7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به کودکانِ امروز بگویید ؛ که یلدا از تجمل گرایی و افراط ، به دور است ،
که دورهمیِ نیاکانمان تویِ اتاق های ساده ی کاهگلی بوده و زیرِ کرسی هایِ گرم و صمیمی ، نه سالن های سرامیکی و سرد ...
اصلِ یلدا یک حال و هوایِ سنتی است ، یک کرسی و چند گلدان شمعدانی ،
اینکه میوه ات را توی بشقابی قدیمی پوست بگیری ، چای ات را تویِ یک استکانِ کمر باریکِ طرح قاجار بنوشی و "اگر آجیل و خشکباری هم بود ... " ، توی پیاله های سفالی باشد ...
چه بی رحمانه پایِ شومِ تجمل را به دنیایمان باز کردند و پایِ نحیفِ آرامشمان را بریدند ،
و چه دور شده ایم از اصالتِ دیرینه ای که داشتیم !
شما را نمی دانم ؛
من اما میانِ خانه های امروزی و لابلایِ این سبک و سیاقِ شهری و مدرن ، حالِ دلم جوری که باید ، نمی شود . انگار نه انگار که یلدا باشد و انگار نه انگار که حالمان خوب است !
باید یک حال و هوایِ سنتی ساخت ،
باید اصالتِ یلدا را به خانه های سردِ امروز ، بازگرداند ...
#یک دقیقه بیشتر دلیل حال خوب هم باشیم
#یک دقیقه صبر
#یک دقیقه سکوت
#کودکان کار
#کارتن خواب
#یلدا
#تبریز
#خوی
خدای شب یلدا
خدای شب های
دیگه هم هست...🙂🙏🌹
@elteiyam_ir
༺ التیام ༻
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت دوازدهم»» محوطه کمپ مثل همیشه
مجید: حالا موضوع همینه. تنها نه. با دو نفر دیگه در یک خونه ساکن هستند که در واقع ساکن نیستند بلکه کار میکنند.
محمد پرسید: چیکار؟
مجید: از هک کردن گوشی و کامپیوترشون معلوم شد که مجهز به انواع نرم افزارها برای رصد و شنود هستند و با تعداد زیادی در داخل کشور ارتباط دارند.
سعید: با آدماشون که سراسر ایران پخش هستند رابطه دارن. جنس رابطه فقط گرفتن آمار هست. مثلا درباره هر کسی که به دام میندازند فورا با آدماشون رابطه میگیرن و آمار میگرند.
محمد: ینی مثلا اون بار که بابک داشت با مادر و خواهرش حرف میزد، اونا هم داشتن شنود میکردن و بعدش دادن آمارش درآوردن و ... آره؟
مجید و سعید با هم گفتند: دقیقا!
محمد: خب. دنبالَش!
مجید: اینا همشون با یه نفر در ارتباط هستند به نام هاکان. وقتی کسی از فیلتر اینا رد شد و قبولش کردند، به هاکان معرفی میکنند و هاکان چند روز روی اونا کار میکنه و بعدش زندگی نکبت بار اونا شروع میشه.
محمد: عجب! رسما برای خودشون سازمان آمار و استخدام تشکیل دادند.
سعید: قربان چه دستور میدید؟
محمد: روشنه. دو مرحله باید انجام بشه. یکی اینکه همه افرادی که آبتین و اون دو نفر دیگه باهاشون در ایران در ارتباط هستند شناسایی کنید و بدید روی اونا کار کنند. اگر خطشون اختصاصی نیست رد خطشون بزنن و وصل کنند به بچه های خودمون تا دیگه با خودمون در رابطه باشند.
سعید و مجید در حالی که داشتند تند تند مصوبات را مینوشتند: چشم. حتما
محمد: دوم اینکه اینجوری که معلومه، هاکان مهره ارزشمندشون هست که طفل تحویلش میدن و بچه غول تحویل میگیرند. به احتمال زیاد دسترسی های زیادی هم داره که امثال بابک ها را میتونه بدون گذر و پاس و این چیزا اقامت بده.
مجید: چیکارش کنیم قربان؟
محمد: روش کار کنید. میخوامش.
همه اعضای جلسه لبخند زدند و سر تکان دادند و تایید کردند.
محمد: آره. حیفه. موقعیت خوبی داره. اگر مشکل مالی داره، دو برابر چیزی که میگیره، بهش بدید. اگه مشکل سیاسی داره، یه چشمه براش بیایید تا اعتمادش جلب بشه. خلاصه ظرف کمتر از یک هفته باید بتونم باهاش مستقیم لایو برم وحال و احوال کنم.
همه اعضای جلسه با لبخند و آروم گفتند: ان شاءالله.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
برگردیم کمپ. سالن غذا خوری. باز هم وقت غذا شد و دو سه تا صف خیلی بلند از ساکنین کمپ تشکیل شد. اوضاع جسمی و پوششان بسیار بد و کثیف بود. بوی بدی در سالن پیچیده بود.
یه نفر به بغل دستیش میگفت: از وقتی آب برای حمام و دستشویی سهیمه بندی شده حتی نمیتونیم هفته ای یه بار تن و بدنمون بشوریم که بوی عرق و لجن ندیم.
یکی جوابش داد: نیست که حالا خیلی هم حمام دارن! یه روز برق نداره. یه روز آب نداره. یه روز بسته است. هر روز یه بهانه درمیارن.
نادر کلا تو نخِ آروزی بیچاره بود. به خاطر همین وقتی دید آروز تنها و بدون شاپور ایستاده توی صف و میخواد جیره غذاییش بگیره، به هر طریقی بود از بقیه جلو زد و جلو زد تا خودشو به پشت سر آرزو برسونه. تا اینکه موفق شد. چهره و حرکاتش پشت سرِ آرزو مثل گرگی بود که به یک قدمی طعمه خودش رسیده و داره طعمشو بو میکشه!
صف طولانی بود و هر از گاهی هم جمعیت جا به جا میشد و همدیگر را هل میدادند. نادر فرصت طلب هم از این مسئله سواستفاده میکرد و خودشو به آرزو نزدیکتر میکرد.
از قضا نفر جلویی آروز، سوزان بود. سوزان که حواسش به پشت سرش بود، دید خیلی اتفاق خاصی هم در صف ها نمی افته و نصف بیشتر هل دادن ها کار پسری هست که یکی دو نفر بعد از خودش ایستاده. متوجه شد که پسره(نادر) جونش میخاره و قصد اذیت و آزار دختره را داره. در همین فکرها بود که تصمیم گرفت روی آن پسر را کم کند. رو کرد به آرزو و گفت: بیا جامون با هم عوض کنیم.
آرزو با تعجب گفت: نوبت تو جلوتر از منه.
سوزان جوابش داد: ایرادی نداره عزیزم. بیا تو جلوی من باش و من پشت سرت.
نادر که از پچ پچ دخترها چیزی متوجه نشد، تا دید آنها جایشان با هم عوض کردند عصبی شد ولی کاری ازش ساخته نبود. وقتی با نگاه جدی و چهره بدون تعارفِ سوزان مواجه شد، بیخیال شد و مثل بچه آدم ایستاد تا نوبتش بشه.
آرزو که از این اقدام سوزان خیلی خوشش اومد و آرامش گرفت، درِ گوش سوزان گفت: دستت درد نکنه.
سوزان گفت: قابلی نداشت. اسمت چیه؟
آرزو گفت: آرزو. اسم تو چیه؟
سوزان: سوزانم.
آرزو: خوشبختم.
سوزان: منم همینطور.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
21.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسمه رب الحسین
به رسم شهید طهرانی مقدم یا راهی خواهیم ساخت
یا راهی خواهیم یافت
اینبار التیام و دختراش تو دانشگاه
همشون اومدن میدون
و فقط به کمک مالی بسنده نکردن
آخه همه چیز از سر صدقه
مادر ساداته 💚
پ ن : یلدای فاطمی تو دانشگاه آزاد خوی
#جهاد
#مذهبی_انقلابی
#فوتبال_جام
#دلخوشمبهدعاهاتون
#جهاد _ادامه _دارد
#یلدای فاطمی
#اللهمعجللولیکالفرج
#دهه دوم فاطمیه🖤
#پرچم_ایران_بالاست 🇮🇷
🆔 @elteiyam_ir ✅
༺ التیام ༻
مجید: حالا موضوع همینه. تنها نه. با دو نفر دیگه در یک خونه ساکن هستند که در واقع ساکن نیستند بلکه کا
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت سیزدهم»»
کمپ-اتاق 31
فرّخ دستمالی به بابک داد که در اون دستمال، چند تا چیز برای بخیه و پانسمان و چیزهای دیگر وجود داشت. بابک هم دقیقا مثل یک شاگرد مطیع و گوش به زنگ همراه فرخ بود.
در اتاق 31 تعدادی از ایرانی هایی بودند که بچه همراشون نبود. در بین کل اتاق های آن کمپ، دو سه تا اتاق بیشتر وجود نداشت که از بچه خالی باشه و طفل معصومی اونجا نباشه. بقیه اتاق ها حداقل دو سه تا بچه در آنها بود که در وضعیت بدی هم به سر میبردند.
فرخ رسید بالای سر یه نفر که هیکل بزرگی داشت اما تسلیم و بیچاره افتاده بود روی زمین و تکون نمیخورد. چند نفر نشسته بودند بالا سرش. فرخ تا رسید بهش گفت: برو کنار ببینم. برو گفتم. چشه؟
یه نفر گفت: نمیدونیم.
فرخ با تندی گفت: نمیدونم که نشد حرف! مرد حسابی چی شد که این طوری افتاد؟
یه نفر دیگه گفت: مریضه فکر کنم. از اولش هم مریض بود و ضعف میکرد. یهو دیدیم مثل روزای دیگه ضعف کرد اما افتاد و دیگه پا نشد.
فرخ گفت: خیلی خب. ببند ببینم چیکارمیتونم بکنم. پسر بپر زیر سرش بگیر و یه بالشتی چیزی بذار زیر سرش.
بابک فورا یه بالشت کهنه و کثیف که یک گوشه افتاده بود برداشت و گذاشت زیر سرِ اون مرد. فرخ یه کم با اون مرد ور رفت. دکمه هاش باز کرد. قفسه سینشو ماساژ داد. بقیه هم جوری نگاش میکردند که انگار داره چیکار میکنه و چقدر چیز بلده!
تا اینکه بعد از ده دقیقه یک ربع به هوش آمد. بسیار بی جان و بی رمق بود. ولی چون کسی نمیتوانست هیکل او را بلند کند، همان جا که افتاده بود ولش کرده بودند.
فرخ پرسید: اسمت چیه؟
مرد با بی حالی جواب داد: کیا
فرخ: خب چته؟ چرا یهو افتادی؟
کیا آروم درِ گوش فرخ گفت: اینا را بگو برن رد کارشون.
فرخ به بابک گفت: پسر اینا را بپرون! چیو نگا میکنن؟
بابک هم همه را متفرق کرد و فقط موندند بابک و فرخ و کیا.
فرخ گفت: خب عمو. بنال مینیم چته؟
کیا گفت: من سرطان خون دارم. دیگه خیلی امیدی به زنده موندنم نیست.
فرخ با تعجب گفت: عجب! کی بهت گفت سرطان داری؟
کیا: دکترم گفت. لامصب وقتی گفت خیلی گرخیدم.
فرخ: خب داداش تو که وضعیتت اینه، اینجا چه غلطی میکنی؟
کیا: بدهکارم.
فرخ: شکل بدهکارا نیستی. بگو. چیز میزی بلند کردی؟
کیا: آره. ولی لقمه گنده ای بود و تو گلوم گیر کرد.
فرخ: خیلی خب. به هر حال باید بری دکتر. من که دکتر نیستم. الان هم شانسی به هوش اومدی. بخاطر ماساژای منم نبود. یهو یه جا میذارتت زمینا. اینجوری خودتو در به در نکن.
بابک با شنیدن این حرفها فهمید آدرس را درست اومده و به خوب کسی وصل شده.
یکی دو ساعت بعد، بابک با تیبو کنارِ حمام های عمومی کمپ نشسته بودند و به دور از بقیه صحبت میکردند.
تیبو با پوزخند به بابک گفت: عجب جونوری هستی تو! اینا را چطوری پیدا میکنی؟
بابک: نمک پرورده ایم تیبو خان!
تیبو: باشه حالا بگو ببینم چقدر میشناسیش؟
بابک: نمیشناسمش خیلی. فقط میدونم که بزنه. دستشم کج بوده و هست. دقیقا چیزیه که میخوای.
تیبو: نگفتی از کجا شناختیش؟
بابک: صف غذا شنیدم که داشت با دو سه نفر از شاه دوستی و این چیزا حرف میزد.
تیبو: باشه. اسمش چیه؟
بابک: کیا. فقط ممکنه خیلی درست باهاتون راه نیادا. هیکلی و بی اعصابه.
تیبو: تو با اونش کاری نداشته باش. اونش با من. دیگه؟
بابک: تیبو خان دیگه سلامتی. یه چیزی نمیدی بریم دو تا ساندویچ کوفت کنیم؟ سوپ اینجا که ته دلمم نمیگیره. چه برسه که سیرم کنه.
تیبو دست کرد و از جیبش چند اسکناس درآورد و به بابک داد و رفت. بابک هم با خودش خنده ای کرد و اسکناس ها را گذاشت تو جیب و زد به چاک.
سلامتی خودتون و خانوادهتون
ازدواج سینگلها😅
لینک صدقه اول ماه: 🌱
https://idpay.ir/elteiyam
حاج محمود کریمی4_5972182738399136250.mp3
زمان:
حجم:
12.04M
شکر خدا کم نشد مویی از سرت علی
فاطمه سربازته میشه پر پرت علی💔
🆔 @elteiyam_ir ✅
2_5278735057001915175.mp3
زمان:
حجم:
10.63M
برید حال کنید برا دوستاتون تعریف کنید!
#اسمع
🆔 @elteiyam_ir ✅
༺ التیام ༻
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت سیزدهم»» کمپ-اتاق 31 فرّخ دست
وضعیت بهداشتی در کمپ ها بسیار ضعیف و حتی رو به تعطیلی است. اغلب دستشویی ها یا در ندارد و یا لوله و آفتابه و آب و ... خلاصه وضعیت خوبی نیست.
شاپور تا درِ دستشویی را باز کرد، دید نادر جلویش سبز شد. شاپور با دلهره گفت: چته بابا؟ ترسوندیم.
نادر: میخوام بازم بازی کنیم.
شاپور: نمیشد وقتی از مستراح اومدم بیرون بگی؟
نادر: سرِ 500 تا!
شاپور با تعجب گفت: برو بابا. برو شر نشو. اینجا برای 200 تا آدم میکشن. اونوقت تو یه کاره اومدی میگی سرِ پونصد تا؟!
نادر: فردا ظهر. بغل زمین بازی.
این حرف را گفت و رفت. شاپور که مشخص بود با شنیدن کلمه 500 تا وسوسه شده، به پشت سرِ نادر زل زده بود تا اینکه نادر از جلوی چشماش کنار رفت.
دقایقی بعد، آرزو که خیلی ناراحت بود، با چشم گریه با شاپور حرف میزد و میگفت: شاپور خواهش میکنم ولش کن. من از این آدم میترسم.
شاپور که عین خیالش نبود و داشت کارتاشو مرتب میکرد جواب داد: ترس نداره که. وقتی فردا ازش بردم و هر شب برات ساندویچ با سس اضافه خریدم میفهمی که جلوی من موش هم نیست. چه برسه به آدم.
آرزو: تو خیلی کله شق شدی. دیگه دوسم نداری. دیگه به حرفم گوش نمیدی.
شاپور: اصلا اینجوری نیست. هر کاری میکنم برای راحتیمونه. بده؟
آرزو: شاپور به حرفم گوش بده. دست از این کارات بردار. ازت خواهش میکنم.
شاپور با عصبانیت گفت: بسه دیگه! میخوام بخوابم. فردا روز مهمیه. روز پارو کردن پوله.
آرزو ناامید شد و نشست به گریه کردن. حواسش نبود که سوزان از دور، از لای در، شاهد کشمکشش با شاپور بوده و فهمیده ماجرا از چه قراره.
قردا ظهر شد. کنار زمین بازی، تیبو دراز کشیده بود و بابک داشت بدن و کمر تیبو را ماساژ میداد. همین طور که ماساژ میداد، باهاش حرف میزد و از دیگر افرادی حرف میزد که برای تیبو شناسایی کرده.
تیبو: آفرین. این سه چهار تای آخری هم که دیروز و دیشب معرفی کردی خوب بود. اینا چرا اینجورین؟ ظاهرشون یه جوریه!
بابک: نفرما تیبو خان! هر کدومشون شَرّی هستن واسه خودشون.
تیبو: مریض پریض نباشن؟!
بابک: خب حالا گیرم که باشن. مگه قراره چیکارشون کنین که نباید مریض باشن؟
تیبو: کلا گفتم. آخه یکیشون میخورد ایدزی پِدزی باشه. یکیشون میخورد معتاد و ایکس میکسی باشه.
بابک: دیگه همینان. وگرنه آدم ورزشکار و خیلی سالم و درست درمون که بین این جماعت پیدا نمیشه. هر کدومشون یه جور گرفتارن. اینا که برات پیدا کردم، سالارِ این جماعتن. خودت که هستی اینجا و میبینی.
تو همین حرفا بودند که یهو سر و صدا بلند شد و تعدادی رفتند گوشه زمین و جمع شدند.
تیبو: بابک چه خبره اونجا؟
بابک: هیچی. دو تا اسکل کَل انداختند سرِ 500 هزار تومن!
تیبو: پاسور؟
بابک: آره. پاسور.
جمعیت جمع شدند و نادر و شاپور هم نشستند و قرار شد مسابقه را شروع کنند.
اول بازی، شاپور متوجه شد که این نادر، نادر چند روز قبل نیست و مشکله ازش به همین راحتی عبور کنه. به خاطر همین خیلی تغلا کرد که مثلا بتونه یه جوری خودشو نجات بده اما اون نادر، نادر چند روز قبل نبود و با دست پر اومده بود و حرفه ای بازی میکرد.
از طرفی هم آرزو داشت خودشو میخورد و کنار سوزان از کله شقی نامزدش گریه میکرد و سوزان هم بهش روحیه میداد و باهاش حرف میزد اما فایده ای نداشت و آرزو با تمام احساسش خطر و مشکل بزرگی که انتظارشون میکشید را درک میکرد.
سوزان: فوقش میبازه. از چی اینجوری نگرانی؟
آرزو: از اینکه تمام زندگیمون، تمام هست ونیستمون میشد 400 هزار تومن، 100 هزار تومن هم از یکی قرض کرد تا پولش کامل بشه و بتونه تو این مسابقه شرکت کنه. ولی میدونم که میبازه.
مدام صدای شور و سوت و هیاهوی مردم میومد و دو طرف را تشویق میکردند و همین اعصاب آرزو و سوزان را خرد و خردتر میکرد.
تا این که یهو صدای بلندی اومد و همه هو کشیدند. از وسط اون همه سر و صدا عده ای شروع کردند و اسم «نادر» را بلند بلند تکرار کردند و به خاطر موفقیتش خوشحال بودند.
وسط جمعیت، اما چهره بیچاره شدن و تکیده و شکست خورده شاپور به چشم میخورد که داره میلرزه و شاهد برداشتن کل 500 هزار تومانش توسط نادر هست.
شاپور شکست خورد ...
و همه دار و ندارش ازش گرفتند...
و از تمام دنیا فقط یک «آرزو» برایش ماند...
و خدا نکنه یکی بشه همه دار و ندارِ یه آدمِ قمارباز ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour