eitaa logo
امامزادگان عشق
4.6هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
2 فایل
رزقت‌روازشهدابگیر😍شمابه‌مهمانی‌لاله‌هادعوت شدی ازقافله‌ی‌شهداجانمونی‌رفیق🙂اینجادورهمیم برای شهیدانه زیستن ادمین @Sadat_Yas کپی مطالب فقط برای کسانی که عضوکانال هستندجایزاست اونم باصلوات برای سلامتی امام زمان عج‌ ودعای خیر کپی بنروریپ ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🕊 حتما کنیدوببینید تنها فیلم بجامانده ازآقاسیدجوادپدرِ.... 👌ببینید و لذت ببرید ازاین عالم بزرگ ووارسته ╭🌷🕊 ┅────────┅╮ @emamzadeganeshgh ╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ یک هفته ای گذشته بود. شینا حالش خوش نبود. نمی توانست کمکم کند. می نشست بالای سرم و هی خودش را نفرین می کرد که چرا کاری از دستش برنمی آید. حاج آقایم این وضع را که دید، شینا را فرستاد قایش. خواهرها هم دو سه روز اول ماندند و رفتند سر خانه و زندگی شان. فقط خانم آقا شمس الله پیشم بود، که یکی از همسایه ها آمد و گفت: «حاج آقایتان پشت تلفن است. با شما کار دارد.» معصومه، زن آقا شمس الله، کمکم کرد و لباس گرمی تنم پوشاند و چادرم را روی سرم انداخت. دستم را گرفت و رفتیم خانه همسایه. گوشی تلفن را که برداشتم، نفسم بالا نمی آمد. صمد از آن طرف خط گفت: «قدم جان تویی؟!» گفتم: «سلام.» تا صدایم را شنید، مثل همیشه شروع کرد به احوال پرسی؛ می خواست بداند بچه به دنیا آمده یا نه؛ اما انگار کسی پیشش بود و خجالت می کشید. به همین خاطر پشت سر هم می گفت: «تو خوبی، سالمی، حالت خوب است؟!» من هم از او بدتر چون زن همسایه و معصومه کنارم نشسته بودند، خجالت می کشیدم بگویم: ✫ 🌷🍃 ✫⇠ «آره، بچه به دنیا آمده.» می گفتم: «من حالم خوب است. تو چطوری؟! خوبی؟! سالمی؟!» معصومه با ایما و اشاره می گفت: «بگو بچه به دنیا آمد، بگو.» از همسایه خجالت می کشیدم. معصومه که از دستم کفری شده بود، گوشی را گرفت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «حاج آقا! مژده بده. بچه به دنیا آمد. قدم راحت شد.» صمد آن قدر ذوق زده شده بود که یادش رفت بپرسد حالا بچه دختر است یا پسر. گفته بود: «خودم را فردا می رسانم.» از فردا صبح چشمم به در بود. تا صدای تقه در می آمد، به هول از جا بلند می شدم و می گفتم حتماً صمد است. آن روز که نیامد، هیچ. هفته بعد هم نیامد. دو هفته گذشت. از صمد خبری نشد. همه رفته بودند و دست تنها مانده بودم؛ با پنج تا بچه و کلی کار و خرید و پخت و پز و رُفت و روب. خانم دارابی تنها کسی بود که وقت و بی وقت به کمکم می آمد. اما او هم گرفتار شوهرش بود که به تازگی مجروح شده بود. صبح زود بنده خدا می آمد کمی به من کمک می کرد. بعد می رفت سراغ کارهای خودش. گاهی هم می ایستاد پیش بچه ها تا به خرید بروم. آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچه ها می رسیدم. آمد، نشست کنارم و کمی درددل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود. ✫ 🌷🍃 ✫⇠ از طرفی خیلی هم برایش مهمان می آمد. دست تنها مانده بود و داشت از پا درمی آمد. گرم تعریف بودیم که یک دفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست، در را بست و رفت بیرون. بلند شدم و رفتم جلوی در. صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پله ها. خانم دارابی صدای سلام و احوال پرسی ما را که شنید، از اتاق بیرون آمد و رفت. برادرم خندید و گفت: «حاجی! ما را باش. فکر می کردیم به این ها خیلی سخت می گذرد. بابا این ها که خیلی خوش اند. نیم ساعت است پشت دریم. آن قدر گرم تعریف اند که صدای در را نشنیدند.» صمد گفت: «راست می گوید. نمی دانم چرا کلید توی قفل نمی چرخید. خیلی در زدیم. بالاخره در را باز کردیم.» همین که توی اتاق آمدند. صمد رفت سراغ قنداقه بچه. آن را برداشت و گفت: «سلام! خانمی یا آقا؟! من بابایی ام. مرا می شناسی؟! بابای بی معرفت که می گویند، منم.» بعد به من نگاه کرد. چشمکی زد و گفت: «قدم جان! ببخشید. مثل همیشه بدقول و بی معرفت و هر چه تو بگویی.» فقط خندیدم. چیزی نمی توانستم پیش برادرم بگویم. 💟ادامه دارد... نویسنده: 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
14.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پیکرهای مطهر ۸ شهید دوران دفاع مقدس در منطقه عملیاتی 🕊گروههای شهدا موفق شدند اردیبهشت ماه امسال پیکرهای مطهر ۸ شهید دوران را در منطقه عملیاتی شلمچه مربوط به تک دشمن در سال ۶۷ تفحص نمایند 💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات ╭🌷🕊 ┅────────┅╮ @emamzadeganeshgh ╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🍃سرمایه آرامش وقتی که با توییم، خیالمان آسوده است که نگاه خدا به سوی ماست. نگاه خدا که به سوی ما باشد، عالم و آدم که به هم بریزد، آب در دلمان تکان نمی‌خورد. وقتی از تو فاصله می‌گیریم، خدا از ما رویگردان می‌شود. خدا از ما اگر روی بگرداند، عالم و آدم هم که پشتمان باشد، باز هم بی قراریم. با این که این حقیقت را با همۀ وجودمان درک کرده‌ایم، چرا باز هم از تو فاصله می‌گیریم؟ خودمان هم در پاسخ به این سؤال مانده‌ایم. شبت بخیر سرمایۀ آرامش!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚 ای بهترین قرارِ دلِ بی قرارِ ما ای آبروی خلقِ دو عالم نگارِ ما ای ماه پشت ابر بیا یابن فاطمه آقا فدای تو همه ایل و تبار ما ╭🌷🕊 ┅────────┅╮ @emamzadeganeshgh ╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊 ✋سلام برشما همسنگران و دوستداران شهـــــداء 🍃 روزمان راباسلام و به شهدا کنیم. سلام برشهدایی‌که مردانه جنگیدندتاما امروز در آرامش وامنیت کامل زندگی کنیم. رزق‌امروزراازاین‌شهیدبزرگواربگیریم👇 امروزهرچی کارخیراز دستمون برمیاد ازطرف رفیق شهیدمون ﴿﴾ برای امام زمان جانمون انجام میدیم 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌷🕊 متولد سال ۱۳۴۸ محمودآباد مازندران,روستای ولم.۵ بردار و خواهر بودن.دو ساله که بود مادرش را از دست داد و پدرش ازدواج مجدد کرد و بدلیل ناتوانی مالی اش برای نگهداری فرزندانش؛پسر بزرگتر پیش پدر ماند، دو برادر و خواهر به سرپرستی ۲ خانواده درآمدند و سیف اله ۲ساله بهمراه خواهر ۴ساله اش به کانون نگهداری بهزیستی شهرستان آمل سپرده شدند. . سیف‌الله و خواهرش به مدت ۷ سال در بهزیستی آمل زندگی کردند و بعد به بهزیستی مشهد انتقال یافتند و طی این سال‌ها یک بار هیچ خانواده‌ و بستگانی به دیدن آنها نیامد‌ند. در واقع سیف اله تا زمان حیاتش برادر و خواهرهای خود را ندیده بود. در پرورشگاه مشهد به مدت ۱سال نگهداری شدند که براساس یک تصمیم‌گیری دختران را به پرورشگاه تهران انتقال دادند و پسران را به تربیت‌حیدریه و سیف‌الله از خواهرش جدا شد. تا سن ۱۴ سالگی در پرورشگاه بود تا اینکه عمویش سرپرستی سیف اله را بعهده گرفت و تا سن ۱۶ سالگی او در خانه ی عمو بود تا اینکه تصمیم گرفت به جبهه برود.یک ماه در کردستان بود تا اینکه در جاده سروآباد یکی از روستاهای شهر مریوان بدست منافقان کومله به شهادت رسید.سیف اله را با طرق مختلف شکنجه داده بودند، از آتش سیگار، کابل داغ گرفته تا آب جوش و این شکنجه با شلیک تیر از ناحیه گردن بر سرش به پایان رسید که منجر به شهادتش شد.خواهرش میگفت :زمانی که وی را به منزل‌مان آوردیم در هنگام آخرین بدرقه از شهید با لمس بدنش هنوز آن تاول‌ها را با پوست دستم احساس می‌کردم 🍃یادش گرامی ونامش جاودان 🍃دسته گلی‌ازصلوات به نیابت ازامام‌شهدا،شهدایی که امروز سالگردشهادتشان میباشدو این شهیدوالامقام هدیه میکنیم به حضرت ولیعصرارواحنا فداه به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان 🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله ╭🌷🕊 ┅────────┅╮ @emamzadeganeshgh ╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯