eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽ 🎥 یک دوربین مخفی متفاوت در حرم رضوی🍃 واکنش‌ها دیدنی است😭😭
دایی که می خواست حسابی من رو خجالت بده، این رو‌گفت و بعد هم بلند شد و به لیوان توی دست امیر اشاره کرد _ضمنا؛ آدم عاشق، جام مِی که از دلبر می گیره رو تعارف دیگران نمی کنه این بار امیر هم خجالت زده، سرش رو پایین انداخت و بی صدا می خندید . دایی هم دیگه منتظر تعارف نموند و به سمت خونه رفت. اونروز در اوج خستگی، دایی و امیر با شوخی هاشون حسابی ما رو می خندوندند و من به این فکر می کردم که واقعا آدم ها چقدر باهم فرق دارند. کنار بعضیها حال آدم حسابی خوب میشه و بعضی آدما خیلی راحت دل می شکنند. امیر که قصد نداشت دایی رو دست تنها بگذاره، تا آخر شب خونه ما موند و کمک کرد. آخر شب قصد رفتن کرد و من دوست داشتم تا دم در حیاط بدرقه اش کنم اما انگار خودش این رو دوست نداشت. در آستانه ی در هال ایستاده بودیم که به سمتم برگشت _بیرون نیا، خودم می رم. فقط... تو یه جایزه بخاطر امتحانت پیش من داری، فردا که اینجا کار داری ولی پس فردا میام دنبال با هم بریم یه جای خوب لبخند پهنی روی صورتم نشست _باشه استاد، بی صبرانه منتظر جایزه ام هستم _فعلا خدا حافظ امیر خداحافظی کرد و رفت. خستگی اون شب نتونست من رو از فکر امیر غافل کنه و تا لحظه ای که چشمم گرم خواب شد، به خودش و رفتارهاش فکر می کردم.
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍 اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
اونشب دایی و زن دایی پیش ما موندند. صبح با خستگی زیاد بیدار شدم. هنوز کارهای زیادی داشتیم و باید به مامان کمک می‌کردم. حدودای ساعت ده بود که آقای صادقی مامان رو صدا زد. مامان دست از کار کشید و دم در رفت _سلام آقای صادقی، بفرمایید _سلام ،ببخشید بی موقع مزاحم شدم. میدونم فعلاً کار دارید و سرتون شلوغه ولی اگه میشه یه چند دقیقه بیایید بالا ،نسرین خانم میخواد اعظم را حموم کنه دست تنهاست ، باشه چشم، الان میام با این که مامان گفته بود قرار توی این خونه چیکار کنه، ولی هنوز نمی تونستم قبول کنم. با غصه به مامان نگاه می کردم و دلم نمی خواست بره. اما مامان بعد از چند دقیقه از خونه بیرون زد. یه حسی تحریکم کرد که دنبالش برم‌. آروم، با چند قدم فاصله پشت سر مامان راه افتادم. از باغچه گذشت و پاش روی اولین پله حیاط گذاشت که متوجه حضور من شد. به سمتم برگشت _تو اینجا چه کار می کنی ؟ کمی نگاهش کردم و آروم لب زدم _ می خوام باهات بیام اخمی کرد و گفت ،کجا بیایی؟ برو کمک زن داییت کن _ آخه... مامان با لحن جدی و تهدید آمیز گفت ، آخه نداره، کاری که بهت گفتم رو انجام بده. ضمنا راحله، یه حرفی الان بهت می زنم، برای همیشه یادت باشه به پله ها اشاره کرد _این پله‌ها منطقه ی ممنوعه ی تو و رضاست. هیچ کدومتون، به هیچ وجه حق ندارید از این پله ها بالا تر بیایذ. حتی اگه آقای صادقی ازتون بخواد، فهمیدی ؟ نگاهم به مامان بود و سری تکون دادم. مامان رفت و من می دونستم این حرف را به خاطر ما می زد. چون میدونست که اگه من کار کردنش را توی اون خونه ببینم نمیتونم تحمل کنم و حسابی به هم میریزم. ناامید، راه رفته و برگشتم و باز مشغول به کار شدم. اون روز هم تا آخر شب مشغول بودیم . صبح روز بعد کارهامون خیلی کمتر شده بود و دایی و زن دایی هم رفتند. نزدیک های ظهر بود که امیر زنگ زد _الو _سلام خانوم سلام خوبی ؟ _الان که عالیم، می گم آماده‌ای بیام دنبالت _الان؟ نزدیک ظهره دیگه _ خوب باشه، ناهار را با هم میخوریم کمی مکث کردم و پاسخ دادم _ باشه، من آماده میشم _من هم فروشگاهم زود میام با امیر خداحافظی کردم و آماده شدم مامان مثل همیشه از پیشنهاد امیر استقبال کرد. حدود یک ربع بعد امیر هم اومد و بعد از خداحافظی از مامان، رفتم. _ خب خانوم، به نظر شما کجا بریم یه ناهار دونفره بزنیم لبخندی زدم و شونه ای بالا انداختم _ نمیدونم، هرجا آقامون بگه _باشه پس بریم سرعتش رو بیشتر کرد و چند دقیقه بعد جلوی یه رستوران توقف کرد. ناهار پیشنهادی امیر را خوردیم و باز سوار رخش سیاه امیر شدیم .بی حرف راه افتاد و متوجه شدم که به سمت روستا میره، ولی مقصد نهاییش رو نمی دونستم. _ الان کجا داریم میریم؟ نوچ نوچی کرد و گفت _واقعاً که ،دو روزه شهرنشین شدی، راه روستایی رو یادت رفته؟ خندیدم و لب زدم _نه خیر، میدونم داریم میریم روستا ولی آخرش کجا میریم؟ _ یکم صبور باش من که تو رو جای بدی نمی برم اصرار کردن فایده ای نداشت و ترجیح دادم دیگه چیزی نپرسم. امیر هم در حالی که لبخند کم رنگی روی لبش بود، تمام مسیر را سکوت کرد. نیم ساعتی گذشت و دیگه برام مشخص شده بود کجا داره میره. از اون فاصله میتونستم تندر سیاه رنگ امیر را وسط مزرعه ببینم. بی اختیار لبخندی روی لبم نشست و یاد اولین روزی افتادم که چقدر با سختی اسب سواری کردم. امیر ماشین را به داخل مزرعه هدایت کرد و همان جا توقف کرد. نگاهی به چشمهای پر ذوق من انداخت _ میدونستم اینجا رو دوست داری، پیاده شو که اصل ماجرا هنوز مونده بی معطلی پیاده شدم و پشت سرش راه افتادم. به سمت نرده های چوبی که دور اسبها کشیده بود، رفتیم. امیر چند بار آقا پرویز رو صدا زد و آقا پرویز از اسطبل بیرون اومد. سلام و احوالپرسی با هم کردیم . امیر رو به آقا پرویز گفت _ چه خبر عمو، عروس خانوم ما کجاست؟ عمو لبخندی زد و نیم نگاهی به من کرد _همین جا ،منتظرتون بود _ پس برو بیارش بیشتر از این منتظرش نذار عمو در حالی که لبخند به لب داشت، به سمت اسطبل رفت. رو به امیر کردم _ ماجرا چیه؟ عروس خانم کیه؟ _ گفتم که صبر کن، باز که عجله کردی این را گفت و از نرده ها پرید و به سمت تندر رفت. افسارش را گرفت و به طرف من آورد. خیلی این اسب را دوست داشتنم و مثل همون روز اول با ذوق نگاهش می کردم هنوز نگاهم به تندر بود که با صدای عمو پرویز مسیر نگاهم تغییر کرد _این هم عروس خانوم، حاضر و آماده افسار اسب سفیدی توی دستش بود و به سمت ما میومد. با دیدن اون حیوون نجیب واقعا مبهوت موندم. اسب یک دست سفیدی با قامتی کشیده که یال بلندش به یک طرفش ریخته بود و روی یال و دمش تلفیق رنگ سفید و طلایی به چشم می‌خورد. هنوز چشمم به این موجود زیبا بود که امیر افسارش را گرفت _ خوشت میاد ازش؟ نگاهم را به امیر دادم و با تمام ذوقم لب زدم
ادامه394 _وای این خیلی خوشگله امیر لبخندش عمیق تر شد _این همون عروس خانومه، اسمش رو گذاشتم ترنج، به تندر میاد. مال توئه با چشمهای گرد شده نگاهش کردم. _ مال من؟ _ بله جایزته دیگه اینقدر از این حرف امیر به وجد اومده بودم که اگه سوار کاری بلد بودم یک دقیقه هم تعلل نمی کردم و سوار این موجود رویای می‌شدم و چهار نعل میتاختم.
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍 اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
افسار دست امیر بود. اسب سفید رو جلوتر آورد ،میدونی این رو کی خریدم؟ با همون لبخند پهنم سوالی نگاهش کردم _اون روزی که اومدی اینجا، دیدم سوارکاری دوست داری. به یکی از دوستام توی کار اسبه، سپردم یه اسب سفید خوشگل برام پیدا کنه. دیگه یه مدت طول کشید تا همون چند روزه که اجازه ی دیدنت رو نداشتم این را برام آورد. یال ترنج رو نوازش کرد از اون موقع اینجا نگهش داشتم و کلی بهش رسیدگی کردم تا امروز که خودت بیای و ببینیش _ وای ممنون امیر، اصلا انتظارش رو نداشتم _می دونستم ازش خوشت میاد دستی به سر و صورت اسب کشید _ این ترنج خانم مدتیه سواری نداده، بذار آماده بشه بعد امتحانش کن این را گفت و عمو پرویز رو صدا زد _عمو این رو ببر، منم الان میام عمو پرویز افسار را گرفت و رفت. امیر از نرده ها رد شد و کنارم ایستاد _بیا بریم تو ماشین بشین تا من هم لباس عوض کنم برم کمک عمو. ترنج آماده شد، خودم صدات می زنم دستم تو دست امیر بود و به طرف ماشین راه افتادیم _ اسب فریده هم سفید بود، کجاست؟ _ اونم تو اسطبله. این یکی نژادش فرق میکنه، این رو با اون مقایسه نکن با هم حرف می زدیم و از کنار چند تا بوته گل رد می شدیم. امیر خم شده دوتا گل قرمز چید و به دستم داد. با لبخند ازش گرفتم و بو کردم _ فکر کنم شما ها به گل رز خیلی علاقه دارید، تو حیاط، تو باغ، اینجا همش گل رزه _ آره، بابا خیلی به گل علاقه داره. هرجا بتونه چندتا بوته می کاره قدم زنان به سمت ماشین رفتیم. امیر هم به سمت اسطبل رفت و بعد از چند دقیقه با همون لباس و کفش و کلاه مخصوص سوارکاری بیرون اومد. توی ماشین نشسته بودم و بهشون نگاه می کردم. امیر و عمو پرویز در حال آماده کردن اسب ها بودند. یاد روزی اولی افتادهم که اینجا اومدم. اونروز حس خوبی کنار امیر نداشتم. ازش حسابی شاکی بودم و اصلا نمی تونستم حضورش را قبول کنم. اماچقدر حس و حال امروزم با دو ماه پیش فرق می کنه. نه تنها از حضورش که از نگاه کردن بهش هم پر از حس خوب می‌شم. اونروز دلم می خواست زودتر به خونه برگردم و امیر اجازه نداد. اما امروز خوشحالم که کنارش هستم. این تغییر حالت از کجا اومده؟ امیر خیلی در مقابل تلخی‌های من صبوری کرده بود. اصلا همین که اشتباهش را پذیرفته بود، دلم را خیلی آروم تر می کرد. حالا هم برای آرامش من همه جور تلاش می کنه. یک بار دیگه مجاری تنفسیم را پر از عطر گلهای توی دستم کردم. امیر هنوز با ترنج درگیر بود و معلوم بود ترنج حاضر به همکاری نیست. چند دقیقه‌ای با عمو پرویز سعی در آرام کردنش داشتند که موفق نشدند. از دور دیدم که امیر دست از تلاش کشید و به سمت من میومد. کلاه نقاب دارش را برداشت و با آستین لباسش عرق پیشونیش رو پاک کرد. ترنج حسابی خسته اش کرده بود. از اینکه به خاطر من اینقدر خسته شده بود اصلا راضی نبودم. دلم می خواست برای جبران محبت و توجهش کاری بکنم. که فکری به ذهنم زد. گل های توی دستم را پرپر کردم و گلبرگ هاش رو پشت آفتابگیر جلوی ماشین گذاشتم و افتابگیر را به حالت قبل برگردوندم. امیر به سمت من اومد و شاکی گفت _ اسبت هم مثل خودته ،حالا حالاها می خواد ناز کنه از حرفش خنده ام گرفت‌ نزدیک‌تر که شد،توی صورتش دقیق شدم _ امیر صورتت چی شده؟ با نوک انگشتش به صورتش کشید _ صورتم؟ نمیدونم چی شده مگه؟ _ چرا سیاه شده؟ از صندلی پایین اومدم و به سمت آفتابگیر اشاره کردم _ برو تو آینه ی آفتابگیر نگاه کن ببین چی شده امیر نگاه از من گرفت و روی صندلی نشست و من هم بی خیال چند قدم از ماشین دور شدم.
رمان راحله توی وی آی پی کامله😍 اگه می خوای این رمان رو زودتر بخونی شرایط وی آی پی تو این لینک هست👇😌 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
سر چرخوندم و به امیر نگاه کردم. همون موقع در حالی که سرش را جلو برده بود تا توی آینه نگاه کنه، آفتابگیر رو باز کرد و همه گلبرگها روی صورتش ریخت. از شوکه شدن امیر خنده ام گرفت. بی صدا خندیدم و بدون اینکه به روی خودم بیارم، پشت به ماشین قدم زنان راهم را ادامه دادم. _وایسا ببینم صدای امیر بود که از پشت سرم میومد. همچنان راهم رو میرفتم. صدای پاهاش را شنیدم و ناگهان حلقه دستش را دور شونه هام حس کردم. من را به سمت خودش چرخوند. با چشم ها و لب های خندان نگاهم کرد _میشه مثل همون چند روز پیش تو قهر باشی و اصلا محلم ندی؟ خنده کردم و گفتم _ اونجوری دوست داری؟ _ دوست ندارم ولی اینجوری راحت ترم _ چرا اون وقت؟ _ چون اونجوری دیگه شیطنت و دلبری نمی کنی ، منم کاریت ندارم. ولی وقتی این کارا رو می کنی، منم دلم می خواد محکم بغلت کنم یه ماچ محکم ازت بگیرم ولی الان جلوی عمو پرویز دست و بالم بستس، مجبورم مثل یه پسر مودب فقط ازت تشکر کنم داغی صورتم اولین حسی بود که متوجه شدم. لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم. همینطور که دست امیر دور شونه هام بود، با هم قدم شدیم _ ترنج امروز سرحال نیست، بیا بریم سراغ تندر خودم به یاد قدیما با لبخند نگاهش کردم _ همچین میگه قدیما انگار چند سال گذشته خنده ی صداداری کرد _ یادته اونروز داشتی سکته می کردی؟ قیافت خنده دار شده بود. خیلی خودم رو کنترل می‌کردم که نخندم. چون می دونستم تو اعصاب نداری، اگه من بخندم خودت رو از اون بالا پرت می کنی و میری خونه تون چشم غره ای بهش رفتم و معترض، اسمش را صدا زدم _ امیر ،من اعصاب نداشتم؟ قهقه ای زد _داشتی؟ می خواستی من رو بزنی، یادت نیست ؟ _واقعاً که سرم را به علامت قهر به طرف مخالف امیر چرخوندم. قدم تند کردم و خودم را از حصار دستش بیرون کشیدم. متوجه شدم که اون هم تغییر مسیر داد. برگشتم و نگاهش کردم، به سمت تندر می رفت.افسارش رو را گرفت و با یه حرکت سوار شد. کمی دور مزرعه چرخید و هر لحظه سرعتش بیشتر می‌شد. کنار نرده ها ایستاده بودم.اینقدر ماهرانه سوار کاری می‌کرد که دلم می خواست ساعت‌ها نگاهش کنم. بالاخره به سمت من اومد و سرعتش را کم کرد _بیا این طرف سوار شو _وای نه من هنوز میترسم _بیا مراقبتم اگه بگم دوست نداشتم یه بار دیگه اسب سواری رو تجربه کنم که دروغ گفتم، اما ترسم باعث دودلیم شده بود. با اصرار امیر به اون طرف نرده ها رفتم. امیر نگاهی به اطراف کرد _فکر کنم عمو پرویز رفت، چادرت رو بردار و بیا چادرم را از سرم برداشتم و روی نرده انداختم. منتظر بودم امیر از اسب پایین بیاید و کمکم کن تا سوار بشم. اما انگار انتظار بی جایی داشتم. امیر همینطور که بالا نشسته بود، دستش را دراز کرد _دستت رو بده من بیا بالا با چشمهای گرد شده نگاهش کردم. _ چرا وایسادی، بیا دیگه الان دقیقا قراره من چه جوری سوار بشم و کجا بشینم ؟! باز هم حرفی نزدم و چند بار نگاهم بین امیر و زین اسب جابجا شد. اما امیر منتظره رضایت من نموند. تکونی به خودش داد و اسب درست جلوی پای من ایستاد . امیر دستش رو زیر بازوم گذاشت و با توان مردونه اش من را به سمت خودش کشید. _ بیا بالا مقاومت فایده ای نداشت. دستم رو روی زین گذاشتم و با کمک امیر با یه حرکت از زمین کنده شدم و سوار تندر شدم. امیر یه دستش رو دور سینه ام حلقه کرد و با ضربه ی پاش اسب رو به حرکت در آورد. اسب هم با هدایت امیر از مزرعه خارج شد و باز به سمت همون جای دنج و خلوتی رفتیم که بیشتر خاطراتم رو زنده می کرد.
تو همون جاده ی دنج و خلوتِ کنار رودخونه، کنار درخت‌های سرسبز امیر از تندر پایین آمد و به من هم کمک کرد. لبخند خاصی گوشه لبش بود. کمی نگاهش کردم _ الان داری به چی می خندی؟ لبخندش پررنگ تر شد ، یاد اون روزی افتادم که اومدیم اینجا. یادته بهم چی گفتی؟ حرفی نزدم و خودش با یه لحن مسخره ادامه داد _صاحب تندر که نباید خوشگل باشه، باید جذاب باشه من هم با یادآوری اونروز خنده ام گرفت _خب مگه دروغ گفتم؟ خودت یادت نیست چقدر اعتماد به سقف بودی؟ خنده ی صداداری کرد _اون روزها سر به سرت می ذاشتم و تو حرص می خوردی. وقتی اونجوری حاضر جوابی می کردی، کلی کیف می کردم .‌اصلا دلم می خواست حرصت بدم با گوشه ی چشم، نگاهش کردم _ خیلی بدجنسی افسار تندر رو به نزدیک‌ترین درخت بست. دستم را گرفت و با هم از سرازیری کنار رودخانه پایین رفتیم و کنار آب نشستیم. محیط خیلی آرومی بود و بسیار لذت بخش. امیر نفس عمیقی کشید. نگاهش کردم، دیگه نمی خندید و توی فکر بود. _به چی فکر می کنی؟ نیم نگاهی به من انداخت و لبخند کمرنگی کنار لبش نشست. یک بار دیگه نفسش رو آه مانند بیرون داد _ میدونی راحله، اینجا یه جورایی هم برام تلخه هم شیرین _ تلخ چرا ؟اینجا همش آرامشه _یه وقتهایی هم برای من آرامش نداشته. اون روزایی که اجازه دیدنت رو نداشتم، اون وقتی که حسابی ازم ناراحت بودی، تقریبا هر روز اینجا میومدم گوشیش رو از جیبش در آورد و کمی با انگشت صفحه اش را جابه‌جا کرد و به سمت من گرفت _ این رو یادته؟ تموم این مدت میومدم اینجا و با این حرف می‌زدم. با دیدن عکس توی گوشیش، تعجب زده گوشی رو ازش گرفتم _ اینو از کجا آوردی؟ _ فریده برام فرستاد این عکس مال روزی بود که به دعوت آقا مستوفی به باغ رفتیم. من روی اون سکوی سنگی نشستم و فریده ازم عکس انداخت. یادمه همون روز گفته بود که برای داداشش فرستاده . _وای امیر،تو این رو هنوز داری؟ اصلاً به کل یادم رفته بود _بله، پس فکر کردی این دو ماه رو چه کار می کردم؟ مدام این عکس جلوی روم بود. همون شب هایی که از من فراری بودی و به اتاق فریبا پناه می بردی، من تا صبح با این عکس نجوا می کردم هنوز نگاهم به صفحه ی گوشی بود که با پاشیده شدن چند قطره آب به صورتم شوکه شدم. به امیر خندان نگاه کردم _خوب منو اذیت کردیا ، حالا ببین کی جبران کنم برات آب روی صورتم را خشک کردم. چشم غره ای به امیر رفتم و دستم رو زیر آب بردم و همزمان که به صورتش پاشیدم لب زدم _ جبران شده است آقا امیر دستش رو توی صورتش کشید و شاکی نگاهم کرد _من این همه پاشیدم؟ فقط چند قطره بود ولی من دست بردار نبودم و دوباره مشت پر از آبم را به سمتش باشیدم و این بهانه ای شد که تا چند دقیقه میدون جنگی بین من و امیر راه بیفته و با مشت‌های پرآب، همدیگه را خیس کنیم و حسابی خوش بگذرونیم. **************** حالا نزدیک به یک هفته از اون روز میگذره و قراره فردا با امیر برای عروسی پسر دایی فرخ راهی تهران بشیم. تو این یک هفته، امیر خیلی کمکم کرد تا درسهام رو جلوتر بخونم تا این سه چهار روزی که تهران هستیم، عقب نمونم. اما من با وجود اصرار ها و دعوت زن داییِ امیر، اصلا مایل به این سفر نبودم. دلم راضی نمی‌شد مامان رو تو این موقعیت تنها بگذارم. کلی از وقت و انرژیش تو خونه آقای صادقی صرف می شد و من دوست داشتم تو خونه بمونم و حداقل کارهای خونه رو انجام بدم تا مامان هم کمی استراحت کنه. ولی وقتی مامان متوجه شد که نرگس خانم شخصا دعوتم کرده، با تصمیمم مخالفت کرد و گفت که باید همراه امیر برم. من هم علی رغم میل باطنیم رضایت به رفتن دادم.
صبح زود بیدار شدم و وسایل سفر را آماده کردم. قرار شد امیر ساعت نه بیاددنبالم نزدیکای ساعت نه ونیم حاضر و آماده از اتاق بیرون اومدم. مامان داشت با تلفن صحبت می کرد. صبحانه ام رو خوردم و صحبت مامان هم تموم شد و کنار سفره نشست _خاله ملیحه بود؟ _ آره، قراره بیاند اینجا _کی میان؟ _گفت فردا یا پس فردا _کاش زودتر خبر داده بودند من نمی‌رفتم تهران، دلم برای خاله تنگ شده _تو که سه چهار روزه برمی گردی. خاله قراره با محسن بیاد. یک هفته‌ای میمونند. هنوز مشغول صحبت با مامان بودم که گوشیم زنگ خورد و امیر اطلاع داد دم در منتظر منه. از مامان و رضا خداحافظی مفصلی کردم و در حالی که هنوز راضی به این سفر نبودم و دلم پیش مامان بود، از خونه خارج شدم. مامان کمی میوه و چایی آماده کرده بود و سفارش کرد توی راه حواسم به امیر باشه و حسابی ازش پذیرایی کنم. امیر ساکم را پشت ماشین گذاشت و راه افتادیم و من اولین سفرم به تهران را تجربه می‌کردم. _ امیر، مامانت اینا کی رفته اند؟ _ اونا دیشب راه افتادند، من هم موندم کارهای فروشگاه بسپرم به رسول _تا تهران چند ساعت راهه؟ _اگه توی راه توقف نکنیم چهار ساعت، ولی عجله نداریم. ممکن یه جایی توقف کنیم یه تیکه از سیب را به دست امیر دادم، نیم نگاهی به من کرد _ تو قبلا تهران رفتی؟ _ نه، کسی رو اونجا نداریم تا حالا هم پیش نیومده بریم ،ولی اصفهان زیاد رفتم _اونجا فامیل دارید؟ _آره، خاله ی مامانم، خاله ملیحه. خیلی میریم خونشون، اونم حداقل سالی دوبار میاد. اتفاقاً همین امروز مامان می‌گفت خاله زنگ زده و می خواد چند روزی بیاد خونه ی ما _ چه خوب، پس از این به بعد باید برنامه سفر به اصفهان را هم داشته باشیم. _ آره اتفاقا خیلی هم مهمون نوازه، کلی خوشحال می شه بریم خونشون امیر حدود دو ساعت رانندگی کرد و از همه جا باهم حرف زدیم. من هم بنا به سفارش مامان کلی از آقای راننده پذیرایی کردم. بعد از دو ساعت، نزدیک یه پارک توقف کردیم. امیر که از صبح زود دنبال کارهای فروشگاه بود، حسابی خسته شده بود و کاملا از چهره اش مشخص بود. _راحله، بساط چایی رو بیار بریم توی این پارک بشینیم _باشه حدود نیم ساعتی توی اون پارک باصفا نشستیم و امیر کمی استراحت کرد، اما هنوز خسته به نظر می‌رسید. نمی دونم چرا تمام راه دلشوره داشتم .هنوز دلم راضی به این سفر نبود. نمی دونم به خاطر مامان بود یا نگران این بودم که امیر با خستگی رانندگی میکنه. شاید هم چون اولین باری بود که این سفر را می‌ رفتم برام غریب بود. سعی کردم زیاد به این دلشوره و نگرانی دامن نزنم و از سفر دوتایی مون لذت ببرم. بالاخره بعد از حدود پنج ساعت، به تهران رسیدیم و امیر تو خیابان های شلوغ، خسته و کلافه رانندگی می کرد _الان میریم خونه ی فریبا خانم ؟ _آره همه اونجاهستند. فردا یا پس فردا میریم خونه ی دایی