eitaa logo
امامزادگان عشق 🌷
4.6هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
2 فایل
رزقت‌روازشهدابگیر😍شمابه‌مهمانی‌لاله‌هادعوت شدی ازقافله‌ی‌شهداجانمونی‌رفیق🙂اینجادورهمیم برای شهیدانه زیستن ادمین @Sadat_Yas کپی مطالب فقط برای کسانی که عضوکانال هستندجایزاست اونم باصلوات برای سلامتی امام زمان عج‌ ودعای خیر کپی بنروریپ ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ ...یک روز صمد گفت: «امروز می خواهیم برویم گردش.» بچه ها خوشحال شدند و زود لباس هایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: «تو هم سفره و نان و قاشق و بسقاب بیاور.» پرسیدم حالا کجا می‌خواهیم برویم گفت خط گفتم خطرناک نیست؟ گفت: «خطر که دارد اما می‌خواهم بچه‌ها ببینند بابایشان کجا می‌جنگد مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده.» همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می‌زد ناراحت می‌شدم و به او پیله می‌کردم اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم چیزی نگفتم سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همون ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم جلوی ساختمان بود سوار شدیم بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم صمد نگه داشت. اورکوتی به من داد و گفت:« این را بپوش چادرت را هم درآور،اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است ینجا را به آتش می‌بندد.» بچه‌ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند زدن زیر خنده و گفتند و گفتند:« مامان بابا شده»😊 صمد بچه‌ها را کف ماشین خواباند پتویی رویشان کشید و گفت :«بچه‌ها ساکت باشید اگر شلوغ کنید و شما را ببینند نمی‌گذارند جلو برویم.» ✫ 🌷🍃 ✫⇠ همانطور که جلو می‌رفتیم تانک‌ها بیشتر می‌شدند ماشین‌های نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بودصمد پیاده می‌شد می‌رفت توی سنگرها با رزمنده‌ها حرف می‌زد و برمی‌گشت صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می‌رسید. یک بار ایستادیم صمد ما را پشت دوربینی برد و تپه‌ها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت آنجا خط دشمن است آن تانک‌ها را می‌بینید تانک‌ها و سنگرهای عراقی‌هاست نزدیک ظهر بود که به جاده فرعی دیگری پیچیدیم. پشت خاکریزی ماشین پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد کتری را از توی ماشین آورد از دبه کوچکی که پشت ماشین بود آب توی کتری ریخت اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتن توی سنگرهایی که آن طرف بود رزمنده‌های کم سن و سال‌تر با دیدن من و بچه‌ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند با صمیمیت مهربانی بیشتری با ما حرف می‌زدند. سمیه را بغل می‌گرفتند و مهدی را می‌بوسیدند از اوضاع و احوال پشت جبهه می‌پرسیدند موقع ناهار پتویی انداختیم و سفره کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب‌ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت بچه‌ها که گرسنه بودندبا ولع نان و تن ماهی می‌خوردند. بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که دست ایرانی‌ها افتاده بود نشانمان بدهد. ✫ 🌷🍃 ✫⇠ طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی می کرد و درباره عملیات ها حرف می زد که انگار آن ها آدم بزرگ اند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمده اند. موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو می رفت، حس بدی داشتم. گفتم: «صمد! بیا برگردیم.» گفت: «می ترسی؟!» گفتم: «نه. اما خیلی ناراحتم. یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد.» پسربچه ای چهارده پانزده ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: «مادر بیچاره اش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلی ها توی این تاریکی چه کار می کنند؟!» محکم جوابم را داد: «می جنگند.» بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: «بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم.» حوصله نداشتم. گفتم: «ول کن حالا.» توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه ها گرفت و گفت: «چرا این قدر ناراحتی؟!» گفتم: «دلم برای این بچه ها، این جوان ها، این رزمنده ها می سوزد.» 💟ادامه دارد... نویسنده: 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟