#626
تمام مسیر تو فکر بچه ها بودم. امیر به دایی و مامان زنگ زد و خبر مرخص شدن من رو بهشون داد.
به خونه ی پدر امیر که رسیدیم همزمان دایی هم رسید.
سلام و احوالپرسی کردیم و جویای حالم شد.
امیر ویلچر رو باز کرد و کمکم کرد تا بشینم. چیزی نگذشت که همه اهل خانه برای استقبال از ما بیرون اومدند و بوی اسپند توی حیاط پیچید.
قبل از همه فخر خانم جلو آمد
_سلام مامان
کمی نگاهی به وضعیتم روی ویلچر کرد تاسف و شرمندگی رو توی چشمهاش می دیدم ولی سعی می کرد عادی رفتار کنه
_ سلام مادر خوش اومدید خدا را شکر که حالت بهتره انشاالله تا چند وقت دیگه کاملا خوب میشی، اینجا همه دوروبرت هستند و نمی دارند تنها باشی
_ ممنون لطف دارید شما
بلافاصله آقا مستوفی و آقا پرویز در حالی که گوسفندی را دنبال خودشون می کشیدند به طرف ما آمدند.
آقا جون خوش و بشی با من کرد و به آقا پرویز دستور قربانی کردن گوسفند را داد و همگی به سمت ساختمان راه افتادیم.
امیر و دایی دو طرف ویلچر را گرفتند و من را از پله ها بالا بردند. روی تختی که قبلاً تو اتاق امیر بود خوابیدم.
دایی کمی موند و بعد ازم خداحافظی کرد و رفت.
فخری خانم هم از بقیه خواست که به طبقه پایین برند تا من بتونم استراحت کنم .
چند دقیقه بعد امیر که برای بدرقه دایی رفته بود برگشت.
نگاهم کرد و لبخندی زد
_چیزی لازم نداری ؟
بدون حرف فقط سرم را به علامت نه تکون دادم.
جلوتر اومد و لب تخت نشست
_ خوشحالم که اومدی خونه
کمی نگاهش کردم و آروم لب زدم
_ چرا من خوشحال نیستم ؟
لبخندش جمع شد
_چرا نیستی؟
_دلم پیش بچه هاست ،اونها تنها تو بیمارستانند و من اینجا تو خونه
نفسش را بیرون داد و دستم رو گرفت
_اینقدر نگران بچه ها نباش ،اون ها فعلا نیازی به همراه ندارند. من هم روزی دوبار میرم و بهشون سر میزنم. زیاد نمی ذارند بمونم ولی میبینمشون و میام.
چقد ر توی دلم به امیر حسودیم شد. تو این مدت بچهها را میدیده و باز هم می بینه اما من نمی تونم.
چند تقه به در خورد و نگاه هردومون به سمت در کشیده شد.
با بفرمایید ای که امیر گفت در باز شد و گوهر خانم سینی به دست وارد شد
_ مادر جان ناهار آماده است.خسته ای،پاشو برو یه چیزی بخور و استراحت کن. این سوپم برای راحله آوردم کمکش می کنم تا بخوره
امیر نیم نگاهی به من کرد و از جاش بلند شد. سینی رو از دست گوهر گرفت و لبخندی زد
_دستت درد. نکنه خاله شما برو، خودم غذای راحله رو میدم.
نگاه گوهر بین من و امیر جابجا شد
_باشه پس منم میرم غذات رو میارم اینجا با هم بخورید.
گوهر رفت و امیر با سینی غذا به طرفم اومد و دوباره لب تخت نشست.
متکا رو پشتم تنظیم کرد و کمکم کرد تا من هم بشینم.
سینی روی پام گذاشت و قاشق را پر از سوپ کرد و جلوی دهانم گرفت.
خنده ای کردم و گفتم
_کمرم درد میکنه ،دستم که چلاق نشده بده خودم می خورم
امیر هم لبخندی زد
_چه ربطی داره، خودم دلم میخواد غذات رو بدم، بخور
قاشق رو جلو تر اورد و خوردم.
_ راستی مامانت زنگ زد خیلی نگرانت بود، دلش میخواست بیاد ولی گفت تو کارگاه سرش شلوغه و همکارش هم نیست. حتما بعد از ظهر میاد پیشت
امیر باهام حرف زد و با حوصله هر قاشق از غذام را توی دهانم می گذاشت و من فقط نگاهش میکردم.
هر چی اون بیشتر محبت می کرد من بیشتر از خودم بدم میآمد. واقعاً امیر مستحق حرفایی که بهش زدم نبود.
یه قاشق دیگه از سوپ پر کرد و تا جلو آورد با دستم مانعش شدم
متعجب نگاهم کرد
_چرا نمیخوری؟
نگاه شرمگینم رو ازش گرفتم
_ میخورم ...ولی قبلش ...یه چیزی ازت می خوام
_چی؟ بگو
گوشه پتو را بین انگشتام به بازی گرفتم و با شرمندگی لب زدم
_ میشه... میشه ازم دلگیر نباشی؟
_ دلگیر؟ چرا باید باشم؟
سر بلند کردم و نگاهم با نگاه مهربونش برخورد کرد
_معذرت می خوام امیر... توی بیمارستان عصبی بودم... تو حال خودم نبودم ...اصلا نفهمیدم چی دارم میگم... حرفهایی زدم که نباید میزدم
اخم نمایشی کرد
_ چیزی یادم نمیاد، مگه چی گفتی؟
_ همون حرفا دیگه... در مورد وضعیتم و اینکه چرا اونجام...
_ خب؟
گنگ نگاهش کردم
_چی؟
لبخند مرموزی زد
_خب حالا چه کار کنم؟
_ هیچی،من نباید این حرفها را میزدم ببخشید
نفسش رو سنگین بیرون داد و سرش را جلو آورد
_ نمیشه که هرچی دلت خواست بگی و با یه ببخشید تمومش کنی، میدونی که من بدم میاد
تازه منظورش را فهمیدم. لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
با بالای چشمش نگاهم کرد
_حالا چجوری میخوای از دلم دربیاری؟
این ادم تو اوج ناراحتی هم دست از اینجور خرف زدنش بر نمیداره.
باز هم خندیدم و شونه ای بالا انداختم
_ نمیدونم
لبخندش عمیق تر شد دستهاش رو قاب صورتم کرد
_مینوسم به حسابت بعدا باهات تصویه می کنم
هر دو خندیدیم و عمیق توی چشمهام نگاه کرد و جدی لب زد
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#627
_ میدونم تو این مدت
خیلی اذیت شدی، هر حرفی هم بزنی حق داری.ولی من که نمی ذارم اون دختره به همین راحتی قسر دربره، باید تاوان لحظه به لحظه درد و ناراحتی تو رو پس بده ولی دلم می خواد...
الان که پیش همیم، الان که کنارمی فقط خنده هات رو ببینم. میدونی چند روزه خنده هات رو ندیدم؟ دارم دیوونه میشم. وجود تو، حضور تو، بودنت، یه انرژی به من میده که بتونم با آرامش زندگی کنم و تو سختی ها کم نیارم.
به جان خودت اگه به خاطر تو نبود تا حالا صد باره کم آورده بودم. این چند روزی که خونه نبودی، اونجا برام جهنم بود. یه لحظه هم نمیتونستم اونجا رو تحمل کنم.
قول میدم همه چیز درست میشه، تو خوب میشی، بچه ها میاند، خونمون شلوغ میشه، من و بچه ها خونه رو میزاریم رو سر مون و تو داد و فریاد می کنی و هر سه تامونو دعوا می کنی
لبخندی بابغض روی لبم نشست.
_ یعنی میشه بچه هامون سالم بر گردند خونه؟
_ میشه، حتما میشه. تو غصه نخور فقط به فکر خودت باش تا سرپا بشی، باشه؟
سری تکون دادم و چیزی نگفتم.
امیر بقیه سوپم را هم بهم داد و بعد هم غذای خودش را کنار من خورد.
حرف بچه ها که می شد نگرانیش رو حس میکردم ولی سعی میکرد مدام شاد باشه و بخنده و من رو آروم کنه.
بعد از چند روز واقعا به این آرامش نیاز داشتم.
غذاش رو خورد کمکم کرد تا دراز بکشم. خودش هم روی زمین کنار تخت خوابید.
دستم روی توی دستش گرفته بود و سعی میکرد با حرفهای خوب و قشنگش دلم رو آروم کنه و به آینده امیدوار.
اینقدر گفت و گفت تا مثل یک پسربچه که از بازیگوشی خسته شده چشمهاش سنگین شد و آروم کنارم خوابید.
من هم اونقدر به چهره معصوم این پسربچه نگاه کردم تا خوابم برد.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#628
با صدای صحبت امیر بیدار شدم. لباس پوشیده و آماده ی رفتن بود و با فرزانه حرف می زد.
نگاهش سمت من کشیده شد
_به به خانم، بیدار شدی؟
با صدای گرفته از خواب لب زدم
_آره، جایی میری؟
_من باید برم بیرون کار دارم، از صبح فروشگاه هم نرفتم برم اونجا هم یه سر بزنم. فرزانه اینجا میمونه، اگه با منم کاری داشتی بهم زنگ بزن.
بلافاصله فرزانه جلو اومد با لبخند گفت
_خیالت راحت خان داداش، نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره، برو به سلامت
امیر بند ساعتش رو توی دستش محکم کرد
_پس دیگه سفارش نکنم فرزانه، اگه لازم شد که از جاش بلند بشه، حتما یکی رو صدا بزن کمکت کنه باشه؟
_چشم، گفتم که خیالت راحت
امیر به سمت در رفت و باز نگاهش رو به من داد
_کاری نداری؟
کمی نگاهش کردم و آروم و غصه دار لب زدم
_میری بیمارستان؟
چند لحظه چیزی نگفت. می دونست چقدر دلم بی قرار بچه هاست و چقدر دور بودن ازشون برام سخته.
_آره، اول میرم یه سر به بچه ها میزنم، بعد میرم فروشگاه
_باشه، برو به سلامت
لبخندی زود وسری تکون داد و رفت.
دل من هم دنبال امیر رفت تا به بچه هام برسه.
نگاه غصه دارم رو از در برداشتم و به سقف سفید بالای سرم خیره شدم. کاش من هم میتونستم مثل اون مادرها کنار بچه هام تو اون اتاق بمونم، حدداقل اینجوری نزدیکشون بودم و خیالم راحت بود.
با صدای فرزانه از افکارم بیرون اومدم.
کنارم نشسته بود. دو تا سیب توی بشقاب گذاشته بود و پوست می کند.
_کجایی تو؟
نفس عمیقم رو آه مانند بیرون دادم
_خودم اینجام، دلم پیش بچه هاست. خوشبحال امیر که میتونه روزی دو بار اونا رو ببینه. من که معلوم نیست تا کی ...
_ای بابا راحله چته تو؟ چرا اینجوری عزا گرفتی؟ چند روز تحمل کن بچه ها رو هم میارند پیشت. باور کن همه مون دلمون میخواد هر چی زود تر حالشون خوب بشه و مرخص بشند ولی با غصه خوردن که چیزی حل نمیشه
باز نگاهم رو به سقف دادم و نا امیدانه لب زدم
_مگه غیر از غصه خوردن کاری ازم بر میاد؟
چاقو رو تو بشقاب رها کرد معترضانه لب زد
_ای بابا ، ما رو باش می خوایم رو دیوار کی یادگاری بنویسیم. می خواستم یه چیزی بگم که اصلا پشیمونم کردی
سر چرخوندم و سوالی نگاهش کردم
_چیزی شده؟
لبهاش رو جلو داد و نگاهش رو به نشونه ی قهر ازم گرفت
_نه ولش کن ، بیخیال اصلا نمی گم
_لوس نشو دیگه بگو ببینم چی شده
نگاه چپی بهم انداخت
_اول اون قیافت رو باز کن تا بگم
لبخند نمایشی زدم
_خب بگو، مردم از نگرانی
_نگرانی نداره که، ازت یه کمک میخوام
_چه کمکی؟
سرش رو پایین انداخت و لبهاش رو روی هم فشار داد
_راستش یه مسله ایه که چند وقته می خوام بگم شاید بتونی کمکم کنی ولی این ماجراها پیش اومد و نشد دیگه
_چه مسله ای فرزانه، حرف بزن دیگه
سر بلند کرد و نگاهم کرد
_قول میدی نخندی؟
_وا، دیوونه خب بگو دیگه
پشت چشمی برام نازک کرد و قری به گردنش داد
_دیوونه تویی که اینجا داری غصه میخوری.
_فرزانه، حرف میزنی یا نه
_خیلی خب بابا، راستش... می خوام در مورد یه مسله ای با داداش حرف بزنی. می دونم که داداش از تو حرف شنوی داره
_خب ماجرا چیه؟
لبی خیس کرد نیم نگاهی به من انداخت و خودش رو با پوست سیبهای تو بشقاب مشغول کرد
_ماجرا اینه که...مونا دوستم... یعنی همکلاسیم...یه پسر عموداره که... اونم همکلاسیمه... اون پسر عموهه چند وقته در مورد من با مونا حرف زده... مونا هم گیر داده که بیاند خاستگاری
فرزانه می گفت و هر لحظه لبخند من پهن تر می شد.
_من که نمتونم به مامان و بابا بگم.... رگ خواب بابا هم دست داداشه... گفتم یه جوری با داذاش حرف بزنی اونم به بابا بگه ...
خنده ای کردم و چشم غره ای بهش رفتم
_اخه دختر عاقل الان وقت این حرفاست؟ الان به داداشت بگم که منو با همین تخت از پنجره پرت می کنه پایین
سریع سر بلند کرد و نگاهش رو به من داد. هول شده بود
_نه... نه... الان نمی خوام بگی فقط می خواستم در جریان باشی و بجای اینکه غصه بخوری، به فکر آینده ی من باشی.
این رو گفت و خنده ی شیطنت آمیزی کرد. سری تکون دادم
_خیلی بد جنسی، باشه صحبت می کنم خبرش رو میدم بهت
_الهی فدات بشم زن داداش جونم
بوسه ای محکم از صورتم برداشت. اون روز تا غروب که مامان اومد با فرزانه سرگرم بودم و بعد از چند روز، یکی دو ساعتی از فکر غم هام بیرون اومدم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#629
مامان اون شب تا صبح پیشم بود.
از اون روز قرار شد صبح تا عصر گوهر خانوم یا مادر و خواهر های امیر کنارم باشند و نزدیک های غروب مامان از کارگاه با رضا میومد و تا صبح کنارم بودند.
فریبا هم چند روزی بود که به تهران برگشته بود
روزها و شب هام می گذشت. چقدر سخت بود که برای هر کاری باید از دیگران کمک می گرفتم و این وضعیت، تو حال روحیم هم خیلی تاثیر گذاشته بود.
بی حوصله شده بودم و به محض اینکه تنها می شدم به گریه پناه می بردم.
گاهی این بی حوصلگیم باعث می شد بی اختیار با امیر تندی کنم و بعد پشیمون و شرمنده می شدم. اصلا این حال من دست خودم نبود.
امیر هم بهتر از من نبود می فهمیدم که نسبت به قبل کمتر حرف میزنه و بیشتر تو فکر فرو میره ولی تا جایی که می تونست حواسش به من بود و سعی می کرد فضای خونه رو شاد و آروم نگه داره.
از طرفی مراقب من بود و از طرفی به فکر بچه ها. از طرفی هم دنبال کارهای شکایت از نسترن اما در این مورد حرفی به من نمیزد.
کمی که توی خونه می موند، دلش طاقت نمی آورد و روزی دو بار می رفت و به بچه ها سر می زد.
حدود دو هفته از مرخص شدن من گذشته بود.
تو این مدت یک بار برای وضعیت کمرم به مطب دکتر صافی مراجعه کردم و همون روز که از خونه بیرون رفتیم، امیر رو راضی کردم تا من رو برای دیدن بچه ها ببره.
هنوز تو همون اتاق بودند و هنوز تو همون وضعیت. در عرض چند دقیقه خیلی کوتاه اجازه ملاقات به ما دادند، بچه ها را دیدم و با دلتنگی بیشتری برگشتم.
سه روز از آخرین دیدار من با بچه ها می گذشت.
فریده و فرزانه و گوهر خانوم طبقه ی بالا مشغول مرتب کردن و عوض کردن ملافه های روی تخت بودند.
وسط روز بود که امیر با عجله به خونه اومد. سلامی به اهل خونه داد و رو به خواهرش کرد
_فریده میتونی با من بیای بریم بیمارستان ؟
_آره داداش، ولی چرا با این عجله؟
دلیل هیجان و عجله ی امیر را نمی دونستم. دلم به شور افتاد و نگران لب زدم
_چی شده امیر؟ بچه ها خوبند؟
لبخندی روی لبش نشست و به من نزدیک شد
_ آره خوبند، هدا حالش بهتر شده و میخواند از اون اتاق منتقلش کنند. گفتند الان دیگه نیاز به همراه داره. اگه همینجوری پیش بره تا چند روز دیگه مرخص میشه.
از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم. بعد از این مدت دل نگرانی و تحمل بستر بیماری، این خبر جون تازه ای به من داد، اما هنوز امیر حرفی در مورد حسنا نزده بود.
_ امیرجان حسنا چی؟ اون هم منتقل میشه؟
با لبخند نگاهم کرد اما چشمهاش یه حرف دیگه ای داشت که من نمی فهمیدم
_نه عزیزم، اون چند روز بیشتر باید بمونه. انشاءالله وضعیت اونم خوب میشه و با هم مرخص می شند.
چند دقیقه بعد فریده حاضر شد و به همراه برادرش به بیمارستان رفتند و من باز دست به دعا شدم و خدا را به خاطر بهبود حال هدا شکر کردم و سلامتی کامل بچههام را ازش طلب می کردم.
از اون روز خاله گوهر و مامان برنامه ریخته بودند و به نوبت پیش هدا می موندند.
از طرفی خوشحال بودیم که حال هدا هر روز داره بهتر میشه و از طرفی شرایط برای بقیه سخت تر شده بود.
مدام تو راه خونه و بیمارستان بودند و تو این شرایط من هنوز روی تخت خوابیده بودم و نمیتونستم همراهیشون کنم.
تمام ساعاتم با انتظار می گذشت و فقط چشم به در می دوختم تا یکی از بیمارستان برگرده و خبر جدیدی برام بیاره.
خبر های هر روز هم از بهبودی هدا بود و همان وضعیت قبلی حسنا.
تا می خواستم دل خوش به خبرهای خوب درباره ی هدا بشم، نگرانی حسنا سراغم میومد و همین دلخوشی کوچیک رو ازم می گرفت.
هر وقت هم جویای حال حسنا می شدم امیر طفره می رفت و حرفهای همیشگی رو می زد و من تو این برزخ بیخبری عذاب می کشیدم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433