#عهدشکني
#بخشدوم
شوهرم به طرفم دويد. بازوانم را گرفت و محکم تکانم داد وگفت: - به من نگاه کن، به من نگاه کن. مرا مي بيني يا نه؟ و من اشک ريزان و فرياد زنان جواب دادم: - من تو را نمي بينم... من تو را نمي بينم... من هيچ چيز را نمي بينم... من کور شده ام... کور... کور...! بله، من راستي، راستي، کور شده بودم، از هر دو چشم! بعدش هم به هر حکيم و دکتر و دعا نويسي که فکرش را بکنيد سر زدم، ولي بي فايده بود. وقتي حرف هايش به اينجا رسيد ديگر پوشيه اش هم از اشک خيس شده بود. التماس کنان گفت: - حاج آقا! حالا من از شما خواهشي دارم. چه کمکي از من ساخته است؟ - من مي دانم که امام رضا عليه السّلام مرا کورکرده و کسي هم جز خودش نمي تواند بينايي ام را به من برگرداند. من شفايم را از خود امام رضا عليه السّلام مي خواهم. قصد دارم بروم مشهد و چهل شب، بالا سر حضرت، روضه خواني و ختم و دعا داشته باشم و هر شب به يک عدّه از اهل علم و سادات و آدم هاي مومن شام بدهم تا شفايم را از دست آقا بگيرم.
ادامه دارد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#ربیع_الاول
#عاشقانهامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#شباهتامامرضاوحضرتزهرا🪴
#بخشدوم🪴
🌿﷽🌿
دوم؛
کوچه صدق و شهادت
در صلوات خاصهات، تو را "صدّيق" و "شهيد" ميخوانيم و در زيارت مادرت فاطمه (که درود خدا بر او) هم عرض ميکنيم: "السلام عليکِ أيتها الصدّيقة الشهيدة..."
شما هر دو، تجلى صدق و شهادتيد.
عشق مادرفرزندی است ديگر! خوب از مادرتان ارث بردهايد "صدّيقيت" را و "شهادت مظلومانه" را آقاجان..
اما... شما را که مسموم کردند، به "کوچه" که آمديد اباصلت پرستارانه زير شانههايتان را گرفت و آرامتان کرد.. اما مادرتان وقتی پهلويش شکست و دامنش سوخت و پسرش شهيد شد، به "کوچه" که آمد، تازه اول مصيبت بود... رگبار تازيانهها و غلاف شمشيرها و کعب نيها بود که فرود میآمد و استخوان بازو بود که خرد ميشد.. و سيلیها بود که نواخته ميشد...
راستی.. چند ساعت تا شهادت مادرتان مانده است...؟
🪴🪴🪴🪴
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#شهادتحضرتزهرا🖤
#فاطمیه🏴
#امامشناسی
#معجزه
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#جوانخوشبخت 🌴
#بخشدوم🍀
🌿﷽🌿
اى آقاى من دست از شما بر نمى دارم تا به مطلب برسم و به همين حال گريه و زارى بودم تا وقت خلوت كردن حرم رسيد و صداى جار بلند شد كه ايّهاالمؤمنون (فى امان اللّه)
من هم چون ديدم حرم شريف خلوت شده و مردم رفته اند ناچار بيرون آمدم . چون به كفشدارى رسيدم كه كفش خود را بگيرم ديدم يك نفر در آنجا نشسته است و به غير از كفش من كفش ديگرى هم نيست .
آن نفر مرا كه ديد گفت نصرالله كاشمرى توئى ؟
گفتم بلى !!
گفت بيا برويم كه تو را خواسته اند. من با او روانه شدم ولى خيال كردم كه چون من از كاشمر بدون اذن پدر خود آمده ام شايد پدرم به يك نفر از دوستان خود نوشته است كه مرا پيدا كند و به كاشمر برگرداند.
بالجمله مرا به يك خانه بسيار خوبى برد. پس از ورود مرا دلالت به حجره اى كرد. وقتى كه وارد حجره شدم . شخص محترمى را در آنجا ديدم نشسته است .
مرا كه ديد احترام كرد و من نشستم آنگاه به من گفت ميرزا نصرالله كاشمرى توئى ؟ گفتم بلى .
گفت : بسيار خوب ، آنگاه به نوكر گفت: برو برادرزن مرا بگو بيايد كه با او كارى دارم؛ چون او رفت و قدرى گذشت برادرزنش آمد و نشست .
سپس آن مرد به برادرزن خود گفت حقيقت مطلب اين است كه من امروز بعدازظهر خوابيده بودم و همشيره تو با دخترش به حرم براى زيارت رفته بودند، ناگاه در عالم خواب ديدم يك نفرى درب منزل آمد و فرمود حضرت رضا (ع) تو را مى خواهد.
من فورا برخواسته و رفتم و تا ميان ايوان طلا رسيدم ، ديدم آن بزرگوار در ايوان روى يك قاليچه اى نشسته چون مرا ديد صورت مبارك خود را به طرف من نمود و فرمود: اين ميرزا نصرالله دختر تو را ديده و او را از من مى خواهد.
حال تو دخترت را به او ترويج كن (و كسى را روانه كن كه در فلان وقت شب در فلان كفشدارى او بياورد) از خواب بيدار شدم و آدم خود را فرستادم درب كفشدارى تا او را پيدا كند و بياورد و حال او را پيدا كرده و آورده اينك اينجا نشسته و اكنون تو را طلبيدم كه در اين باب چه رأیی دارى ؟
گفت جائى كه امام فرموده است من چه بگويم .
آن جوان گفت من چون اين سخنان را شنيدم شروع به گريه كردم. الحاصل دختر را به من تزويج كردند و من به مرحمت حضرت رضا(ع) به حاجت خود كه وصل آن دختر بود رسيدم و خيالم راحت شد. اين است كه مى گويم هرچه مى خواهى از اين بزرگوار بخواه كه حاجات از در خانه او برآورده مى شود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#امامشناسی 🪴
#معجزه 🪴
#آقاجانسلام🪴
#عاشقانِامامرضا🪴
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊