حرف هاش بوی دلسوزی و خیرخواهی نمی‌داد ، پر از تحقیر بود. عمو ما رو می شناخت، بابا رو میشناخت. میدونست که زدن این حرف ها جلوی ما جایی نداره. ولی نمیدونم اسم کارش رو بی ملاحظگی بذارم یا اینکه می خواست دق و دلی چند ساله اش را یک جا خالی کنه. به زور نگاهم رو به سمت مامان رنگ پریده ام کشیدم که اون هم حالی بهتر از من نداشت. حرف های عمو تموم شد. اخم‌های مامان هنوز در هم بود _ احمد آقا، من راضی به زحمت شما و باجناقتون نیستم. خودم هر چیز لازم باشه برای دخترم می خرم. این اجاق گاز رو هم ببرید، بدید به یکی دیگه. ما نیازش نداریم عمو با لحنی طلبکارانه پاسخ مامان رو داد _ عوض دستت درد نکنه است زن داداش؟ دیگه نمی تونستم سکوت کنم. تمام حرصم رو توی صدام ریختم و لب باز کردم _عمو اصلاً ما... _راحله با صدای محکم و نگاه تند مامان لال شدم. عمو هم دیگه حرفی نزد و چشم غره ای نثارم کرد و رفت. با همون نگاه پر حرصم، به سمت مامان چشم چرخوندم. چهره اش برافروخته بود و اخم هاش درهم. من به وضوح بغض رو توی چشم‌ها و صورتش می دیدم. لب که باز کرد، حرص و بغض توی صداش هم نمایان شد. _ حالا فهمیدی؟ فهمیدی چرا راضیم به قول تو کلفتی کنم اما خودم برای دخترم جهیزیه بخرم؟ فهمیدی که من دلم می خواد از گرسنگی بمیرم ولی نگاه تحقیرآمیز و منت دیگرا رو تحمل نکنم؟ فهمیدی که چرا دیگه این خونه برام ارزشی نداره؟ چشمهای پر آب مامان دلم رو آتیش زد. تا به خودم اومدم، بغضم راهش رو باز کرد. من هم لب به شکایت گشودم _ مامان چرا نذاشتی حرفم رو بهش بزنم؟ چرا نذاشتی بگم ما به دلسوزی و کمکش نیازی نداریم؟ حرص صدای مامان بیشتر شد _ من اگه یه عمر با بدترین شرایط هم زندگی کنم، ناامید نمیشم. می دونی کی ناامید می‌شم؟ وقتی که دخترم، ثمره ی عمرم، چشم رو حرمت بزرگتر و کوچکتری ببنده و دهنش رو باز کنه. اون وقت از خودم و زندگیم و بچه هام ناامید میشم. اشکام روان شده بود و من توان مقابله باهاش رو نداشتم. _ مامان، مگه عمو حرمتی هم گذاشته؟ کدام حرمت؟ _عموت حرمت نذاشته، بابات چی؟ برای بابات که حرمت قائلی. پس سکوت کن و حرفی نزن همون موقع، دایی که نمی دونم از کی شاهد ماجرای بین ما و عمو بود، جلو اومد. به اون کارتون کذایی اشاره کرد و با عصبانیت گفت _آبجی، من این رو می برم می ذارم خونه ی احمد آقا _نه داداش لازم نیست، شما وسایل رو بار بزن باز هم معترض مامان شدم _ مامان بذار ببره، ما نیازی به این نداریم مامان که هنوز بغض داشت، با لحن محکمی گفت
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍 اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
اتفاقا می خوام بذارم جلوی چشمت تا اگه یه روز دیدی من دارم برای اون پیرزن لگن می ذارم، یه نگاه به این بندازی، بعد یادت بیفته که شرافتِ کار من خیلی بیشتر از اینه که بری زیر بار منّت دیگران و اینجوری تحقیر بشی بعد هم رو به دایی کرد _داداش، نمی‌خوام جلوی امیر و بقیه ناراحتی پیش بیاد. فعلاً این رو بذارید یه گوشه ی حیاط. فکر نمی‌کنم مزاحمتی برای مستاجر داشته باشه. بعدسر فرصت خودم میام و بهش برمی‌گردونم. _ باشه آبجی هر جور صلاح می بینی مامان گفت امیر، راستی کجاست؟ نکنه اون هم همه چیز رو فهمیده باشه. سر چرخوندم و نگاهش کردم. کنار وانت، مشغول جاساز کردن وسیله ها بود. فاصله اش با ما زیاد بود و احتمالا چیزی متوجه نشده. امیر امروز خیلی به ما کمک کرده، اما نمی دونم تو این شرایط باید از حضورش خوشحال باشم یا نه.
تمام وسیله ها جمع شده بود و من برای آخرین بار تو خونه ای که برام پر از خاطره بود، دور می زدم. اینجا من رو یاد بابا می انداخت. روزهای تلخ و شیرین زیادی را اینجا گذروندم. دل کندن از این خونه برام سخت بود و فقط تنها چیزی که دلداریم می داد، این بود که خونه را نفروخته بودیم و اجاره داده بودیم. پس این امید را داشتم که باز بتونیم به اینجا برگردیم. توی حیاط ایستاده بودم و با بغض خاطره هام را مرور می‌کردم، که دستم اسیر دست های گرم و مردونه ای شد. سرم رو چرخوندم و امیر را پشت سرم دیدم که با لبخند نگاهم می کرد. دلم نمی‌خواست دلگیرش کنم، با نفس عمیقی بغضم را فرو خوردم و لبخندی نثار چشمهاش کردم _ بریم؟ همه منتظر تو اند _ باشه بریم دستم تو دست امیر بود و از خونه بیرون زدم. رضا با وانت دایی رفت و من و مامان و زندایی هم پشت سرش با ماشین امیر می‌رفتیم. جاده ی سرسبز و پر از درخت روستا را رد کردیم و وارد خیابون های شلوغ شهر شدیم. دنبال دایی از خیابون‌ها گذر کردیم و تو یکی از محله های بالای شهر، جلوی در فلزی سفید رنگ بزرگی توقف کردیم. همگی پیاده شدیم و اول از همه، مامان جلو رفت و زنگ زد. چیزی نگذشت که در باز شد و بعد از چند دقیقه، مردی که با صحبت‌های مامان فهمیدم آقای صادقی ست، دم در اومد. مردی با هیکلی متوسط و حدود شصت، هفتاد ساله، که تقریباً دیگه موی سیاه توی سرش دیده نمی‌شد. با روی باز از مامان و دایی استقبال کرد. بقیه هم یکی یکی با این پیرمرد خوشرو سلام و احوالپرسی کردیم و مامان همه را معرفی کرد. بعد از این استقبال گرم، دایی در بزرگ حیاط رو باز کرد و با وانت وارد حیاط شد. امیر هم ماشینش را همون‌جا توی کوچه پارک کرد و با هم داخل خونه رفتیم. با همون نگاه اول، به مامان حق دادم که اونجوری با ذوق از زیبایی و با صفایی این خونه بگه. حیاطی تقریباً دو برابر حیاط خونه ی آقا مستوفی، که قسمت ابتداییش باغچه ی بزرگ و سرسبزی بود و گوشه ی این باغچه، به یه خونه نقلی سرایداری دیده می شد. دایی ماشینش را در نزدیک ترین فاصله به اون خونه گذاشت. بعد از این باغچه ی بزرگ، سه تا پله ی سنگی به عرض کل حیاط بود، که حیات بالایی را از باغچه پایینی مجزا می کرد. توی حیاط بالایی استخر بزرگ و آبی رنگی رو‌دیدم و به فاصله ی چند متریِ استخر، میز و صندلی فلزی سفید رنگی چیده شده بود. بعد از اون، ساختمون بزرگ باسنگ های سفید، زیبایی خودش را به رخ می کشید. تلفیق رنگ سفیدِ در و دیوارها، و و رنگ سبز باغچه و درخت ها و چمن ها، بسیار چشم نواز بود. با صدای مامان چشم از زیبایی این عمارت گرفتم و به سمتش برگشتم. باز لبخند روی لبش نشسته بود و نگاهم می کرد _حالا برای تماشای این جا وقت زیاد داریم، بیا فعلا یه کم کمک کن چَشمی گفتم و به طرف خونه سرایداری کنار باغچه رفتم. خونه نقلی و آجر نمایی که مثل خونه خودمون از یه هال ویه اتاق و آشپزخونه تشکیل می شد و خیلی هم از خونه ی خودمون بزرگ تر نبود. _ راحله جان، یکم یخ توی کلمن گذاشتم از توی سبد، شیشه ی شربت رو پیدا کن، یه شربت خنک درست کن _ باشه مامان، الان اماده می کنم کلی تو وسایل گشتم تا پارچ و چندتا لیوان پیدا کردم. شیشه شربت آلبالویی که مامان درست کرده بود را آوردم و با چندتا تیکه یخ توی پارچه ریختم. آب و شکر هم اضافه کردم. کمی چشیدم و وقتی از مزه اش مطمئن شدم، با پارچ شربت و لیوان ها را بیرون بردم. سه تا لیوانها رو شربت ریختم و به مامان و زندایی و رضا دادم. دایی رو توی حیاط ندیدم. اما امیر کمی دورتر از ما، کنار ماشین مشغول خالی کردن وسایل بود. با آستینش عرق پیشونیش رو خشک کرد، تو اون گرمای تابستون حسابی از سر و صورتش عرق می ریخت و معلوم بود خیلی خسته شده. از صبح پا به پای دایی کار می کرد و هر وقت مامانم می خواست وسیله سنگین را جابجا کنه، خیلی زود خودش را می‌رسوند و نمیذاشت مامان خودش رو اذیت کنه. حالا با دیدن این همه خستگی و عرق پیشونیش احساس خجالت می کردم. سینی رو به آشپزخونه برگردوندم و یه لیوان برداشتم و پر از شربت کردم. دو تا تیکه از یخ هم توی لیوان انداختم و از بین وسیله‌ها یع بشقاب چینی پیدا کردم و لیوان رو داخلش گذاشتم و بیرون رفتم. تو چند قدمی بین من و امیر، چندتا بوته گل بود. دوتا گل قرمز و سفید رو از شاخه جدا کردم و کنار لیوان توی بشقاب گذاشتم.
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍 اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
Panahian-Clip-AzNeshatTaEshgh.mp3
2.56M
🎵از نشاط تا عشق 🔻راهی ساده برای لذت بردن از نماز و مناجات 👈 کیفیت بهتر + متن @Panahian_ir
به سمت امیر رفتم. پشت به من بود و سرگرم کار. دلم می خواست با همین یه لیوان شربت حسابی ازش تشکر کنم. کمی از پشت سر به قامت مردونه اش نگاه کردم و بعد صداش زدم _ امیر جان با صدای من بلافاصله با چشمهای گرد شده به طرفم برگشت. مستقیم توی چشمهام نگاه کرد و ناباورانه لب زد _جان امیر جان از تعجب و حالت چهره اش خنده ام گرفته بود. کمی خندام رو جمع کردم و بشقاب رو به سمتش گرفتم _ خسته شدی، یکم از این شربت بخور خنک می شی عزیزم اگه یه کلمه دیگه می گفتم، چشم های امیر از حدقه بیرون می زد. به زور نگاهش را از صورتم گرفت و به سمت بشقاب توی دستم هدایت کرد. با دیدن گلهای توی بشقاب، تعجبش بیشتر شد. چند لحظه نگاهش بین صورت من و گل‌های توی بشقاب جابجا شد، بعد آروم دستش را روی سینه اش گذاشت و خودش را روی کارتون در بسته ای که کنارش بود رها کرد و بی هوا نشست و آخی گفت. هینی کشیدم و یک قدم جلوتر رفتم و با تعجب نگاهش کردم ،چی شد امیر؟ چشم هاش رو بست و به ماشین تکیه داد. واقعا ترسیده بودم.جلوتر رفتم و لیوان شربت را روی لبش گذاشتم _ حتما گرما زده شدی، بخور این رو خنکه آروم لب باز کرد و یه جرعه از شربت خورد و چشمهاش رو باز کرد و لیوان رو از دستم گرفت _ دختر خانم، بعد از دوماه میخوای ابراز احساسات کنی، فکر قلب من بیچاره را هم بکن پس حسابی سر کار بودم، _ یعنی چی اونوقت؟ _ میگی امیر جان، عزیزم، گل میزاری تو بشقاب. نکن با دل من این کارا رو پس میو فتم از دست میرما چشم غره ای نثارش کردم و نفسم را سنگین بیرون دادم _ بی مزه ترسوندیم یه جرعه دیگه ای از شربت خورد و لبخند زد _عوضش تو خیلی با مزه ای. مَلَس، مثل همین شربت آلبالو. گاهی ترشی که عاشقت میشم. گاهی هم شیرینی مثل الان که میمیرم برات از حرف‌هاش قند توی دلم آب می شد. خنده ی صداداری کردم _ تو این حرف ها رو از کجا میاری؟ چند بار با دستش روی قلبش زد _ این حرف ها فقط از قلب یه عاشق تراوش می‌کنه این را گفت و شربتش رو تا ته خورد. نگاهم را از امیر گرفتم و با گل‌های توی بشقاب بازی می‌کردم. آروم لب زدم _ امیر، اگه خونوادت بفهمند مادر زنت سرایدار یه خونه شده چی میگند؟ از جاش بلند شد و لیوان رو توی بشقاب گذاشت و جدی لب زد _ هیچی، چی باید بگند؟ _ خب نمی دونم، بالاخره برای آقا مستوفی کسر شأنه که مادر عروسش... _ میفهمی چی داری میگی؟ خجالت زده سرم رو به زیر انداختم. امیر که حال من را فهمید می خواست من رو از این حال در بیاره. _ حاج اسماعیل اگه بفهمه تو امروز چقدر عشق نثار پسرش کردی، کلی به من و انتخابم افتخار میکنه سر بلند کردم و با لبخند نگاهش کردم _ خب بالاخره وضع زندگی شما با این خانه سرایداری ما خیلی فرق میکنه امیر که قصد نداشت این بحث را جدی کنه، اشاره‌ای به باغچه بزرگ جلوی خونه کرد و با همون لحن شوخی پاسخ داد _کدوم زندگی؟ حالا که حیاط شما به کل خونه ی ما می‌گه زِکّی! با حرفش باز خنده ام گرفت _امان از دست تو امیر چشمکی زد و با شیطنت گفت _ امیر خالی؟ قری به گردنم دادم و با ناز گفت _ امیر جان نگاه مرموزی بهم انداخت ،نکن وسط حیاط این کارا رو، می دونی من جنبه ندارم نگاهم رو ازش گرفتم و دو تا گل توی بشقاب رو برداشتم و به دستش دادم . عمیق بو کرد و توی جیب پیراهنش گذاشت. لیوان رو از بشقاب برداشت بع طرفم گرفت _ یه لیوان دیگه برام میاری؟ خیلی تشنمه _ چشم آقا این را گفتم و بی معطلی به طرف آشپزخونه رفتم. یه لیوان دیگه از شربت براش ریختم و باز به حیاط برگشتم و به دستش دادم _ دست شما درد نکنه بانو همون موقع دایی وارد حیاط شد و تا به ما رسید، روی یکی از کارتنها نشست و کمی صداش رو بلند کرد _ صدیقه خانم، کجایی؟ بیا بابا یه شربت به ما بده. کسی که اینجا به فکر ما نیست. مردم دعوا و اشک و ناله هاشون یواشکی تو خونه است اما در ملا عام با شربت تگری از نامزدشون پذیرایی می کنند‌. اصلا انگار نه انگار که یه روزی هم دایی داشتند. خجالت زده به سمت دایی رفتم _ این چه حرفیه دایی؟ می خواستم براتون بیارم، دیدم تو حیاط نیستید گفتم گرم میشه. الان میرم میارم _نه خیر، شما بفرمایید به حضرت یار رسیدگی کنید. دایی کیلو چند! یعنی این دایی من اصلا ملاحظه ی من رو نمی کنه که با این حرف ها چقدر جلوی امیر خجالت می کشم. صدای خنده امیر بلند شد و به سمت دایی اومد _ من چاکر شماام آقا رحمت، بفرمایید این شربت تگری مال شما دایی با گوشه چشمی نگاهی بهش کرد _ نخیر لازم نکرده، مهم اینه که بعضیا دیگه معرفت ندارند. البته تقصیر خودشون نیست، یکی دیگه اومده هواییش کرده‌ وگرنه قبلا یه راحله بود و یه دایی رحمت
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍 اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433