#عهدشکني
#بخشاول
السّلام علي بن موسي الرّضا عليه السّلام
سال ها بود که با آن خانواده، سلام و عليک داشتم. از خانواده هاي اعيان و سرشناس تهران بودند. وقتي ديدمش که از هر دو چشم، نابينا شده است سخت تعجّب کردم. پرسيدم: - چطورشدکه اين اتفاق افتاد؟! شما که تا همين چند وقت پيش، صحيح و سالم بوديد! يکدفعه زد زيرگريه اي طولاني. گريه اش که تمام شد، آه بلندي کشيد و سفره ي دلش را باز کرد: هر چه مي کشم از دستِ اين هَوويِ لعنتي است. يک روز آمد پيش من و گفت: - بيا دست از هَوُوگري برداريم و مثل دو تا خواهر درکنار هم زندگي کنيم. بالاخره، خواهي نخواهي ما بايد وضعيتِ موجود را بپذيريم. قسمت ما اين بوده که با هم هَوو باشيم. حالا دليلي ندارد که با هم دشمن هم باشيم. چه دليلي دارد که پشت سر يکديگر غيبت و بدگويي کنيم و به هم تهمت بزنيم؟! - مي گويي چکارکنيم؟! - بيا پيش خدا عهد کنيم که «هَوُوگري» را کنار بگذاريم و هرگز براي يکديگر توطئه نکنيم و پيش شوهرمان از هم بد نگوييم. هر کس هم که عهد شکني کرد امام رضا عليه السّلام کورَش کند. من هم اندکي فکر کردم. ديدم بد فکري نيست. اين بود که با خوشحالي و رضايت کامل جواب دادم: - قبول است. و هر کس عهد شکني کرد امام رضا عليه السّلام کورش کند. مدتي به همين منوال گذشت و هيچکدام از ديگري بدگويي نکرديم. امّا اين وضع خيلي براي من دشوار بود. کلّي حرف و حديث بر ضد هَوُويم داشتم که بايد به شوهرم مي گفتم. امّا عهد کرده بودم که پيش شوهرم بر عليه هَؤويم حرفي نزنم.آن همه حرف هاي نا گفته بدجوري بر سرِ دلم سنگيني مي کرد. بالاخره کاسه ي صبرم لبريز شد. طاقت نياوردم و يک شب تمامِ آن حرف هايي را که مدّت ها نگفته بودم، يکجا ريختم توي دايره و از سير تا پياز براي شوهرم تعريف کردم. شوهرم بدجوري از دست هَوُويم عصباني شده بود و من هم که از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدم احساس کردم حسابي سبک شده ام. آن شب، خواب راحتي کردم. امّا صبح که شد با صداي شوهرم که با دستپاچگي داد مي زد؟ «زود باش پاشوکه نماز قضا شد...»از خواب بيدار شدم. چشمانم را که باز کردم ديدم همه جا تاريک است و چيزي ديده نمي شود. قُر ولند کنان به شوهرم گفتم: - چه خبر است که نصف شبي مرا براي نماز صبح بيدارمي کني؟ مگر نمي بيني همه جا تاريک است و هيچ چيز ديده نمي شود؟! - چي؟! نصف شبي؟! کدام نصف شبي؟! الان است که آفتاب در اَيد. پاشوکه نماز قضا مي شود. پا شدم و همان توي رختخواب گرفتم نثسستم. با پشت دستانم، چشمانم را ماليدم و با دقّت به دور و بَرَم نگاه کردم، امّا هيچ چيزي نديدم. يکدفعه به خودم آمدم و جيغ زدم: - من هيچ جا را نمي بينم... من کور شده ام... من کور شده ام...
ادامه دارد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#ربیع_الاول
#عاشقانهامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#شباهتامامرضاوحضرتزهرا🪴
#بخشاول🪴
🌿﷽🌿
نخست؛
از مشهد تا مدينه
پيامبر(که درود خدا بر او باد) دو نفر را پاره تن خود ناميد؛ يکی دخترش(مادرش) فاطمه زهرا و ديگری علی بن موسی الرضا (که درود خدا بر آن دو باد) يکی آنجا که فرمود: "فاطمة ُبَضعة ٌمني" و ديگری آنجا که پيشبينی فرمود: "ستُدفن بَضعة ٌمني بأرضِ خراسَان."
در زيارتنامه حضرت شمسالشموس هم که مشتمل بر صلوات بر همه چهارده معصوم است، تنها بر دو نفر "صلوات بینهايت" ميفرستيم که نخستين آن، مادر امامان است و دوم، مدفون به سرزمين خراسان؛ آنجا که پس از ذکر نام شيرين اين دو بزرگوار، ميگوييم: "صلوةً لا يَقوَى على إحصاءِها غيركَ"
واين گونه است که شباهتهای مادر و نوادهاش بیشمار است؛ خودت ادامهاش را بگير و برو.. برو تا مشهد، برو تا مدينه و اصلاً برو تا بيتالمعمور و از آنجا تا عرش.. فاطميّه رسيد و از فرش تا عرش، راهی است رفتنی؛ بيا تا برويم.
#شهادتحضرتزهرا🖤
#فاطمیه🏴
#امامشناسی
#معجزه
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#جوانخوشبخت 🌴
#بخشاول🍀
🌿﷽🌿
مرحوم ميرزا على نقى قزوينى فرمود:
روز عيد نوروزى هنگام تحويل سال من در حرم مطهر حضرت رضا(ع) مشرف بودم و معلوم است كه هر سال براى وقت تحويل سال به نحوى در حرم مطهر از كثرت جمعيت جاى بر مردم تنگ مى شود كه خوف تلف شدن است .
بالجمله من در آن روز در حال سختى و تنگى مكان در پهلوى خود جوانى را ديدم كه به زحمت نشسته و به من گفت هر چه مى خواهى از اين بزرگوار بخواه .
من چون او را جوان متجددى ديدم، خيال كردم از روى استهزاء اين سخن را مى گويد. گويا خيال مرا فهميد و گفت: خيال نكنى كه من از روى بى اعتقادى گفتم؛ بلكه حقيقت امر چنين است زيرا كه من از اين بزرگوار معجزه بزرگى ديده ام .
من اصلا اهل كاشمرم و در آنجا كه بودم پدرم به من كم مرحمتى مى نمود؛ لذا من بى اجازه او پاى پياده بقصد زيارت اين بزرگوار به مشهد مقدس آمدم .
جائى را نمى دانستم و كسى را نمى شناختم يكسره مشرف بحرم مطهر شدم و زيارت نمودم . ناگاه در بين زيارت چشمم به دخترى افتاد كه با مادر خود به زيارت آمده بود.
چون چشمم به آن دختر افتاد، منقلب و فريفته او شدم و عشق او در دلم جاگير شد، به نحوی كه پريشان حال شدم سپس نزد ضريح آمدم و شروع بگريه كردم و عرض كردم اى آقا حال كه من گرفتار اين دختر شده ام همين دختر را از شما مى خواهم .
گريه و تضرع زيادى نمودم به نحوی كه بيحال شدم و چون به خود آمدم، ديدم چراغ هاى حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است لذا نماز خواندم و با همان پريشانى حال باز نزد ضريح مطهر آمدم و شروع به گريه و زارى كردم و عرض كردم :
ادامه دارد
#ایران_قوی🇮🇷
#امامشناسی 🌿
#آقاجانسلام🍀
#عاشقانِامامرضا☘
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊