◀️ حکایتی از شیخ صمصام
شخصی از در نیمــه بــاز داخل شــد. جناب صمصــام با رنگی پریــده خوابیده بود روی تشک. جلورفت و حال ایشان را پرسید.
- گرسنه ام و چیزی در خانه برای خوردن ندارم.
بدون معطلی رفت یک دســت بریان خرید وبرگشــت. ســید بعد از چند لقمــه، گفــت:"خدا خیــرت بدهد،از بی رمقی داشــتم جــان میدادم."
آن شخص همانطــور کــه نشســته بــود،دید بیشــتراز هــزار تومــان زیر پوســتین زیر پایــش اســت.پرســید:مگــر چیــزی در خانــه نداشــتید؟ یک مقــدار به خودتان برســید.
پنج تومــان از این پولها برمیداشــتید و چیزی تهیه میکردید تا اینقدر ضعیف نشوید.
- اینها پول نذری مردم است وصاحب دارد.
رنــگ و روی ســید هنوز ســر جــا نیامده بود مــردعصبانی گفــت:اول اینکــه پــول،نذرمــردم فقیر اســت و کل اصفهان را بگردید مســتحق تر از شــما پیــدا نمیشــود.در ثانــی خیلــی مردم این پــول را نذر خود شــما میکنند و به اینکه شما چطور خرجش میکنید کاری ندارند.
مــن یــک واســطه بیشــتر نیســتم. هــر یک شــاهی کــه از ایــن پولها بردارم،صدهزار قدم از امام زمان دورمیشــوم. حالا تو روا میدانی که من برای یک وعده غذای ناقابل، خانۀ امام زمانم را گم کنم.
#حکیمانه
#صمصام
┈••✾•🍃🌸🍃🌸•✾••┈
🆔 @emamjomekhomeinishahr
مختصری درباره زندگی سید محمد صمصام
سیّد محمّد صَمصام ناموَر به درویشصمصام (۱۲۹۰ خورشیدی – ۲۴ آبان ۱۳۵۹) فرزندِ سیّد جعفر سید جعفر قلمزن از دراویشِ بنامِ اصفهان است. بیشترِ شهرتِ وی بخاطرِ شکستنِ آدابورسوم جامعهٔ زمان خود بود.
سیّد محمد در سال ۱۲۹۰ در خانواده ای روحانی در محلهٔ صرافها در اصفهان به دنیا آمد. وی مانند اسلاف گذشتهاش راهی حوزهٔ علمیه شد. مقدمات و سطح را نزد استادان زمان فراگرفت.
✅ توجه به عرفان
هنگامِ تحصیل، ضمن کسب فقه و اصول به عرفان اسلامی نظر داشت و همراه با دیگر علوم، فلسفه و عرفان را نیز آموخت. تا اینکه علاقه مخصوصی نسبت به عرفای بزرگ اسلامی پیدا کرد. در بین آنها مخصوصاً اُنسی با آثار معنوی مولوی داشت. مثنوی را خوب میخواند و خوب میفهمید؛ تا اینکه این ذوق عرفانی در اعماق روح او اثر کرد و همهٔ زندگی و وجودِ او را تحت تأثیر قرار داد. این اثر به صورتِ بیاعتنایی به دنیا، بیتوجهی به مال و منال دنیوی، با روحیهٔ اجتناب از زراندوزی و بیاعتنایی به صاحبان زر و زور و اُنس و مهربانی با محرومان در او متجلّی شد.
سبکِ زندگی
او سبک و شیوهٔ ویژهای در زندگی داشت. هیچ وقت سوار خودرو نمیشد. سوار قاطر یا اسبی که داشت میشد و به تمام محافل و جلسات مذهبی اصفهان و جاهایی که روضه و منبر بود، با همان میرفت. حضور او در محافل بر اساس دعوتِ قبلی نبود. حالتی بهلولگونه داشت، اما با این حال؛ کردارش از روی درایتی خاص بود.
در زندگی شخصی خودش چیزی جز سادگی و سادهزیستی نداشت و با اینحال، یتیمنوازی و مسکینپردازی از ویژگیهایِ زندگیِ وی بود. لباس او اغلب، پیراهن بلند سپید و شلواری سپید و دستاری سبز بود و عموماً جوراب به پا نداشت.
وقتی از خیابان و حتی از بازار اصفهان عبور میکرد راهها بند میآمد و همه میریختند دوروبرش سلام میکردند و بچهها اطراف او را میگرفتند.
با این که پیر بود، راستقامت و سرزنده مینمود و هرچند قیافهای جدّی داشت و آهنگین و رجزگونه سخن میگفت، اما محتوای حرکات و معنی کلماتش عمدتاً طنز بود و شوخیهایش ظریف و جهتدار بود.
درگذشت:
در بیستوچهارم آبانماه سال ۱۳۵۹ خورشیدی در حالی که طبق معمول با اسب خود به مراسم مُحرَّم میرفت، در اثر تصادف با اتومبیل درگذشت و در سمتِ جنوب شرقی تکیه بروجردیها دفن گردید.
#صمصام
┈••✾•🍃🌸🍃🌸•✾••┈
🆔 @emamjomekhomeinishahr
حکایتی دیگر از شیخ صمصام
فکــرمیکرد ســید یک روضه خوان معمولی اســت که می آیــد و میرود و هراز چند گاهی با شوخی و بذله و حاضرجوابی مردم را سرگرم میکند.
آن روز ازدرمســجد که آمد بیرون،جناب صمصام مشــغول ســوار شدن براسب بود. سالمی گذری کرد.
- آدم اگراز کنار آتش رد شود، بوی دود میگیرد، هر چند لباسهایش تمیزباشد.
ماند چرا آقا باید چنین حرفی به او بزند. گفت:»بله؟
- مگر گوشهایت سنگین است.میگویم آدم اگر از کنار آتش رد شود،بوی دودمیگیرد، هر چند لباسهایش تمیزباشد.
آب دهانش را قورت داد و پرسید:منظورتان چیست؟
- منظــورم ایــن اســت که با این کمونیســت های از خــدا بیخبر رفاقت نکن که آخر کار، بوی گند وجودشان تورا هم خراب میکند.
تــازه فهمیــد قضیــه چیســت. چند وقتــی بود دوســتانش به کمونیســم علاقــه پیــدا کرده بودنــد.برای او هم حــرف میزدنــداو فکرش پیش آنهــا بــودولــی دلــش نــه.بــرای بیــرون آمــدن از آن تضاد، چنــد تایی کتابهــای مذهبــی خوانــد امــادلــش آرام نشــد.تــا اینکه بــا این حرف جناب صمصام به خودش آمد.
#صمصام
┈••✾•🍃🌸🍃🌸•✾••┈
🆔 @emamjomekhomeinishahr
✅ حکایتی دیگر از شیخ صمصام
ســال1346.تازه غلامرضا تختی کشــته شــده بود . صحنه سازی کرده بودند که بگویند خودکشی است.
همــان ایــام جناب صمصام داشــت بــا اســبش از پله های شــهربانی بالا میرفــت تــا ازمأموران آنجا برای فقرا پول جمع کند.دوســه پله بیشــتر رد نکرده بود که نگهبان دم در آمد جلو.افســار اســب را گرفت و گفت: تــوی ایــن اوضــاع اگر تــو هم دســت از پا خطا کنــی مثل تختی ســربه نیستت میکنند.
ســید همانطور که با پا به شــکم اســب میزدو جلومیرفت،باصدای بلنــد گفــت:تــوی ایــن مملکت هر کــس چیزی بفهمد ســربه نیســت میشود. اگر تو هم چیزی میفهمیدی مثل تختی میکشتندت.
#صمصام
┈••✾•🍃🌸🍃🌸•✾••┈
🆔 @emamjomekhomeinishahr