eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
.. . ششمین روزه‌و شش‌گوشه و شش‌ماه‌ی شاه ما عَجَب مَعرکه‌ای با عَدَد شش داریم.. . ..💔 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅
🌷امام على عليه السلام: هیچ نعمتی گواراتر از «امنیّت» نیست. 📗غرر الحکم ج ۱ ص۷۹۳ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅
AUD-20201205-WA0010.mp3
3.62M
قرائت‌ هرشب‌ دعای‌ فرج‌ به‌ نیت ‌ظهور 🌸 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️ همراه ما باشید... اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایِ روز هفتم ماه مبارک رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
تحدیر_+جزء+هفتم++قرآن+کریم+.mp3
4.37M
🌱تندخوانی؛ با تلاوت استادمعتز اقائی🌱 🕊 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
هدایت شده از 🌸یاس گراف🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👧 حرف‌های زیبای دختربچه به امام زمان ❤️ خیلی دوستتون دارم. از ۱۰ تا هم بیشتر! مناسب برای استوری وپست       @sohagraph •┈┈••‍✵•𖣔•‍✵••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢چرا باید همه در انتخابات شرکت کنیم⁉️ 🎙پاسخ را از رهبر معظم انقلاب بشنویم @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 انتخابات را عقب بیندازید! حالا شاید بهتر بشه فهمید چرا رئیس جمهور جاده‌ها رو نبست و قرنطینه رو اجرا نکرد! رفت و آمد به ترکیه و انگلیس رو هم ممنوع نکرد و ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
دعای‌هرروزماه‌مبارڪ‌رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱 ✨روز هفتم✨ تا دخیلِ پرچمِ موسی بن جعفر میشوم رنگ و بوی عشق میگیرم معطر میشوم روزی ام کن روزِ هفتم کنج صحنِ کاظمین خواب دیدم عاقبت پای تو بی سر میشوم @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا امام زمان(عج) رانمی بینیم؟؟؟ گلایه امام زمان ازماچیست؟😔 چرالایق دیدار نیستیم؟😔 👌 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_ششم تمام هنرآرایشگریم را روی هم گذاشتم وچهره ای از خودم
اشکهایم را پاک کردم وبا اعتماد به نفس کاذبی از اتاق خارج شدم. همه خود را به نحوی حواس پرت نشان میدادند! خیلی مسخره بود که مثلا میزان غلظت شربت برای فرید خیلی مهم شده بود که لیوانش را برانداز میکرد و الکی زیر گوش نسیم پچ پچ میکرد ودرمورد آن حرف میزد.امیراحسان تک سرفه ای کرد وبا احترام گفت: _ خیلی شرمنده،اما من و خانوم غفاری به توافق نرسیدیم.یعنی حس کردیم تفاهم نداریم ومن بهتر دیدم همینجا جلوی همه گفته بشه تا دیگه این ماجرا ادامه دار نشه.بازم میگم معذرت میخوام. روبه مادر پدرش ادامه داد: _اگه ممکنه زود تر رفع زحمت کنیم. همه ایستادیم.ومن با خداحافظی کوتاهی جمع را ترک کردم ونماندم تا برخورد آنها بایکدیگر را ببینم.تمام شد.به همین سادگی.پدرم به محض بسته شدن در؛بلند گفت: _به جهنّم.هر کیو تعریف میکنیم یه گندی از آب در میاد. دراز کشیدم و آخیش جانانه ای گفتم.مادرم ونسیم آمدند و مادرم با تعجب پرسید: _اخه مگه چیشد بهار؟ _هیچ مامان جان،این دفعه دیدید که من تقصیری نداشتم. کلا دو کلمه نمیشه باهم حرف بزنیم.اختلاف نظر بیداد میکرد. به معنای درک من سر تکان داد وگفت: _قسمت نبوده،واقعنم خیلی بی شعور و بی حیا بود.دیدی نسیم؟ حداقل نذاشت از اینجا برن بعد زنگ بزنن.رُک زل زده تو چشممون میگه تفاهم نداریم. نسیم با متانت جواب داد: خب خداروشکر،حتمن صلاحش نبوده، اینکه نگرانی و ناراحتی نداره! چیزی نگفتم که هردورفتند ومن هم با آرامش چشمانم را بستم،تازه فهمیدم بسیار راحت تر هستم! اصلا این حماقت چه بود که میخواستم بکنم؟پسره ی نفهم بی شعور.فکر کرده امام زاده است. به آن حسی که ته دلم میگفت خیلی سیاه بخت هستی؛فحش دادم وسعی کردم به این فکر کنم که تجرد خیلی هم خوب است.راحت تر هم هستم.تازه از تصور زندگی با او موهای تنم راست شد.داشتم دستی دستی خودم را بدبخت میکردم.چشمانم را بستم وبا آسودگی خوابیدم. **** با تعجب در جایم نشستم ودر تاریکی به گوشه ی اتاقم نگاه کردم.نگاهم به کنارم چرخید.نسیم نبود،یادم آمد امشب با فرید خانه ی مامان گلی رفتند تا شب آنجا بمانند.دوباره به توده ی سیاه متحرک گوشه ی اتاق خیره شدم.موهای آشفته ام را کنار زدم وچشمانم را تنگ کردم.زمزمه کردم: _"مستی تویی؟" اما حس کردم توده ی کنج اتاق تبدیل به غاری نیم دایره شکل شد.با حیرت بدون ذره ای ترس، لحاف را کنار زدم وایستادم. هنوز هم از تصور آن شب موهای تنم راست میشود.حس کردم چیزی درون آن تاریکی تکان خورد. درست بود.کسی بیرون آمد.اندام زنانه اش را تشخیص دادم.چشمانم گرد شده بود موهای سیاه بلند ولختش را واضح دیدم.از داخل توده بیرون آمد ودر تاریکی ای که تنها نور ضعیف حیاط روشنی بخش فضا بود؛دیدم که زن،برهنه است. آن لحظه حس نمیکردم این چیزها عجیب است.تنها از اینکه او برهنه بود دست روی دهانم گذاشتم وبا تعجب هین آرامی گفتم. حالا کاملابیرون آمده بود.واضح تر دیدم.خدای من!! یک نوزاد برهنه هم در آغوشش بود.موهایش روی صورتش بود و به نوزادش نگاه میکرد.بدون نگاه به من ونشان دادن واکنش خاصی,آرام آرام ازکنارم رد شد و به در بسته اتاق رسید. کم کم حس کردم همه چیز غیر عادّیست، آهسته برگشت ومن نیم رخش را تشخیص دادم. قلبم را چنگ زدم،بلند جیغ کشیدم : _ "زینـــب" ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_هفتم اشکهایم را پاک کردم وبا اعتماد به نفس کاذبی از اتاق خا
مستی با وحشت صدایم میزد: _آبجی آبجی توروخدا....آبجی.... نشستم و مچش را محکم گرفتم.صدای اذان صبح می آمد،در گرگ ومیش هوا به کنج اتاق نگاه کردم.سفیده سفید.همه چیز آرام بود.با وحشت به مستی گفتم: _مامان بابا بیدارشدن؟ _نه من بلندشدم واسه نماز و مدرسه آماده بشم. دیدم جیغ کشیدی.چی دیدی؟ _خواب بد دیدم.مرسی بیدارم کردی.برو خواهری. سرش را بوسیدم و برای انکه نترسد خودم را کنترل کردم،بلند شد که برود از ترس تنها ماندنم فوراً ایستادم و دنبالش قدم تند کردم.آنقدر میترسیدم که چهارستون بدنم میلرزید. ازترس مستی خودم را سرپانگه داشته بودم تا از دست شویی برگردد و من صبحانه اش را آماده کنم؛ده بار برگشتم وبه پشتم نگاه کردم. کارهایم دست خودم نبود.بارهاو بارها پیمانه ی چای از دستم رها شد. روی روی شانه ام زده شد و با وحشت جیغی کشیدم و برگشتم.مستی بهت زده عقب کشید و گفت: _نمیخواستم بترسونمت ببخشید! بغضم ترکید و وحشیانه گفتم: -توغلط کردی احمق، سکته کردم. _من بخدا، بخدا خواستم تشکرکنم... _نمیخواد تشکرکنی بی توجه به او روی صندلی نشستم وهای های گریه سردادم روی سرم دست کشید وگفت: _ببخشیدبهار؛بخدا میخواستم سرصدا نشه، معذرت میخوام.الان خودم چای میذارم خوبه؟ انگار همه بزرگ شده بودند به غیر ازمن.در حالی که پشتش به من بود گفت: _"زینب" کیه آبجی؟ اخه تو خواب هی صداش میکردی! _بسته مستی جان، خودمم نمیدونم. این بار واقعاً دلخورشده بود.دو لیوان چای روی میز گذاشت.خیره به بخار چای به این فکر میکردم که این چه کابوسی بود. چرا انقدر طبیعی بود؟ چرا بعد از هفت سال باید همچین چیزی ببینم؟ آن بچه چه بود؟! شاید از اینکه دنبال ازدواج و تشکیل خانواده بودم عصبی بود.شاید آن بچه نشانه ی آن بود که او هم حسرت ازدواج داشته! نوچی کشیدم وبا دودستم سرم را گرفتم. _آبجی خدافظ. سربلند کردم ودیدم کوله اش را می اندازد -ببینمت؟ جوابم را نداد و به طرف در حرکت کرد، با حرص گفتم: _مستی با توام! دلخوری؟ _نه.خدافظ. برای اینکه از دلش در بیاورم،و خودم هم از تنهایی فرار کنم گفتم: _صبرکن برسونمت.میخوای؟ متعجب نگاهم کرد وگفت: _همیشه خودم میرم! _میدونم.یه بار باهم بریم تا مامان بابا اینام خوابن. متوجه شد از تنهایی میترسم.سرتکان داد وگفت: _باشه.سریع آماده شو حاضر شدم وسوئیچ پدر را برداشتم. مستی با جیغ خفه گفت: _شوخی نکنا! با پیکان رانندگی کنی ؟؟؟ من بمیرمم نمیام..باز مرد راننده پیکان باشه میشه تحمل کرد. _دیوونه.بدو بیا ببینم! با شوخی وکشمکش از در خارج شدیم همین که پا در کوچه گذاشتیم و من دست مستی را به طرف رَخش پدر میکشیدم ماشینی برایمان نور بالا زد.. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
روح‌ عبادت‌ یاد‌ پروردگار‌ است‌ روح‌عبادت‌ این‌ است‌ ڪہ‌انسان‌وقتی‌ڪہ‌عبادت‌‌میڪند،‌ نمازی‌مۍ‌خواند،‌ دعایی میڪند‌و‌هر‌عملی‌ڪہ‌انجام‌می‌دهد، دلش‌به‌یاد‌خداے‌خودش‌زنده‌باشد..🌱 [ وَ اقـِمِ الصَّلـوةَ لِـذِکـری‏ ] - استاد‌مطهری | آزادی‌معنوی📚 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅
قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور 🌺 ⭐️ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️ همراه ما باشید... اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایِ روز هشتم ماه مبارک رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🍃✨🍃 《صلوات خاصه ی آقا امام رضا (ع)》 اذن زیارتے بدهید ای امام عشق حالمان به جان مادرتان روبھ راه نیست…💔•○● ✨🍃✨🍃 سحر هشتم و ایوان طلایت عشق است کاظمین و حرم و شاه و گدایت عشق است به جوادت قسم ارباب دلم تنگ شده مشهد و صحن و رواق و نگاهت عشق است ✨أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی✋ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
تحدیر_+جزء+هشتم+قرآن+کریم+.mp3
4.22M
🌱تندخوانی؛ با تلاوت استادمعتز اقائی🌱 🕊 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄