eitaa logo
آستان مقدس امامزاده هادی فین کاشان
879 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
13.6هزار ویدیو
112 فایل
برای ارتباط بامسئول فرهنگی آستان به شماره ۰۹۱۳۳۶۳۹۰۴۰ اعتماد پیام بدهید
مشاهده در ایتا
دانلود
*امیر شهریار که تازه چونه ش گرم شده بود گفت : - صدف خانم بزنم به تخته چه دست فرمونی دارین؟ همچین مظلوم دم کارخونه اومدین که کمک میخواین من فکر میکردم به زور رانندگی کردین!! صدف عابدینی از تعریف شهریار خوشش اومد و به صورت نامحسوس پاش رو بیشتر روی گاز فشار داد با لحن جدی توئم با خجالت جواب داد : - رانندگی رو که همه بلدن!! مشکل من اینه با اینجور ماشین ها رانندگی نکردم. سابقاً یه ۲۰۶ خوشگل داشتم که تصادف کردم بعدشم داداشم از پیش ما رفت و ماشینش اینجا موند. شهریار پرید تو حرفش و گفت : - ای وااای من ... خدا رحمت شون کنه! یهو صدف خانم پاش رو روی ترمز گذاشت و نزدیک بود که سر شهریار به شیشه بخوره. با تعجب و عصبانیت گفت : - زبونتون رو گاز بگیرید ... خدانکنه!! داداشم بورسیه شدن و الان آلمان هستن. شهریار خودش رو روی صندلی جا به جا کرد و سرفه کرد : - شرمنده من اشتباه متوجه شدم خدا حفظ کنه داداش گل تون رو! راستی شما چرا اون ور آب نرفتین؟ صدف بازم به رانندگی ادامه داد و گفت : - داشتم همین رو میگفتم دیگه که یهو شما حواسم رو پرت کردین! راستش مشکل اصلی من اینه زبانم خوب نیست! یعنی داغونه ... میشه بهم نخندیدین؟ آخه نقطه ضعفمه و بابتش مسخره م میکنن!! اصلاً من چرا دارم اینا رو برای شما میگم. شهریار که قیافه ش به شدت کبود شده بود میشناختمش که در آستانه ی ترکیدن بود! اما به زور تلاش میکرد جلوی خودش رو بگیره. البته سابقاً در چنین تلاش هایی موفق نبود و معمولاً منجر به تولید صداهای ناهنجار و بدبویی میشد. برای همین وارد بحث شدم و گفتم : - هیچ اشکالی نداره که بلد نباشین مثلاً خود منم حفظیاتم به شدت بده! شهریار برگشت و نگاهی به من کرد و گفت : - به به یه کلمه هم از مادربزرگ عروس شنیدیم. ننه جان فکر میکردم اون پشت مُردی! هیچ صدایی ازت در نمی اومد آخه! با دستم بازوی سمت راستش رو نیشگون گرفتم که خفه خون بگیره. اونم که در وراجی دستی داشت نقطه ضعف دختر مردم رو پلی برای عبور به مراحل بالاتر دید و گفت : - شما اصلاً نگران این موضوع نباشید بسپاریدش به من در عرض ۲ ماه کاری میکنم عین بلبل انگلیسی صحبت کنید! صدف سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت : - نه ... بی فایده ست! انواع و اقسام آموزشگاه ها و معلم سرخونه ها رو رفتم و داشتم! اما انگار نه انگار یاد نمیگیرم. شهریار یه کم خودش رو جا به جا کرد تا بهتر بتونه حرفش رو تفهیم کنه : - نه شما تا حالا انگیزه نداشتی که اینجوری شده الان داداش گلتون آلمان رفته حالا حالا هم نمیاد. یهو دیدین این مکرون پدر ... منظورم این رئیس جمهورشون هم مثل ترامپ دیوونه شد و داداشتون حالا حالا تحریم شد و نتونست بره بیاد! بلاخره که چی؟ باید شما برید بهش سر بزنید یا نه؟ با خنده گفتم : - البته فکر کنم ربطی به نظر مکرون نداره ها شهریار با تشر بهم توپید و گفت : - دو دقه تو خفه شو فعلا تو چی از سیاست میفهمی آخه این رئیس جمهورهای اون ور آب همه شون خدایی میکنن مثه اینجا نیستن که تازه صبح جمعه بفهمن بنزین گرون شده! صدف سری تکون داد و گفت : - بله بله حق با شماست. یهو با خنده گفتم : - شهریار جان آقای مکرون رئیس جمهور فرانسه ست. داداش صدف خانم آلمان درس میخونه! بنظرم بهشون بگو که برعکس زبانِ خوبت، توی جغرافی خنگ بودی! یهو صدف هم زیر خنده زد و جواب داد : - ای وای راس میگین منم اصلا توجه نکردم. در هر حال ممنونم بابت پیشنهادتون آقا شهریار. شهریار جواب داد : - صدف خانم اگه قبول نکنید خدا شاهده من ناراحت میشم. اصلاً من بخاطر شفای امیر نذر کردم که سالی یکی دو نفر رو بصورت خصوصی زبان یاد بدم!! صدف که مشخص بود کاملاً گیج تشریف داره جواب داد : - ای وای ... مگه مریض هستن ایشون؟ حس کردم یه کم قیافه شون رنگ پریده ست ... سرطان ؟! یهو وسط حرفشون پریدم و جواب دادم : - خدانکنه صدف خانم! شما هنوز شهریار رو نشناختین که داره شوخی میکنه! شهریار همچنان داشت می خندید. صدف کلی عذرخواهی کرد. شهریار که خنده هاش تموم شده بود رو به من گفت : - ولی صدف خانم بدم نمیگه ها بنظرم قیافه ت همیشه رنگ پریده میزنه بیا یه آزمایشی بده! - خفه شو بابا! صدف در حال دور زدن پرسید : - خب گفتین کدوم دانشگاه بودین؟ شهریار با لبخند پر غرور گفت : - صنعتی شریف با اجازه تون!! صدف بازم رو ترمز کوبید و فریاد زد : - صنعتی شریف؟! وای باورم نمیشه شما نخبه این وای خدای من چقدر دوست داشتم اونجا قبول بشم. صداش بوی غم گرفت. شهریار با دلجویی گفت : - حالا اونجوری که همه فکر میکنن هم نیست بابا یه دستشویی داره همیشه خدا کیپه! یکی تو سرش زدم - ای چندش حالمو بهم زدی 👇
لیلا چهل روزه شده بود که تازه او آمد . نصفه شب آمده بود رفته بود خانه ی مادرش . فردا صبح پیش من آمد ، خیلی عادی ؛ نه گُلی ، نه کادویی . صدایش را از آن یکی اتاق می شنیدم که داشت به پدرم می گفت " حاج آقا ، اصلاً نمی دانم جواب زحمت های شما را چه طور بدهم . " پدرم گفت " حرفش را هم نزنید بروید دخترتان را ببینید . " وقتی وارد اتاق شد ، من بهت زده به او زل زده بودم . مدت ها از او خبری نداشتم ، فکر می کردم شهید شده ، مفقود یا اسیر شده . آمد و لیلا را بغل کرد . بغلش کرده بود و نگاهش می کرد . از این کارهایی هم که معمولاً پدرها احساساتی می شوند و با بچه ی اولشان می کنند ، گازش می گیرند ، می بوسند ، نکرد . فقط نگاهش می کرد . من هم که قبل از آن این همه عصبانی بودم انگار همه عصبانیتم تمام شد . آرامشش مرا هم در بر گرفته بود ، فهمیدم عصبانیتم بهانه بوده . بهانه ای برای دیدن او و حالا که دیده بودمش دیگر دلیلی برای عصبانیت نداشتم . به قول مادربزرگم مکه رفتن بهانه بود ، مکه در خانه بود . هنوز دو روز نشده بود دوباره رفت . وقتی داشت می رفت گفتم " من با این وضعیت که نمی توانم خانه ی پدرم باشم . شما منو ببر توی منطقه ، آن جایی که همه خانم هایشان را آورده اند . " احساس می کردم تولد لیلا ما را به هم نزدیک تر کرده و من حق دارم از او بخواهم که با هم یک جا باشیم . فکر می کردم لیلا ما را زن و شوهر تر کرده است . گفتم " تو خیلی کم حرفهایت را می گویی . " خندید و گفت " یک علت ابراز نکردن من این است که نمی خواهم تو زیاد به من وابسته شوی . " گفتم " چه تو بخواهی چه نخواهی ، این وابستگی ایجاد می شود . این طبیعی است که دلم برای شما تنگ شود . " گفت " خودم هم این احساس را دارم . ولی نمی خواهم قاطی این بازی ها شوم . از این گذشته می خواهم بعدها اگر بدون من بودی بتوانی مستقل زندگی کنی و تصمیم بگیری . " گفتم " قبلاً فرق می کرد اشکالی نداشت که من خانه پدرم بودم ، ولی حالا با یک بچه " گفت " اتفاقاً من هم دنبال یک خانه ی مستقل هستم . " گفتم " مهدی گاهی حس می کنم نمی توانم درونت نفوذ کنم " گفت " اشتباه می کنی . به ظواهر فکر نکن . " 🌸پايان قسمت هفتم داستان زندگي 🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄