eitaa logo
شمیم گلواژه های وحی
808 دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
22.5هزار ویدیو
24 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ✴️ یکی از همرزمان شهید عباس بابایی نقل می‌کند: هیچ گاه کسی به این زیبایی مرا نکرده بود، اگر کسی به غیر از این روش به من تذکر داده بود تاثیری روی من نداشت، آن موقع شهید بابایی فرمانده پایگاه هوایی اصفهان بود، در دوران حکومت شاه یک روز بعد از ظهر، در حالی که مست و لایعقل در کوچه ها به طرف خانه ام می‌رفتم، ناگهان بابایی و محافظش را مقابل خودم دیدم، پیش خودم گفتم وای کارم تمام است، می‌دانستم که عباس بابایی اهل نماز روزه و عبادت است، وقتی به من رسید نگاه مهربانانه سنگین و معناداری به من کرد ولی چیزی نگفت، فردای آن روز بلافاصله رفتم پیش اونا عذرخواهی کنم، اما فرمانده کلام من را قطع کرد و گفت برادر عزیز چیزی نگو و راجع به کاری که کردی حرف نزن اگر حقیقتاً از کرده خود پشیمان هستی با خداوند عهد کن و اعمالت را اصلاح کن، خدا میداند از پیش او که بیرون آمدم احساس میکردم از نو متولد شدم ...🌱
*پابرهنه شدن یکی از روزهای محرم به همراه عباس [سرهنگ خلبان عباس بابایی] و چند تن از خلبانان، مأموریت حساس و مشکلی را انجام دادیم و به جایگاه برگشتیم. به اتفاق عباس، ساختمان عملیات را ترک کردیم. در جلوی ساختمان، ماشین آماده بود تا ما را به مقصد برساند. عباس به راننده گفت: ما پیاده می رویم. شما بقیه بچه ها را به مقصد برسانید. من هم به تبعیت از او سوار نشدم و هر دو به راه افتادیم. پس از دقایقی به یکی از خیابان های اصلی پایگاه ٢ رسیدیم. صدای جمعیت عزادار، از دور به گوش می رسید. کم کم صدا بیشتر شد. عباس به من گفت: برویم به طرف دسته عزادار. بر سرعت قدم هایمان افزودیم. پرچم های دسته عزادار از دور پیدا بود. خوب که دقت کردم دریافتم که هر چه به جمعیت نزدیک تر می شویم، چهره عباس برافروخته تر می شود. در حال پیش رفتن بودیم که لحظه ای سرم را برگرداندم، دیدم عباس کنارم نیست. وقتى برگشتم دیدم مشغول درآوردن پوتین هایش است!! ایستادم و نگاهش کردم. او پوتین و جورابش را از پا درآورد. آنگاه بند پوتین ها را به هم گره زده و آن را به گردن آویخت. سپس با بی اعتنایی از کنار من گذشت. با دیدن این صحنه، بی اختیار به یاد «حرّ بن یزید ریاحی» افتادم که به حضور امام (علیه السلام) شرفیاب می شود. او در حالی که به دسته عزادار نزدیک می شد، دست هایش را از آستین درآورد و بالاتنه لباس پروازش را دور کمر گره زد و با گام های تندتری از من فاصله گرفت. من بی اختیار محو تماشای او بودم. نگاهم، هم چنان به عباس بود که سعی داشت به میان جمعیت برود. او حالا چند لحظه بود (که) در میان انبوه عزاداران بود. با صدای زیبایش، نوحه می خواند و جمعیت، سینه زنان و زنجیرزنان به سوی مسجد پایگاه می رفتند. من تا آن روز، گاهی در ایام محرم دیده بودم که بعضی پابرهنه عزاداری می کنند، ولی ندیده بودم که فرمانده پایگاهی با پای برهنه در میان سربازان و پرسنل، عزاداری و نوحه خوانی کند. راوى: سرهنگ خلبان «فضل الله جاوید نیا» مجله موکب عشق، ص ۱۶