eitaa logo
💠 امام زمان (عج)💠
11.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
1.3هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺یا صاحب الزمان (عج)🌺 🌹 🌹 🌺چهل هفته شب های جمعه از خرم آباد تا جمکران می آمدیم؛ حاج آقا نذر داشت. 🌸مجید آن موقع کوچک بود. همراه مان می آوردیمش. با من و پدرش طی کرده بود که اگر به مسجد رسیدیم و خواب بود، باید بیدارش کنیم. 🌺 آن روز توی راه خوابش برده بود، دل مان نیامدصدایش بزنیم. رفتیم زیارت مان را کردیم. وقتی رسیدیم به ماشین، بیدار شده بود. 🌸 _شما دوباره من رو بیدار نکردین؟ ولی من خواب دیدم امام زمان اومدن اینجا و یه تاج سفید گذاشتن روی سر من. 🌸 ✅ راوی: مادر شهید 📚برادرفداکارش،حسین کاجی،ص۱۳ ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman
👏خیلی قشنگه بخون 💠محرم در راه است خوش بحال کسانی که هم زنجیر میزنند... و هم زنجیری از پای گرفتاری باز میکنند👌 💠هم سینه میزنند.. و هم سینه ی دردمندی را از غم و آه نجات میدهند ..👌 💠 هم اشک میریزند.. و هم اشک از چهره ی انسانی پاک میکنند ..👌 💠 هم سفره می اندازند.. هم نان از سفره کسی نمیبرند👌 ✅ آنوقت با افتخار میگویند : " یاحسین " ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🆔 @emamzaman
هدایت شده از 💠 امام زمان (عج)💠
هر شب با #دعای_فرج ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman 🌹
وقتی نیستی من با این همه شب چه کنم؟ بغض این همه غروب را کجا باز کنم؟ امشب هم گذشت... شب بخیر! سیاه ترین عاشق ات را ببخش ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🆔 @emamzaman
💞اللهمَّ عجِّل لولیِّک الفَرَج 💞 🆔 @emamzaman
#هر_روز_یک_صفحه_از_قرآن ⭐️ صفحه۴۳۵_سوره ی فاطر⭐️ 🌸 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج 🌸 🍀🌷 @emamzaman 🌷
هدایت شده از 💠 امام زمان (عج)💠
#دعای_عهد #هرروز ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🆔 @emamzaman
اصلا امروز هرطور که می‌خواهد بچرخد همین در فکر تو بودن حالم را خوبِ خوب می‌کند صبح بخیر دل انگیزترین! ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🆔 @emamzaman
💠 امام زمان (عج)💠
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات #قسمت_ششم_داستان_دنباله_دا
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ : *احمقی به نام هانیه* پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 41 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ، منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حتی اگر در سختی مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ...اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت: سالم علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون... ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
💠 امام زمان (عج)💠
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_هفتم_داستان_دنباله_دار_بدون_تو_هرگز: *احمقی به نام هان
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ : * خرید عروسی * با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید:شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ...مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای ...دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت : علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ...بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ...بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ...برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر نمی داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ...یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود ۱۰۰ نفر مهمون... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود... ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
◀حدیث شماره ۲۵ 💌امام صادق علیه السلام: خداوند هر نعمتی را که به بنده ای داد از او نگرفت مگر به سبب گناهی که سزاوار سلب آن نعمت شد. 📙بحار ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🆔 @emamzaman