#حکایت
گويند كه روزی مجنون از روی سجاده شخصی که در حال نماز خواندن بود عبور كرد،
آن شخص نمازش را شكست و گفت:
مردك در حال راز و نياز با خدا بودم،
بنگر چگونه اين رشته را بريدی !
مجنون لبخندی زد و گفت:
من عاشق دختری هستم و تو را نديدم، تو عاشق خدايی و مرا ديدی ...؟!
@emamhasanmogjtaba
22.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️بهترین جا برای دعا در حرم امام حسین علیه السلام...
#حکایت زیبایی از زندگانی آیت الله نجفی مرعشی.🏴😢
🤲الهی به حق حضرت_علی_اکبر_علیه_السلام
عجل لولیک الفرج 🤲
🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃
#حکایت ✏️
روزی حکیمی به شاگردانش گفت: «فردا هر کدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدمهایی که دوستشان ندارید و از آنان بدتان میآید پیاز قرار دهید.»روز بعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت: «هر جا که میروید این کیسه را با خود حمل کنید.»
شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که: «پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذیت میکند.»
حکیم پاسخ زیبایی داد: «این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید. این کینه، قلب و دل شما را فاسد میکند و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد
#حکایـت...
فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.
استاد به او گفت که دیگر شما استاد شدهای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوقالعاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد. مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی میبینند یک علامت × بزنند.
غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد.
استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟
شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که: اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده مانده!
استاد به شاگرد گفت: همه انسانها قدرت انتقـاد دارند ولی جرأت اصلاح نه ...
حکایت خیلی از ماها 👆👆👆
@Elteja | کانال اِلتجا4_5908800797910502625.mp3
زمان:
حجم:
6.53M
▫️فرشتهای که سنگ شد!
#حکایت زیبای سرگذشت حجرالاسود.
📚 امالی شیخ طوسی، ص۴۷۶
📚 علل الشرایع، ج۲ ، ص۴۲
🌹#حکایت
🌴دنیا مانند گردویی است بی مغز!
💎ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا میڪنند...
به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.
یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن،
💎گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند...
💎ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است، گریه ڪرد.
💎پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟!
گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا میڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت...
💎دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه میرویم...