eitaa logo
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
11.8هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
6.9هزار ویدیو
1.4هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سیزدهم _تق تق _بله بفرمایید _سلام آقا سید
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقا سید میده و با هم حرف میزنن. اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید دلم میخواست خفش کنم.وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته: _سلام سمی _سلام ریحان باغ خودم چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم؟ _ممنون راستش اومدم عضو بسیج بشم چیا میخواد؟ _اول خلوص نیت. _مزه نریز دختر بگو کلی کار دارم _وای چه عصبانی خب پس اولیو نداری _اولی چیه؟ _میزنمت ها _خب بابا باشه تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من☺️ خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدت تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزا بودن. یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت: _ریحانه _بله _دختره بود مسئول انسانی☺️ خب؟! _اون داره فارغ التحصیل میشه میگم تو میتونی بیای جاشا وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به آقا سید و بیشتر دیدنش گفتم: _کارش سخت نیست؟! _چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و تو هم کنارم باش. _ولی چی؟! _باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی _وقتی گفت دلم هری ریخت و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چه جوری راضی کنم؟! _کار نداره که بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن _دلت خوشه ها؟میگم کاملا مخالفن _دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه _توی مسیر خونه با سمانه به یه چادرر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم _مامان _جانم _من توی گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟ _آره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی بابا:چی شده دخترم قضیه چیه؟! _هیچی چیز مهمی نیست مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی با ما راحت باش عزیزم _نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم... نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_چهاردهم رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 بابا:هی دخترم ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری.... بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد _نه پدر جان منظور من این نبود _مامان:پس چی؟! _نمیدونم چه جوری بگم راستش میخوام چادر بزارم پدر:چی گفتی؟!درست شنیدم؟!چادر؟! مامان:این چه حرفیه دخترم تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزا _بابا:معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن. _هیچی به خدا من خودم تصمیم گرفتم _بابا:میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده _اصلا حرفشم نزن دخترم .دختر خاله هات چی میگن؟! _مگه من برا اونا زندگی میکنم؟ _میگم حرفشو نزن. با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم. نمیدونستم چکار کنم کاملا گیج شده بودم و ناراحت از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به آقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم. ولی آخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم. یهو یه فکری به ذهنم زد.اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم.☺️شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه بالاخره فرمانده هست دیگه. فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید. تق تق _بله بفرمایید _سلام _سلام خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید. _نه آخه با خودتون کار دارم _با من؟!چه کاری؟! _راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکل دارم _چه خوب؟چه مشکلی؟! _اینکه اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟ _راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟! _آره دیگه _خواهرم چادر خیلی حرمت داره ها خیلی .... چادر لباس فرم نیست که خواهر.... بلکه لباس مادر ماست میدونید چقدر خون برای همین چادر ریخته شده؟!چند تا جوون پر پر شدن؟چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه؟ ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.من قول میدم اون مسئولیت رو به کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه بخاطر حرف مردم. نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_پانزدهم بابا:هی دخترم ولی اینجا ایرانه و مج
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 من قول میدم اون مسئولیت رو به کس دیگه ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین اول از همه خودتون تصمیمتون رو قلبی بگیرید. _درسته ولی میدونید آخه کسی نیست کمکم کنه.خانواده هم که راضی نمیشن اصلا مادرم که میگه چادر چیه و با همین مانتو حجابتو بگیر و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن شما کسی رو پیشنهاد نمیکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟ _چه کسی میخواید بهتر از خدا؟! _منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بده _از خود خدا بپرسید قرآن بخونید _اما من عربی بلد نیستم _فارسی بلدین که از خدا کمک بخواین نیت کنین و یه صفحه رو باز کنید و معنیشو بخونید حتما راهی جلو پاتون میزاره البته اگه بهش معتقد باشین _باشه ممنون گیج شده بودم نمیدونستم چی میگه آخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط نه یه کتابی که بشه ازش کمک گرفت رفتم خونه و همش تو فکر حرفاش بودم راستیتش رو بخواین با حرفای امروزش بیشتر جذبش شدم .آخر شب رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطای کتاب خونمون پیدا کردم و آروم بردم تو اتاق. قرآن رو تو دستم گرفتم گفتم: خدایا من نمیدونم الان چی باید بگم و چکار کنم آداب این چیزا هم بلد نیستم ولی خودت میدونی که من تا حالا گناه بزرگی نکردم خودت میدونی که درسته بی چادر بودم ولی بی بند وبار نبودم خودت میدونی که همیشه دوستت داشتم .خدایا تو دوراهی قرار گرفتم کمکم کن خواهش میکنم ازت. یه بسم الله گرفتم و قرآنو باز کردم.سوره نسا اومد ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم گفتم خدایا واضحتر بگو بهم.و قرآنو دوباره باز کردم.سوره نور اومد که تو معنیش نوشته بود: ای پیامبر به زنان مومن بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاه هوس آلود)و دامان خویش را حفظ کنند و زینت خود را به جز آن مقدار که نمایان است آشکار ننمایند و (اطراف) روسری های خود را بر سینه خود بر سینه ی خود افکنند تا گردن و سینه با آن پوشانده شود. باز هم شکی که داشتم توی چادری شدن برطرف نشد. گفتم خدایا واضحتر من خنگتر از این حرفاما.و قرآنو دوباره باز کردم.اینبار سوره احزاب اومد معنی اون صفحه رو خوندم تا رسیدم به آیه ۵۹ ای پیامبر به همسران و دختران و زنان مومنان بگو جلباب های خود را بر بدن خویش فرو افکنند اینکار برای آنکه مورد اذیت قرار نگیرند بهتر است. جلباب؟جلباب دیگه چیه؟ سریع گوشیمو برداشتم سرچ کردم جلباب....دیدم جلباب در عربی به پارچه سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه که زنان روی لباسهای خود میپوشن .اشک تو چشمام حلقه زد گفتم ریحانه یعنی خدا واضحتر از این بگه دوست داره تو چادر ببینتت.تصمیممو گرفتم من باید چادری بشم. نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_شانزدهم من قول میدم اون مسئولیت رو به کس دیگ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 حالا مونده راضی کردن پدر و مادر.هر کاری میشد کردم تا قبول کنن از گریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت.و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا مامان اصرار منو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه فعلا سرش باد داره و از این حرفا. خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم و بخاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد: _وای چقدر ماه شدی گلم. _ممنون _بابا مامانو چطوری راضی کردی؟! _خلاصه ماهم ترفندهایی داریم دیگه خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه؟ _آره با کمال میل . در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد شد و گفت: _به به ریحانه جان چقدر چادر بهت میاد عزیزم _ممنونم زهرا جان _امیدوارم قدرشو بدونی _منم امیدوارم ایکاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن زهرا رو کرد به سمانه و گفت:سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده اعضای جدید رو بگیره من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده. _چشم زهرایی برو خیالت راحت زهرا رفت و منو سمانه تنها شدیم و سمانه گفت:خب جناب خانم مسئول انسانی اینکار شماست پرونده ها رو تحویل بدین به آقا سید : 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_هفدهم حالا مونده راضی کردن پدر و مادر.هر کار
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 ﯾﻬﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﯾﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﺯﺩ ﻭ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻗﻨﺪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺍﺏ ﺷﺪ ! ﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺯﺩ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ : - ﺯﻫﺮﺍ ﺧﺎﻧﻢ؟ ﺳﺮﯾﻊ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ : - ﺳﻼﻡ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﺎ ﺻﺪﺍﻣﻮ ﺷﻨﯿﺪ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻫﺮﺍ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺖ ﻭﻫﻤﻮﻧﻄﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ : - ﻋﻠﯿﮑﻢ ﺍﻟﺴﻼﻡ … ﺯﻫﺮﺍ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻧﺪﺍﺭﻥ؟ - ﻧﻪ … ﺯﻫﺮﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﺪﻡ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺯﯾﺮ ﭼﺸﻤﯽ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻬﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺷﻤﺎﯾﯿﺪ؟ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻤﺘﻮﻥ ﺍﺻﻼ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﯿﻦ ﻭﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﯾﻦ ﺍنشاﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺭﺯﺷﺸﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ، ﭼﻮﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮﻕ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ … ﻫﯿﭽﯽ … . ﺣﺮﻓﺸﻮ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﮕﻪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ : - ﺍﻥ ﺷﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ … ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺗﺸﮑﺮ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺪﻫﮑﺎﺭﻡ ﺑﺎﺑﺖ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯿﺘﻮﻥ - ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ … ﻧﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻮ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺁﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ . ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺗﻮ ﻓﮑﺮﺵ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﺵ ﺳﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺪﻧﻢ ﺳﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺧﯿﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﻡ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﺭﻭﻧﯽ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻬﺶ ﺯﻝ ﻣﯿﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻨﺸﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﺑﺎﺻﺪﺍ ﺯﺩﻥ ﺳﻤﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ : - ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ؟ ﭼﯽ ﺷﺪﯼ ﯾﻬﻮ؟ - ﻫﺎ؟ ! ﻫﯿﭽﯽ ﻫﯿﭽﯽ - ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﮔﻔﺖ ﺑﻬﺖ؟ - ﻧﻪ . ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﺩ - ﺧﺐ ﭘﺲ ﭼﯽ؟ ! - ﻫﯿﭽﯽ .. ﮔﯿﺮ ﻧﺪﻩ - ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺧﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺧﻼﺻﻪ ﯾﮑﻢ ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺞ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺳﻤﺖ ﮐﻼﺳﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺎﻣﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﻥ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻣﯿﮑﻨﻦ . ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻨﻪ، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ . ﭘﺴﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻫﻤﻪ ﺩﻫﻦ ﺑﺎﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ. ﺍﻣﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﻭ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﮕﻔﺘﻦ ﻭ ﺷﻮﺧﯽ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ، ﺷﺎﯾﺪﻡ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻥ ﺍﺯﻡ ﻭﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ … .. : 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_هجدهم ﯾﻬﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﯾﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﺯﺩ ﻭ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻗﻨﺪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺍﺏ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 ﺧﻼﺻﻪ ﻭﻟﯽ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻫﺎﺷﻮﻧﻢ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ . - ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺟﺎﯾﯽ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺑﺸﻪ - ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺯﻭﺭﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺑﺸﻪ - ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮﮐﯽ ﯾﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﯿﺎﻭﺭﺩﻡ … ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻭﺍﻝ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﻣﺪﻝ ﺟﺪﯾﺪﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎمﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﻨﺎ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻧﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﯿﺶ ﻭ ﮐﻨﺎﯾﻪ ﻫﺎﺷﻮ ﻣﯿﺰﺩ، ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻭﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺗﻮﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺪﺕ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ، ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻫﻤﺶ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺗﻮ ﺫﻭﻗﺶ ﻭﺑﻬﺶ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩﻡ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺎﺩ ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ ﺍﺻﻼ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ، ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﻤﻮ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺰﺩ ﮐﺎﺭﻫﺎﺵ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﺑﻮﺩ، ﺷﺎﯾﺪ ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻧﻮ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺭﻭ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﻢ . ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ : - ﺩﺧﺘﺮﻡ … ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻢ، ﭘﺎﺷﻮ ﮐﻪ ﺑﺨﺘﺖ ﻭﺍ ﺷﺪ . ﺑﺎ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻟﻮﺩﮔﯽ ﯾﻪ ﭼﺸﻤﻤﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﺎﺯ ﭼﯿﻪ ﺍﻭﻝ ﺻﺒﺤﯽ؟ - ﭘﺎﺷﻮ .. ﭘﺎﺷﻮ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﺕ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ - ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ؟ ! ﺍﻣﺸﺐ؟؟؟ - ﭼﻪ ﻗﺪﺭﻡ ﻫﻮﻟﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ . ﻧﻪ ﺁﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﻣﯿﺎﻥ - ﻣﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻗﺼﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﺪﺍﺭﻡ - ﺍﮔﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻗﺼﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﺪﺍﺭﻩ - ﻧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﮕﯿﻦ ﻧﯿﺎﻥ - ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺍﺯ ﺭﻓﯿﻘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎﺗﻪ - ﻋﻬﻬﻬﻬﻪ … ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ - ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﻮﻻ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺭﺗﺖ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﯽ، ﺧﻮﺷﺖ ﻧﯿﻮﻣﺪ ﻓﻮﻗﺶ ﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﯿﺶ ﺍﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ، ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺍﺭﻥ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻝ پرﺳﯽ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺻﺪﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺑﯽ ﻣﯿﻠﯽ ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺗﺎ ﭘﺎﻣﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻭ ﺗﻤﺠﯿﺪ ﺍﺯ ﻗﺪ ﻭ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻦ . - ﺑﻪ ﺑﻪ ﻋﺮﻭﺱ ﮔﻠﻢ ! ﻓﺪﺍﯼ ﻗﺪﻭ ﺑﺎﻻﺵ ﺑﺸﻢ. ﺍﯾﻦ ﭼﺎﯾﯽ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯﺩﺳﺖ ﻋﺮﻭﺱ ﺁﺩﻡ، ﻓﮏ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ .. : 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💚 🌹✨ روزی پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله از اصحاب خود پرسید: فقیر کیست؟ اصحاب پاسخ دادند: فقیر کسی است که پول نداشته و دستش از مال دنیا تهی باشد. حضرت فرمودند : آنکه شما می گویید فقیر واقعی نیست، فقیر واقعی کسی است که روز قیامت وارد محشر شود در حالی که حق مردم در گردن اوست، بدین گونه که یکی را فحش و ناسزا گفته، مال کسی را خورده، خون دیگری را ریخته، چهارمی را زده، اگر اعمال نیکو و کار خیری داشته در مقابل حقوق مردم از او می گیرند و به صاحبان حق می دهند، و چنانچه کارهای نیکویش کفایت نکند، از گناهان صاحبان حق برداشته و بر او بار می کنند، و روانه آتش دوزخ می نمایند، فقیر و بینوای واقعی چنین کس است. 📚بحارالانوار ج ۷۲، ص۶ 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 ❓سؤال: مسّ ضمیرهایی که به ذات باری تعالی بر می‌گردند مثل ضمیر جمله «بسمه تعالی» چه حکمی دارد؟ ✅جواب: ضمیر حکم لفظ جلاله را ندارد. ❤️حضرت آیت الله خامنه ای❤️ 🍃💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🍃🍂 🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
10.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. مقایسه تبلیغ حجاب در خارج و داخل 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman
4.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تک همسری یا چند همسری؟! 😬😂😍 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_نوزدهم ﺧﻼﺻﻪ ﻭﻟﯽ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻫﺎﺷﻮﻧﻢ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ . - ﯾﮑﯽ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 ﺩﺍﺷﺖ ﺣﺮﺻﻢ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﯿﺎﻝ ﺑﺎﺵ😐! ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻠﻮ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻩ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺍﺻﻼ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩﻡ، ﺩﯾﺪﻡ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﯿﺪ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪ … ﺗﻨﻢ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﯽ ﺣﺲ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻗﻠﺒﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺟﺎﺵ ﮐﻨﺪﻩ ﻣﯿﺸﺪ . ﺗﻮ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﺩ ﺷﺪ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢﭼﺮﺍ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎﻻ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺍﺻﻼ ﻣﮕﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺳﯿﺪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ؟ ! ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺯﻫﺮﺍ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ . ﺁﺭﻭﻡ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ، ﺩﯾﺪﻡ ﻋﻬﻬﻬﻪ ﺍﺣﺴﺎﻧﻪ !… ﺩﺍﺷﺖ ﺣﺮﺻﻢ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭼﺮﺍ ﻭﻝ ﮐﻦ ﻧﺒﻮﺩ. ﯾﻪ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺳﺮﺩﯼ ﺑﻬﺶﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻢ . ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﮔﻔﺖ ﺧﻮﺏ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺁﻗﺎ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺭﻭ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﮐﻦ ﺑﺮﯾﻦ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﺣﺮﻓﺎﺗﻮﻧﻮ ﺑﺰﻧﯿﻦ ﺑﺎ ﺑﯽ ﻣﯿﻠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ ﻫﺮ ﺩﻭﺗﺎ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ - ﺍﻫﻢ ﺍﻫﻢ … ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﯿﺪ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ؟ ! - ﻧﻪ … ﺷﻤﺎ ﺣﺮﻓﺎﺗﻮﻧﻮ ﺑﺰﻧﯿﻦ . ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺒﻮﺩﯾﺪ . - ﺣﺮﻓﺎﺕ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻢ ﺗﺮ ﺑﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺍﯾﻨﺠﺎﻡ . ﻭﻟﯽ ﻣﻌﻤﻮﻻ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎ ﻣﯿﭙﺮﺳﻦ ﻭ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ - ﺧﻮﺏ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻠﺪﯾﻨﺎ … ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻦ - ﻧﻪ . ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﭼﯿﺰ ﻭﺍﺿﺤﯿﻪ، ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺳﮑﻮﺕ - ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻢ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﯿﺬﺍﺭﯼ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﺷﺪﯼ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﻧﻈﺮﯼ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﭘﻮﺷﺸﺖ ﺑﺪﻣﺎ، ﭼﻮﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﭘﻮﺷﺸﺖ ﺭﻭ ﭼﻪ ﺍﻻﻥ ﻭ ﭼﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﺮﺑﻮﻃﻪ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯽ . ﺍﺯ ﮊﺳﺖ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﯼ ﻭ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﺎﺵ ﺣﺎﻟﻢ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺳﺮ ﺗﮑﻮﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ، ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﺍﮔﻪ ﺳﯿﺪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﺪ. ﯾﻪ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻭ ﺍﯾﺸﻮﻥ ﺍﺯ ﺧﻠﻘﺖ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺗﺎ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻗﯿﻤﺖ ﺩﻻﺭ ﺗﻮ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺁﺯﺍﺩ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺧﺮ ﺳﺮ ﮔﻔﺘﻢ : - ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﺗﻮﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ - ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﻦ … ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎﺳﺖ ﺧﺎﻧﻢ ﺣﯿﻒ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺑﺎ ﺍﺑﺎﮊﻭﺭﻡ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺗﻮ ﺳﺮﺵ! ﻭﺍﺭﺩ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺣﺴﺎﻥﺳﺮﯾﻊ ﮔﻔﺖ : ﻭﺍﯾﯿﯿﯽ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺎﻥ .. ﻣﺎﺷﺎ ﺍﻟﻠﻪ …ﻣﺎﺷﺎ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺧﺐ ﺩﺧﺘﺮﻡ؟ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻈﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻣﻦ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺳﺮﯾﻊ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﻤﻮ ﮔﻔﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﯾﮑﻢ ﻧﺎﺯ ﺩﺍﺭﻥ ﺩﯾﮕﻪ … ﺑﺎﯾﺪ ﻓﮏﮐﻨﻦ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺣﺴﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﻩ ﺧﺎﻧﻢ … ﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍﺭﻭ، ﻋﯿﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﭘﺲ ﺧﺒﺮﺵ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﺍ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﻣﻦ ﺳﺮﯾﻊ ﮔﻔﺘﻢ : ﻟﻄﻔﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﯽ ﻣﻦ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﻧﺬﺍﺭﯾﺪ! ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺣﺎﻻ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﮕﻪ؟؟ﺧﺐ ﻧﻈﺮﺕ ﭼﯿﻪ؟ - ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﻣﺨﺎﻟﻔﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﺳﺮ ﮐﻮﻓﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﺻﻼ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﻥ ﺍﯾﻨﺎ؟ ! ﻣﯿﺪﻭﻧﯽﻣﺎﺷﯿﻨﺸﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽﭘﺪﺭﻩ ﭼﯿﮑﺎﺭﺳﺖ؟ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ - ﺑﺎﺑﺎﯼ ﮔﻠﻢ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﺗﺠﺎﺭﺕ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ😑 .. : 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیستم ﺩﺍﺷﺖ ﺣﺮﺻﻢ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﯿ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 - ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ … ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺟﻮﻭﻧﺎ ﭼﯽ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻥ ﮐﻪ ﻋﻘﻞ ﺗﻮ ﮐﻠﻪ ﻫﺎﺗﻮﻥ ﻧﯿﺴﺖ ! - ﺷﺐ ﺑﺨﯿﺮ .. ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ ﺍﻭﻧﺸﺐ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﻧﺨﻮﺍﺑﯿﺪﻡ، ﺗﺎﺻﺒﺢ ﻫﺰﺍﺭ ﺟﻮﺭ ﻓﮑﺮ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﻭﺱ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﯿﺪ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ، ﺍﻣﺎ ﺍﮔﻪ ﻧﺸﻪ ﭼﯽ؟ ! ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﯾﻪ ﺭﺍﻩ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺧﺐ ﺳﻤﺘﺖ ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﻓﺮﺩﺍﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﺴﯿﺞ ﯾﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﯽ ﺗﻮ ﺩﻓﺘﺮ ﺁﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺑﻮﺩ، ﺁﺧﺮ ﺟﻠﺴﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﻮﯼ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ : - ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺟﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟ - ﻧﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺳﻤﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﺳﺮﯾﻊ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺸﺐ ﺑﺮﺍ ﺧﺎﻧﻢﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻭ ﺍﻻﻥ ﻫﻮﻟﻪﯾﮑﻢ - ﺯﻫﺮﺍ : ﺍﺍﺍﺍﺍ … ﻣﺒﺎﺭﮐﻪ ﮔﻠﻢ .. . ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺗﺎ ﺳﻤﺎﻧﻪ ﺍﯾﻨﻮ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻭﻝ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﺑﻌﺪﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﮔﻮﺷﺶ ﻭ ﮔﻔﺖ : – ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ … ﺍﻧﺘﻦ ﻧﻤﯿﺪﻩ … ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺘﺸﻮ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﺑﺎ ﺳﻤﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﻫﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ، ﺗﺎ ﻣﺎﺭﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺳﺮﯾﻊ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺩﻓﺘﺮ . ﻣﻦ ﻫﻤﺶ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﻭ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻨﻢ، ﺑﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﺎﻟﯿﺶ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﻧﻪ … ﻣﻦ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻭ ﻏﺮﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺰﺍﺭﻩ، ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺻﻼ ﺍﯼﮐﺎﺵ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﺴﯿﺞ ﻧﻤﯿﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻡ ﻣﺸﻬﺪ ! ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺍﺯ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺟﺎ ﻧﻤﯽ ﻣﻮﻧﺪﻡ، ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺍﯼﮐﺎﺵ ... ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻫﺎ ﺩﯾﺮﻩ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﻬﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﻣﻪ، ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﻌﺪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﺮﻡ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﮐﺎﺭﻡ ﺩﺍﺭﻩ . - ﻣﻨﻮ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻩ؟ ! - ﺁﺭﻩ ﮔﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ اﻣﺘﺤﺎﻥ بری ﺩﻓﺘﺮﺵ - ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ؟ ! -ﺁﺭﻩ ﺑﺎﺑﺎ … ﺧﻮﺩﻡ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺑﻌﺪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺟﻠﻮ ﺍﻭﻣﺪ - ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ - ﺑﺎﺯﻡ ﺷﻤﺎ؟ ! - ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺟﻮﺍﺑﻤﻮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ - ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺗﻮﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺍﺣﺘﺮﺍﻣﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻦ ﻭﺍﺿﺤﻪ ﻟﻄﻔﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺗﻮﻥ ﻫﻢ ﺑﮕﯿﺪ - ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺩﻟﯿﻠﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﻢ؟ - ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﻟﺶ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﻟﯿﻠﺶ - ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺁﺧﺮﺗﻮﻧﻪ؟ ! - ﺣﺮﻑ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺴﺖ ﻭﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﻓﺘﺮ ﺳﯿﺪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺩﺭ ﺯﺩﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮﯼ ﺩﻓﺘﺮ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﭘﺸﺖ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﺎﯾﭗ ﭼﯿﺰﯾﻪ : 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃