eitaa logo
امام زمان و من
178 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
910 ویدیو
29 فایل
کانال مهدوی کودک و نوجوان کپی کردن مطالب کانال به نیت امام زمان عجل الله تعالی فرجه آزاد است. برای ارسال هر پیام یک صلوات به نیت فرج امام زمان علیه‌السلام بفرست. کانال دیگر ما: https://eitaa.com/joinchat/3156345212C7f3274f17f ادمین: @Hadith12
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۱۰ - پس از آن چه شد. آیا خودت را به آن‌ها رساندی؟ پس از آن با اینکه گرسنه بودم با عجله از شهر بیرون آمدم و به سمت راهی که صبح آن روز کاروان رفته بود، دویدم تا جایی که از تشنگی و گرسنگی نای رفتن در من نبود و زمانی که به خود آمدم دیدم که گرفتار مصیبتی دو چندان شده ام. یکی اینکه هوا رو به تاریکی می‌رفت و دیگر اینکه راهم را گم کرده بودم و چهار طرفم را بیابانی خشک و بی آب و علف احاطه کرده بود و جز بوته‌های حنظل چیزی در آن پیدا نمی شد، حتی مشتی علف، که با آن ساعتی را زنده بمانم. در آن حال به این امید که شاید در بین بوته‌های حنظل هنداونه ای باشد بیش از پانصد عدد از آن‌ها را شکستم، اما سودی نداشت. کاملاً نا امید گردیدم و منتظر مردن نشستم و به گریه و زاری پرداختم. ناخودآگاه نگاهم به تپه ای که در مقابل من بود افتاد و در آن حال ندایی در درونم به من می‌گفت تا خود را به بلندای آن تپه برسانم. ✍ https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۱۱ با هر مشقّتی بود به آنجا رسیدم، با کمال تعجّب چشمه ای را دیدم که آب از آن جاری می‌شود. تمام وجودم لبریز سپاس خداوند گردید. مقداری آب از آن چشمه نوشیدم و سپس وضو گرفتم و نماز خواندم تا چنان چه اگر مرگ به سراغم آمد، بی نماز نمرده باشم. - صبر کن سیّد! چیزهایی می‌گویی که اگر به دیگران بگوییم به ما می‌خندند. - سروران من، من جز واقعیت به شما حرفی نمی زنم و آنچه را می‌گویم عین حقیقت است. چه علّتی هست تا لازم باشد به شما دروغ بگویم. باز به زبان خودشان چند دقیقه ای را باهم گفتگو کردند و از رفتارشان معلوم بود که از گفته هایم راضی نیستند. سپس یکی دیگر از آنان که احمد خطابش می‌کردند در حالی که با لبخندش می‌خواست به من بفهماند که گفته هایم را باور ندارند با کلماتی بریده و کوتاه گفت: گوش کن سیّد، تو اول به ما می‌گویی که در بیابانی راهت را گم کرده بودی که جز بوته‌های حنظل چیزی در آن پیدا نمی شد، حتی یک مشت گیاه؛ بعد می‌گویی که چشمه ای در بالای تپه ای در همان بیابان قرار داشت که آب از آن جاری بود. ✍ https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۱۲ اگر این حرفها را دیگران به تو می‌زدند، باور می‌کردی؟ ما می‌دانیم چشمه ای در این بیابان نیست و وجب به وجب این خاک را می‌شناسیم. - برادر من! به خدا قسم با اینکه خودم آن چشمه را با چشمانم دیده‌ام و از آن آب نوشیده‌ام و وضو گرفته‌ام باز هرگاه به آن چه دیده‌ام می‌اندیشم باورم نمی شود ولی من با آب گوارای آن چشمه سیراب شدم و زنده ماندم. به خدا قسم که تا کنون به زلالی آب آن چشمه در هیچ کجا ننوشیده بودم. آن مرد شمشیر به دست لحظه ای نگاهش را به من دوخت و از جا برخاست و در برابرم نشست و به آرامی گفت: شب را چگونه گذراندی؟ این بار در صدایش محبّتی بود که به من قوّت دل می‌داد و وحشتم را از برق شمشیری که در دستش بود می‌ریخت. نمی دانم چرا احساس می‌کردم او حرفهایم را باور دارد و نسبت به او نظر خوشایندی داشتم، خصوصاً اینکه حرفهایم را به دقت گوش می‌داد و لحظه به لحظه به من نزدیک تر می‌شد. ✍ https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۱۳ لذا در جواب گفتم: پس از فرا رسیدن شب از هر سو صدای زوزه جانوران مختلف به گوش می‌رسید، اندک امیدی که برای زنده ماندن داشتم، از دست دادم و با وحشت انتظار لحظه ای را می‌کشیدم که با دندانهای تیز جانوران تکه تکه شوم، خصوصاً که سایه آن‌ها را در زیر نور ماه با چشم می‌دیدم و از برقی که از چشمان برخی از جانوران می‌درخشید، لرزه بر بدنم افتاده بود. در آن لحظه چه کاری می‌توانستم انجام دهم، جز روی آوردن به درگاه خداوند؟ طپش‌های قلبم با یاد او آرام گرفت، برای اینکه صیادم را در لحظه‌های آخر نبینم و بیشتر شکنجه نشوم، چشمانم را بستم و روی خاک دراز کشیدم و وقتی چشم گشودم که خورشید دامن گشوده بود و نور خود را به عالم خاکی می‌پاشید. ✍ https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۱۴ این حرفها را بس کن مرد! چه کسی باور می‌کند که کسی تمام شب و تنهای تنها، در میان جانوران درنده و وحشی تا صبح سر کرده باشد، آن گاه زنده از آنجا بیرون آید. - بس کن احمد! هرگز در مورد کسی این قدر زود قضاوت نکن! یعنی تو حرفهای او را باور می‌کنی؟ تو باور می‌کنی که در این بیابان بی آب و علف چشمه ای وجود داشته باشد؟ تو باور می‌کنی که جانوران گرسنه این کویر از گوشت انسانی بگذرند؟ گوش کن صادق! این مرد جاسوس است و از طرف دشمنان ما برای خبرچینی آمده است و چون اسیر ما شده است، این داستان‌ها را سرهم می‌کند. ✍ https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۱۵ نگاه غضبناکش را به سوی احمد دوخت و به او گفت: در مورد آن خربزه چه می‌گویی؟ آیا تا امروز چنین خربزه ای را به چشم دیده بودی؟ به خدا سوگند در حرفهای این مرد حکمتی است که من و تو آن را نمی فهمیم، پس بهتر است تمام آن‌ها را بشنویم و بعد به قضاوت بنشینیم. سپس رو به من کرد و گفت: بعد چه شد سیّد که به این سمت آمدی؟ وقتی بیدار شدم و خود را زنده و سالم دیدم، از مهربانی خداوند مدت‌ها گریه کردم و از سویی گرسنگی امانم را بریده بود و هیچ قدرتی برای رفتن در خود نمی دیدم و اگر هم قدرتی در من بود نمی دانستم که باید به کدام سمت حرکت کنم. دوباره دست دعا به سوی خداوند برداشتم و از امام هشتم علیه السلام که به عشق زیارت او این همه بلا را به جان خریده بودم، تقاضای کمک کردم. ناگاه صدای شیهه اسبی به گوشم رسید و سواری از دور نمایان شد. اول خیال کردم که او مرا در هنگامی که از شهر خارج می‌شدم، دیده است و تعقیب‌ام کرده است تا در فرصتی مناسب به من دستبرد بزند و اگر حالا ببیند چیزی به همراه ندارم، از غضب مرا خواهد کشت. از این رو بسیار ترسیده بودم؛ امّا نه نیرویی برای مقاومت در خود می‌دیدم و نه پایی برای فرار کردن. ✍ https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۱۶ دوباره خود را به خدا سپردم تا آنکه آن سوار نزد من رسید و با سلامی به تمام آشوب‌های دلم خاتمه داد. - دیدی صادق! نگفتم که دروغ می‌گوید، تاکنون چشمه آبی بود و بعد قضیه جانوران، حالا هم قصه سوار. آیا کسی نیست بگوید آخر آن سوار تک و تنها در آن بیابان چکار می‌کرد؟ با یک خیز، یقه احمد را گرفت و محکم به سوی خود کشید و به او گفت: به خدا اگر یکبار دیگر دهانت را باز کنی با همین شمشیر سر از تنت جدا خواهم کرد. آن گاه در حالی که او را به عقب هول داد، با تشویش و نگرانی به من گفت: ادامه بده برادر! بگو پس از آن چه اتفاقی افتاد و آن سوار به کدام سمت رفت؟ ✍ https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۱۷ از اضطراب لحظه به لحظه ای که در آن مرد که صادق خوانده می‌شد، پدید آمد، مبهوت مانده بودم و از خود می‌پرسیدم: چرا این گونه برای شنیدن داستانی که باور کردنش مشکل است، بی تابی می‌کند. امّا جوابی برایش پیدا نمی کردم جز اینکه ادامه سرگذشتم را برایش بازگو کنم: آری! محبّتی در گفتن سلامش بود که دغدغه درونم را آرام می‌ساخت. جواب سلامش را دادم و خیره به جمالی شدم که مانندش را هرگز ندیده بودم. با قامتی میانه و سیمایی سبزه گون که چشم قادر به تماشایش نبود و نوری چون خورشید از اطرافش می‌تابید. - بعد چه شد سیّد!؟ ✍ https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۱۸ چنان ملتهب به نظر می‌رسید که جرأت نکردم بیشتر از این منتظرش بگذارم: - بعد در حالی که به رویم لبخند می‌زد، فرمود: چه می‌کنی؟ سرگذشتم را مختصر به او گفتم و او در میان ناباوری به من فرمودند: در کنار تو، سه عدد خربزه است، چرا نمی خوری؟ من که روز قبل برای یافتن هندوانه ای بیش از پانصد حنظل را شکسته بودم و چیزی نصیبم نشده بود گمان کردم که آن سوار مسخره‌ام می‌کند لذا رو به او کردم و گفتم: چرا این گونه ریشخندم می‌کنی؟ اگر یاری‌ام نمی کنی، بگذار به حال خود باشم. دوباره با همان کلام مهربانش فرمودند: به عقب نگاه کن. ✍ https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۱۹ گفته اش را باور نداشتم، امّا از روی ضعف و گرسنگی سرم را به سمتی که اشاره کرده بود، برگرداندم و در کمال تعجّب بوته ای دیدم که سه خربزه بزرگ بر آن آویزان بود. لحظه ای گمان کردم باز حنظل است و از روی ضعف آن‌ها را خربزه می‌بینم. امّا صدای پر محبّتش را شنیدم که می‌گفت: به یکی از آن‌ها سدّ جوع کن، نصف یکی را ظهر بخور و نصف دیگر را با خربزه صحیح دیگر همراه خود ببر و از این راه به خط مستقیم روانه شو! فردا قریب به ظهر، نصف خربزه را بخور و خربزه دیگر را البته مصرف مکن که به کارت خواهد آمد. نزدیک به غروب به سیاه خیمه ای خواهی رسید. آن‌ها تو را به قافله خواهند رسانید. به اینجای داستان که رسیدم آن مرد (صادق) در حالی که می‌گریست، از چادر بیرون دوید و صدای ناله و زاری به گوش می‌آمد. ✍ https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۲۰ تمام آن‌هایی که در آنجا بودند از پریشانی او دچار شگفتی شده بودند. به خود جرأت دادم و از چادر بیرون آمدم. دیدم که در فاصله چند قدمی از چادر دو زانو روی خاک نشسته و پیشانی اش را به خاک می‌مالید و مدام به پارسی چیزی می‌گوید. رو به رویش نشستم و در حالی که می‌ترسیدم بر من غضب کند، دست روی شانه اش گذاشتم و آرام گفتم: چرا این گونه زاری می‌کنی؛ برادر مگر آن سوار چه کسی بود؛ آیا او را می‌شناسی؟ با شنیدن صدایم سر از خاک برداشت و چنان به من زل زد که مرگم را حتمی دانستم و به همان حال گفت: به کدام سو رفت؟ به کدام سو؟ و بغضی را که در گلویش مانده فرو داد و با چشمانی بی تاب و لبریز از اشک نگاهم کرد. نمی دانم، وقتی فهمیدم که آن سوار راست می‌گوید از شادی سر از پا نشناختم و تمام حواسم مشغول خربزه‌ها شد و زمانی به خود آمدم که او رفته بود. ✍ https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت آخر ناگهان خود را در آغوش من انداخت و در حالی که می‌گریست به من گفت: خوش آمدی برادرم! چه سعادتمند بودی تو! به خدا آن سوار را بدان گونه که می‌گویی دیشب در خواب دیده بودم، و محکم تر مرا در آغوش فشرد و پس از آن در مقابل دیدگان تمام کسانی که آنجا بودند و ناباورانه چشم به ما داشتند، دست و پایم را بوسید. بر خلاف دفعه قبل با احترام مرا به درون چادر باز گرداند و بر صدر نشانید و سپس، سخنان زیادی بین آن‌ها ردّ و بدل شد و من همچنان حیرت زده به آن‌ها نگاه می‌کردم. امّا یکباره تمام سرها به طرف من برگردانده شد. همگی از جا برخاسته و به سمت من آمدند و در یک چشم بر هم زدن، لباس هایم را برای تبرّک پاره کردند. باز صادق به یاری‌ام شتافت و مرا از دست آنان نجات داد و من وقتی دیدم که آن جماعت تکه‌های لباسم را می‌بوسند تازه فهمیدم چه بر سر من گذشته است و آن مرد سوار، کسی جز مولایم صاحب الزمان علیه السلام نبوده است. پس از آن، دو شب و دو روز از من پذیرایی کردند و لباس‌های نو به من پوشاندند و روز سوم ده تومان به من دادند و مرا به قافله ای رساندند و من هنوز در حسرت روزی به سر می‌برم که نتوانسته بودم مولایم را بشناسم. ✍ https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd