eitaa logo
آستان مقدس امامزاده هادی (ع)
497 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
10.4هزار ویدیو
49 فایل
برای ارتباط بامسئول فرهنگی آستان به شماره ۰۹۱۳۳۶۳۹۰۴۰ اعتماد پیام بدهید
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اندر تناقضات آقا میری این حد از تناقض از آقامیری مطلب عجیبی نیست! چرا که سالهاست با همین تناقضات دست به عوام فریبی میزنه و اتفاقا پول خوبیم به جیب زده و هرچند که سالهای اخیر به علت ترافیک سنگین تناقضاتش مردم شناخت بهتر و بیشتری بهش پیدا کردن، اما برای شناخت بهتر جامعه نسبت به این افراد، همه ما وظیفه داریم تناقضات رو منتشر کنیم تا جلوی عوام فریبی رو بگیریم. ✍️ مجید سرگزی ✅ بدبخت اونایی که به حرف این کودن گوش میدن
📚 «امیر» گوش هامو تیز کردم ... حق با شهریار بود ! انگار صدای بچه می اومد یه لحظه ترس برم داشت هر لحظه صدای فریاد و درگیری و صدای گریه و ناله بیشتر میشد. شهریار چراغ قوه رو برداشت و گفت : - من که دلم طاقت نمیاره، میرم یه سر و گوشی آب بدم! - شهریار ... فکر کنم بیخیال بشیم بهتره، کارگاه بغلی به ما چه ربطی داره؟ - حالت خوبه؟ ما رو اینجا گذاشتن نگهبانی بدیم، باید بفهمیم دیوار کناریمون چه خبره؟ به دور شدن شهریار خیره شدم ، حق با اون بود ... چراغ قوه و چوب دستی رو برداشتم و‌ پشت سرش راه افتادم. شهریار بهم اشاره کرد تا آروم راه برم صدای فریاد و همهمه هر لحظه بیشتر میشد. نردبون رو کنار دیوار گذاشتم. یواش بالا رفتم و از گوشه ی درخت های انبوه به صحنه ای که در چند متریم بود زل زدم : حدود ۵۰-۶۰ تا پسر و دختر بچه ی کوچیک یه گوشه جمع شده بودن ۸ تا مرد قوی هیکل و غیرنرمال دورشون رو گرفته بودن به محض اینکه یکیشون صحبت یا اعتراضی میکرد و یا گریه سر میداد به شدت کتک میخورد.... از اون فاصله می دیدم که صورت اکثرشون خونی بود انگار بدجوری کتک خورده بودن یه دختربچه شروع به گریه کرد یکی از مردا به سمتش رفت و سیلی محکمی بهش زد : - مگه بهتون نگفتم لال بشید هاااا؟ ا با تهدید دستش رو بالا آورد و رو به همه ی بچه ها گفت : - اگه یک‌باردیگه صدایی ازتون بیرون بیاد ، همین جا سرتون رو میبُرم و چالتون میکنم. چرا چشم های وامونده تون رو باز نمیکنید نگاه کنید دیگه ... اینجا ته دنیاست هر چقدرم ناله و گریه کنید صداتون به هیچ جایی نمیرسه. شیرفهم شد؟ یا یه جور دیگه نشونتون بدم؟؟ [چاقو غلاف شده رو از ضامن کشید و به حالت تهدید نشون داد] چند تا بچه ی دیگه گریه کردن و به سرعت بغض شون رو از ترس قورت دادن. سُقلمه ای ناگهانی منو به خودم آورد. شهریار روی چهارپایه ی کنار من ایستاده بود. با چشمای وحشت زده به من نگاه کرد. اشاره کردم سکوت کنه و هیچ صدایی از خودش درنیاره. شِرمین با دیدن ما روی چهار پایه و نربون شروع به واق واق کرد. انگار قالب تهی کردم. پاهام شروع به لرزیدن کرد. دو تا از این اون مردا به سمت دیوار ما برگشتن من و‌شهریار بی حرکت ایستاده بودیم، اما میدونستیم توی این تاریکی و بین اون درخت ها تشخیص مون خیلی سخته. یکی از اون دو مرد که به ما نزدیکتر بود با عصبانیت داد زد : - هوشنگ ... این صدای واق واق چیه میاد؟؟ تو که گفتی این دور بر پرنده پر نمیزنه. هوشنگ داد زد : - فریدخان من گفتم پرنده پر نمیزنه، سگ رو که نگفتم! هر کارخونه و زمینی بلاخره یه سگ ول کردن که کسی داخل نره. اینام حتما بوی آدمیزاد بهشون خورده وحشی شدن. خیالت تخت ، هیچ خبری از آدمیزاد نیست. - خب دیگه کمتر زر بزن ، زنگ بزن به اون پژمانِ حروم لقمه ببین کی میان، باید زودتر کار تموم بشه. هوشنگ با اون سر و وضع غیرنرمال و خالکوبی های عجیب غریب ، مشغول صحبت کردن با تلفن شد و از ما دورتر شد. از پله ها پایین رفتم حس میکرد‌م هنوز میلرزم نمیدونم از ترس بود یا از حس انزجار و تنفر! گوشی رو درآوردم به پلیس زنگ‌بزنم شهریار با عجله گفت : - میخوای چیکار کنی؟ - کاری که درسته - درست و‌غلط رو کی تشخیص میده؟ فعلا کاری نکن - چه مرگت شده؟؟ معلوم نیست این بچه های طفل معصوم رو برای چی اینجا آوردن و خدا میدونه میخوان چه بلایی سرشون بیارن. - این بچه ها هر چی که هست مشخصه با پای خودشون اومدن، سر و وضع شون رو ندیدی؟ مطمئنم از این کارتن خوابا و بچه های کارن. - چون بدبخت بیچاره هستن باید ولشون کنیم؟ - من که نگفتم ولشون کنیم، میگم فعلا دست نگاه دار ... ای بابا باز صدای ماشین اومد ، بیا ببینیم دیگه چه خبر شده. با شهریار خودمون رو به دیوار رسوندیم. یه ماشین دیگه داشت همون تعداد بچه رو خالی میکرد! خدایا اینجا چه خبره؟؟ بند دلم از ترس و دلشوره پاره شد. این طفل معصوما هم داشتن کتک میخوردن. خیلی طول نکشید که محموله ی بعدی هم با کتک و خشونت آروم گرفتن و کنار بقیه وایسادن. اون غول بیابونی که ظاهرا سر دسته بود و اسمش فرید خان یه بسته ی سیاهی رو به راننده ها داد و آروم چیزی بهشون گفت و اونا هم دور شدن. فریاد زد : - ارسلان! چته ماتت برده؟ شام شون رو زودتر بده کوفت کنن ...بجنبید تنه لش ها مشغول تقسیم کردن غذا بین بچه ها شدن. ظاهرا پلو خورش بود. بچه های گرسنه و کتک خورده با ولع شروع به خوردن کردن. وسط اون جمع من و شهریار دقیقا نقش مون چی بود؟ بچه ها بلاخره غذاشون رو تموم کردن و ظاهرشون از اون خستگی دراومده بود. هوشنگ داد زد : - خب دیگه بیاید برید تو‌کارگاه کپه مرگتون رو بزارید. بچه ها به سمت سوله حرکت کردن اما یهو یکی از بچه ها نقش زمین شد . چند ثانیه بعد یکی دیگه ... داشتن بیهوش میشدن...؟! ادامه دارد ... م_علیپور
. یک روز گفت " می خواهی برویم بیرون ؟ امروز را می توانم خانه بمانم . " قرار شد یک گشتی توی شهرهای اطراف بزنیم . من هم از خدا خواسته سالاد الویه درست کردم که ظهر بخوریم . از اهواز راه افتادیم طرف دزفول . دزفول را با موشک می زدند . از کنار ساختمانی رد شدیم که ده دقیقه قبلش موشک خورده بود . گفتیم این جا که نمی شود . جای گشتن نبود ، همه جا سنگر و همه ی آدم ها نظامی . حداقل برویم مزار شهدا فاتحه ای بخوانیم . ظهر هم شده بود . همان جا ناهار را خوردیم . حاشیه ی قبرستان . پیش خودم گفتم " این جا درِ غذا را بردارم پر خاک می شود . " هیچ خوشم نمی آمد آن جا غذا بخوریم اما چاره ای نبود . با اکراه چند لقمه خوردم . گفتم نکند فکر کند دارم لوس بازی در می آورم . چند لقمه هم او خورد . زیاد هم حرف نزدیم . 🌸پايان قسمت دوم داستان زندگي 🌸 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅ "کوچه شهدا"💫