eitaa logo
محبان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
17.2هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
19 فایل
🌹بِٮـــمِ‌اللّھِ‌‌الرح‌ـمن‌الرح‌ـیم🌹 اینج‌ـٰآ‌درڪنـٰار‌هم‌تلـٰاش‌مۍ‌ڪنیم‌زمینھ‌ٮــــٰآز ظہور‌حضرـٺ‌یـٰار‌بـٰآشیم❥ّ ✳️برای رزرو تبلیغات در مجموعه اَسرا بر روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 https://eitaa.com/joi 🔴تبادل نظر http://6w9.ir/Harf_8923336?c=emam_zmn
مشاهده در ایتا
دانلود
میدانم که صبحی زیبا خورشید رویتان میدرخشد و من شادمانه تر از هر روز سلام خواهم کرد... السَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصْبِحُ وَ تُمْسِي سلام بر تو هنگامی که صبح می‌کنی و هنگامی که شب می‌نمایی! 🌷@emam_zmn🌷
فایل صوتے دعا؎ عھد 🔊 ⇦عهد ببندیم هر صبح با آقامون ❤️‍🔥🤝 ✨صدای آمدنت را به گوش ما برسان زمان غیبت خود را به انتها برسان... ✨نگاه نافذ خود را بر این گدا انداز برای درد نهفته کمی دوا برسان... ✨اگرچه بهر ظهورت نکرده ام کاری بیا و بر لب ما فرصت دعا برسان... -هدیه‌بھ‌محضر‌اباصالح🫀 🌷@emam_zmn🌷
حاج محمدعلی فشندی خطاب به امام زمان عج: آیا من حقیقتا دوستدار اهل بیت علیهم السلام هستم فرمود: آری و‌ تا آخر هم خواهی ماند اگر آخرِ کار شیاطین بخواهند فریب بدهند آل محمد علیهم‌السلام به فریاد می رسند. 🕍 تهران ، بهشت زهرا ، قطعه ۹۶ 🌷@emam_zmn🌷
🔴 امام زمانت را بشناس! 🌕 امام صادق علیه‌السلام: امامت را بشناس! زيرا هرگاه امامت را شناختی تقدم يا تأخر اين امر(فرج) زيانت ندهد. 📗کافی، ج۱، ص۳۷۱ 🔴 شناخت شناسنامه‌ای امام برای نجات کافی نیست 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منتظران واقعی چه کسانی هستند ؟ بسیار زیباست👌 ----------------------------------------------- اگر یک نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری... 🌷@emam_zmn🌷
«💙🍃» هزارپنجره‌درهرگذرگشوده‌شده‌ست به‌شوق‌دیدن‌یک‌لحظه‌ی‌حضورازتو.. 💙¦↫ الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج 🌷@emam_zmn🌷
بـر زمیـن افتـاده حتـی روشنـایـی در شـب انـد دسـت هایـی کـه نگهبـان ِ حریـم ِ زینـب انـد .. سردار ِ ایرانی شهادتت مبارک🖤 🌷@emam_zmn🌷
❤️ خودم را به تو منسوب می دانم با لفظ"شیعه" نمی دانم این "انتساب"را از جنس یعقوب بدانم یا از جنس برادران یوسف؟ منتظر دلسوخته ات هستم یا باعث و بانی به چاه غیبت افتادنت! وای بر من اگر اینگونه باشم... 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 🍀💚 حاج محمود گفت: _پس من میرم پیش فاطمه. -شما بفرمایید. حاج محمود ایستاد و آروم به پویان گفت: _مراقبش باش ولی بذار تو خودش باشه. -چشم. اول زهره خانوم به دیدن فاطمه رفت. کنار تخت فاطمه ایستاده بود و بی صدا گریه میکرد. دقیقه ها به اندازه ماه ها و ساعت به اندازه سال ها میگذشت. حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا تو راهرو نشسته بودن.علی با گام هایی لرزان نزدیک میشد.پشت سرش پویان بود که با فاصله مراقبش بود. حاج محمود بلند شد و سمت علی رفت. _میخوای ببینیش؟! _میشه؟ _آره.از این طرف. لباس مخصوص پوشید. پرستار تخت فاطمه رو نشانش داد و رفت...علی ماند و فاطمه ای با چشمان بسته..به زحمت خودشو تا کنار تخت فاطمه کشید.آرام صداش کرد. _فاطمه هیچ عکس العملی ندید.دوباره صداش کرد. _فاطمه جان...فاطمه!!! امیدش،نا امید شد..با ناراحتی گفت: _تا حالا سابقه نداشت صدات کنم و جوابمو ندی... فاطمه،من به سکوتت عادت ندارم.خودت بدعادتم کردی.. جوابمو بده..چشمهاتو باز کن..نگاهم کن..فاطمه.. فاطمه... ولی فاطمه هیچ عکس العملی نشان نداد. خیلی گذشت.پرستار از حاج محمود خواست علی رو بیرون بیاره.چندبار به علی گفته بود ولی علی حتی صداش هم نشنیده بود.حاج محمود نمیتونست علی رو از فاطمه ش جدا کنه.‌..امیدوار بود فاطمه بخاطر علی،چشمهاشو باز کنه... امیررضا رفت. چند دقیقه بعد درحالی که زیر بغل علی رو گرفته بود،برگشت.کمکش کرد روی صندلی بنشینه‌.همه منتظر به علی چشم دوخته بودن تا بگه فاطمه عکس العمل نشان داده. علی به زمین چشم دوخته بود. _ جوابمو نداد..حتی نگام هم نکرد. بغض صداش محسوس بود. فقط صدای گریه ی زهره خانوم شنیده میشد.از اون موقع اون صندلی مال علی شد.ساعت ها می نشست و منتظر میموند که کسی خبر به هوش اومدن فاطمه شو بگه.فقط موقع نماز از روی صندلی بلند میشد و به نمازخانه میرفت‌. هرروز کنار تخت فاطمه میرفت و به امید جواب شنیدن،صداش میکرد.هرروز دلشکسته تر از روز قبل خدا رو صدا میکرد.گاهی نشسته روی همون صندلی به خواب میرفت. سه روز گذشت. _آقای مشرقی! سر بلند کرد و به مرد روبه روش نگاه کرد.ایستاد و گفت: _سلام جناب سروان. _سلام.حال خانومتون چطوره؟ -فرقی نکرده.. چه خبر؟ پیدا شون کردین؟ -بله.هرسه تاشون دستگیرشدن.لطفا تشریف بیارید کلانتری. علی و حاج محمود و امیررضا به کلانتری رفتن.حاج محمود نگران بود که علی با دیدن کسانی که اون بلا رو سر فاطمه آوردن،نتونه خودشو کنترل کنه و باهاشون درگیر بشه. یکی از پسرها با تمسخر گفت: _زن فضولی داری ها،البته داشتی. علی عصبانی شد، خواست چیزی بگه ولی منصرف شد. نفس عمیقی کشید و دست هاشو مشت کرد.اون یکی پسر دهان باز کرد که یه طعنه دیگه بگه،علی از اتاق بیرون رفت.حاج محمود و امیررضا و سروان احمدی پشت سرش رفتن. حاج محمود به سروان احمدی گفت: _دختره هم مثل ایناست؟ -دختره انکار میکنه..یه کم ترسیده.. تصمیم شما چیه؟ حاج محمود و امیررضا به علی نگاه کردن.علی گفت: -اگه ببخشیمشون کار فاطمه بی نتیجه میمونه..علف هرزها باید هرس بشن وگرنه گل هارو نابود میکنن. دوباره به بیمارستان برگشت... 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 🍀💚 دوباره به بیمارستان برگشت.امیررضا گفت: -فکر میکردم باهاشون درگیر بشی. دوباره عصبانی دست هاشو مشت کرد و با حرص گفت: _خیلی دوست داشتم خودم با دستهای خودم خفه شون کنم... -پس چرا نکردی؟!! نفس غمگینی کشید و با بغض گفت: _یاد امام علی(ع) افتادم.یه عمر از کسایی که زهراشو ازش گرفتن طعنه شنید و سکوت کرد.با اینکه زورشو داشت همه شونو نابود کنه...خواستم یه ذره درک کنم... اشکش ریخت روی صورتش. -خیلی سخت بود..خیلی. شش روز دیگه هم گذشت، و حال فاطمه تغییری نکرد.اما علی خیلی تغییر کرد.موهای سرش به طرز عجیبی به سرعت سفید میشد.لاغر و شکسته شده بود. کنار تخت فاطمه ایستاده بود. -فاطمه اگه میخوای علی رو زنده ببینی زودتر چشم هاتو بازکن،قبل از اینکه من دق کنم. بعد از نماز،دلشکسته تر از همیشه سر به سجده گذاشت. خدایا به و علی(ع) قَسمِت میدم فاطمه مو بهم برگردون... کفش هاشو پوشید و از نمازخانه بیرون رفت.وارد بخش مراقبت های ویژه شد. -کجایین شما آقای مشرقی؟!! علی سرشو بالا آورد.پرستار با خوشحالی گفت: _مژدگانی بدید..خانوم‌تون به هوش اومد. به سرعت خودشو کنار تخت فاطمه رساند.چشم های فاطمه بسته بود.آروم صداش کرد: _فاطمه.. چشم های فاطمه باز شد.لبخندی زد و گفت: _سلام علی جانم -سلام..جان علی...چقد منتظر علی گفتنت بودم. لبخند فاطمه خشک شد.با تعجب گفت: _دکتر گفت من نه روز تو کما بودم؟!! -آره.چطور مگه؟ -پس چرا تو اینقد عوض شدی!!! انگار سالها گذشته!! -برای من یه عمر گذشت. حاج محمود و زهره خانوم هم به سرعت خودشونو رسوندن.زهره خانوم پیش فاطمه رفت . -سلام مامان مهربونم. با اشک و خنده گفت: _سلام دختر گلم. چند دقیقه گذشت ولی زهره خانوم فقط با اشک به دخترش نگاه میکرد.فاطمه گفت: _مامان حلالم کن.من همش اذیت تون میکنم. زهره خانوم دخترشو بوسید و قربان صدقه ش میرفت.پرستار اومد و گفت: _خانوم بفرمایید.ایشون باید استراحت کنن. علی و حاج محمود تو اتاق دکتر نشسته بودن.دکتر گفت:خداروشکر به هوش اومد...ولی... 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا