eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ شب‌قدر‌قبل‌از‌اینکه‌قرآن‌سربگیری حاجت‌هایی‌که‌از‌خـُـدامیخـوایی‌رو روی‌یه‌کاغذ‌بنویس🔖! +انگار‌داری‌برای‌خُـدا‌نامه‌‌می‌نویسی😍¡ قرآن‌رو‌مثل‌فال‌حافظ‌باز‌کنید‌‌اون‌کاغذ‌ رو‌بزارید‌لای‌قرآن🖇! -پ.ن:قرآنی‌که‌شب‌قدر‌سر‌میگیرید. دوباره‌سال‌بعد‌شب‌قدربروسراغ‌اون‌کاغذ ببین‌خـُـداجـان‌کدوم‌حاجتاتو‌داده😌💜. -إن‌شاءالله‌‌هرکی‌هر‌حاجتی‌میخوا‌د خـُـدا‌بهش‌بده🖐🏼! 🥀 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
من آن‌ چیزی را می‌خواهم و به آن راضی هستم که خدا دوست دارد و به آن راضی است... 🌷 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_ششم چرخی دورتادورش زدم و با خوشحالی به جمع نگاه کردم
جلوی خانه که رسیدم سرعتم را کم کردم دیدم که فرحناز کنار جدول نشسته و حوریه برایش آب معدنی میریزد. چشمشان به من افتاد و کم کم بلند شدند. با استرس شیشه را پایین کشیدم وگفتم: _مگه نگفتم.. حوریه وسط حرفم پرید و گفت: _مبارکا باشه، داشتی یا تازه خریدی؟ از اینکه لحنش عادی بودو تمسخر همراهش نبود تعجب کردم _حالاهر چی.... فرحنازبی حوصله گفت: _ماشین ما پایین پارکه. دستش را به سمت دستگیره برد و عقب نشست، حوریه هم جلو نشست و من نا خودآگاه حرکت کردم.بی هدف و بی حرف خیابان هارا چرخیدم. حوریه به حرف امد و گفت: _ما سه تا دوستیم لامصبا.چرا انقدر دشمنیم؟ _شما که باهم خوبید! با من دشمنید. _ما با تو دشمن نیستیم..امروز به این نتیجه رسیدیم میتونیم دوباره دوست باشیم. بابا ما بهترین دوران زندگیمونو باهم بودیم. احساساتی شدم..در واقع خر شدم! _بچه ها یادتونه چقدر خانوم ریاحی رو سرکار گذاشتیم؟! فرحناز: اوهوم.ما دیدیم نمیتونیم بد هم رو بخوایم.مثلا الان تو راضی میشی زندگی من بهم بریزه؟ کم کم دستم آمد،خاک بر سر من ساده دل، نگاه خصمانه ى حوریه به فرحناز؛حدسم را به یقیین تبدیل کرد. _هان چیه؟! زود رفت سر اصل مطلب؟! حوریه:اون چرت میگه تو توجه نکن. کناری پارک کردم و فریاد زدم: _گم شید پائین. حوریه صدایش را صدبرابر کرد: _حماقت نکن،ما نمیتونیم رو هوا زندگی کنیم! اینو بفهم نفهم. فرحناز طبق معمول گریه و میانجی گری کرد. _بهار وقتی تو روی پارسا نگاه میکنم بخدا میمیرم و زنده میشم، بهار من با چه اعتمادی بذارم تو کنار اون مرد زندگی کنی؟ پارسا فقط پنج سالشه بهار، به اون رحم کن. _فرحناز یک بار گفتم،من حواسم جمعه. تمومش کنید. توروخدا انقدر به من استرس ندید. سرم را روی فرمان گذاشتم صداها تمام شد.سکوت مطلق بود.صدای خیابان گاهی سکوت را میشکست.صدای تق در باعث شد برگردم و به فرحناز نگاه کنم. هر دو نگران بهم نگاه کردیم و بعد به جلو. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد،فرحناز مثل مرده ها مستقیم و آرام وسط خیابان ایستاد! قبل از هر عکس العملی از طرف من و حوریه؛مزدای سیاه رنگی زیرش گرفت! حوریه هراسان پیاده شد ودر همان حال گفت: _بلاخره کار خودشو کرد. کمربند را باز کردم وبا شتاب به سمتشان رفتم مردم دور فرحناز جمع شده بودند، حوریه تنه زنان کنارش نشست.نگاهم به مزدا افتاد.راننده اش گیج ومبهوت پشت فرمان نشسته بود.با عصبانیت سمتش رفتم وبه شیشه زدم: _واسه چی خشکتون زده؟! نمیخواید بیاید؟؟ متوجه شدم رنگ پسرجوان به شدت پریده است در را باز کرد وبا ترس به جمعیت نزدیک شد! _چیکارکنم خدا... این را زیرلب گفت ومردم را کنار زد؛ حوریه سر خون آلود فرحناز را بغل گرفته بود وبه هرکسی که دوروبرش بود پرخاش میکرد وفریاد میزد آمبولانس کجاست. پسرک که تازه به خودش آمده بود؛فوراً فرحناز را از آغوش حوریه گرفت ودر یک حرکت بلند کرد به سمت ماشینش برد. ملت "هو" گویان معترض شدند ومن وحوریه جیغ کشان دنبالش دویدیم: حوریه با عصبانیت فریاد زد: _مرتیکه کجا؟! واسه چی بلندش کردی؟! اگه آسیب ببینه؟! پسرک که رگ و پی اش ورم کرده بود واز شدت پریشانی سرخ کرده بود غرید: _من پزشکم.بلدم خودم شما برو کنار. فرحناز را روی صندلی خواباند وحوریه خود جوش کنار راننده نشست! من هم به سمت ماشینم دویدم ودنبالشان حرکت کردم... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هفتم جلوی خانه که رسیدم سرعتم را کم کردم دیدم که فرحنا
ازآنجایی که هنوز دستم راه نیفتاده بود وناشی بودم خوب نمیتوانستم به دنبالشان که مثل جت میرفتند بروم. نزدیک بیمارستان نگه داشت من وحوریه هم مثل مرغ بال وپر کنده پی اش بودیم. فرحناز را روی تخت گذاشتند و ازجلوی چشمانمان بردند. هرسه ازپشت شیشه دور شدنش را دیدیم. حوریه به زبان امد و گفت: _حالا بچش چی میشه...مطمئنم بچش میمیره. _خدانکنه بمیره احمق! _با اون ضربه ای که خورد؛قطعاً میمیره. _اولا که فقط بیهوش شده .ثانیاً پسرش بی مادرم میتونه زندگی کنه تو دلت واسه اون نسوزه. حوریه با تمسخرنگاهم کرد و گفت: _اونوقت خانوم دکتر از کجا تشخیص دادید بچه پسره؟؟ متعجب نگاهش کردم: _مگه اسمش پارسا نبود؟ همون که عکسشم نشون داد. سرتکان داد وگفت: _بچه توی شکمش دختر بود.امروز فهمیدیم.ندیدی شکمش رو؟ بهت زده نگاهش کردم.چشمان آبی اش کاسه خون بود.صدای پسر باعث شد برگردم ونگاهش کنم.دست روی سرش گذاشت وبا ناباوری گفت: -باردار بود؟! حوریه سرتکان داد.سرش را گرفت ودرمانده روی صندلی های انتظار نشست.حوریه نزدیکم شد وآرام گفت: -توی احمق باعث وبانیشی میفهمی؟ حتی توان آن را نداشتم از خودم دفاع کنم فقط به چشمان سرخ ترسناکش نگاه کردم _از صبح که فهمیده بچش دختره صد برابر ترسیده .میفهمی؟ از بی مادری بچش ترسید. از بی مادری دخترش ترسید. میخواست سقطش کنه،از دوست داشتن میخواست دخترشو سقط کنه.من نذاشتم. گفتم شاید حرف تو کله ی پوکت بره میفهمی؟ میخواست بچرو بکشه بعدشم خودشو بکشه بخاطر پارسا. میگفت مادرش بمیره بهتر از اینه که بره زندان. دهانم باز ماند.ازقصد پریده بود جلوی ماشین! _بچش... انگشت اشاره اش را چند بار روی پیشانیم کوبید وگفت: _ آره! بچش..بچش..بچش.. و با حرص ازکنارم ردشد،نگاهم روی پسر رفت. سرش را دو دستی گرفته وخم شده بود.حسش را درک کردم.یاد آن روزهای خودم افتادم. تازه او بیگناه تراز من بود.کنارش نشستم: _عیبی نداره. انگار که منتظر درددل باشد با چشمهای تر وسرخ نگاهم کرد _بخدا قسم من ندیدم چی شد.من اصلا تند نمیرفتم.بخدا...وای... دوباره سرش را گرفت وخم شد.نگاهم روی حلقه ی براقش افتاد: _نامزد دارید؟ سرش را چندبار بالا وپائین کرد _داشتم میرفتم دنبالش ..مثال فردا عروسیمونه. _شما مقصر نبودید. امیدوار اما غمگین نگاهم کرد: _ممنون که میفهمید اما کی باور میکنه؟ حق عابر همیشه بیشتره... بی فکری کردم.نمیدانم سوپرمن شدم برای همین گفتم: _شما برید.من دیدم تقصیر دوستم بود. _چی؟! _تقصیر اون بود.اون میخواست بچش رو بندازه دیواری کوتاه تر از دیوارشما پیدا نکرد. ابروهایش بالا پرید.به سمتم متمایل شد و گنگ و مبهوت چشمانم را کاوید: -یعنی چی؟! بچه خودشو؟ -بله! -مگه آدم بچه ی خودشو میکشه؟؟؟ بسیار خوشم آمد.از اینکه مرد بود اما اینقدر با احساس حرف میزد.از اینکه یک جنین هم برایش حرمت داشت وکشتنش را فاجعه میدانست _گفتید پزشکید،مطمئنید؟؟ مگه از این موارد کم دیدید؟؟ سرش را به دیوارتکیه داد وچشمانش را بست -چرا ندیدم...دیدم...آخه این چه کاریه... -حالا نمیخواید برید؟ مگه عروسیتون نیست؟ -واسه شما درد سر میشه... -بیخیال برید...چیزی نمیشه.دوستم خودشم به هوش بیاد رضایت میده من میشناسمش. ایستاد و گفت _خیلی ممنونم خانوم.پس شماره منو داشته باشید که مشکلی پیش اومد زنگ بزنید. _نه...برید...مثل اینکه دنبال دردسر میگردید؟! برید! عقب عقب رفت و درحالی که هنوز گیج بود برگشت و دورشد ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حواسمون به این یه لحظه‌های زندگی‌مون باشه❗️ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
@MAHMOUDKARIMMI_[_DIGITAL_SOUND_]_LAHZEH_VESAl_AUDIO_02.mp3
13.13M
صـدا زد ؏ــلـۍ، ڪــھ بیـرون بِـرنـد بمونن ڪنارم بنۍ فاطـمھ💔 🦋 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور 🥀 ⭐️ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️ همراه ما باشید... اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایِ روز بیست ویکم ماه مبارک رمضان🌙🖤 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
تحدیر_+جزء+بیست+و+یکم++قرآن+کریم+.mp3
4.24M
🍂تندخوانی؛ با تلاوت استادمعتز اقائی🍂 🕊 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه نگاه ها به لیست اصلاح طلبان، واکنش‌ها به حضور تاجزاده در لیست ادامه دارد 🔹در این ویدئو تمام اخبار داغ انتخاباتی 24 ساعت گذشته را تماشا کنید. @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
20اهداف بلند اولیای الهی و سبب تنها ماندنشان.mp3
3.51M
💢هدفت رو با امام زمان عجل الله تنظیم کن‼️ 🥀 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❤️【حـــجـاب زهــرایـی】❤️ 🌹این مبحث خیلی مهمه خواهشا حتما بخونید #چرا_حجاب؟🤔 #من_حجاب
🌹اقا پسرای کانال هم این مبحث رو بخونید . به دردتون میخوره😉👇 ❤️【حـــجـاب زهــرایـی】❤️ ؟🤔 😍 وقتی اسم حجاب میاد خیلیا یاد چادر میفتن😶 اما حجاب فقط درچادر نیست☹️ چادر حجاب برتره😍 ما چندین نوع حجاب داریم حجاب نگاه🙈 حجاب زبان👅 حجاب بدن 🕺 و......... که باید رو هرکدومشون کار کنیم حجاب فقط چادر نیست❌ داریم خانومای چادری که متاسفانه حرمت چادر رو میشکنن و با آرایش غلیظ یا موهای افشون شده میان در معرض عام قرار میگیرن😒😔 خب اینجا چادر سر کردن خنده دار نیست؟😏😆 البته بماند که بعضی از افراد تازه چادری شدن و کم کم دارن رو خودشون کار میکنند مثلا آرایششونو کم میکنند تا برسن به اون حجاب زهراییه😍👏 حرفم با شما عزیزان اینه که حجاب یعنی یک سیستم متعادل و بهم پیوسته که اعضاش هرکدوم از هم تاثیر و برهم تاثیر میگذارند🔄 اگر یک بخش دچار اختلال بشه روسایر بخش ها هم اثر میگذارد پس ما باید حجاب نگاه داشته باشیم👀 یعنی به نامحرم و صحنه های مستهجن و...نگاه نکنیم👁📛 حجاب زبان داشته باشیم👅📛 یعنی هرحرفی رو نزنیم فحش ندیم🗣📛 از کلمات رکیک استفاده نکنیم رو باطنمون خیلی کار کنیم و برسیم به حجاب ظاهر پس همه این بخش ها دونه دونه رو هم تاثیر دارن فکر کن یک بخش از کار بیفته و ما در توجه به اون کوتاهی کنیم😟 مثلا حجاب های دیگه رو داشته باشیم ولی حجاب زبان یا حجاب نگاه رو نداشته باشیم😐 چی میشه؟ خب به اون حجاب زهرایی نرسیدم پس باید رو هر بخش توجه و تمرکز کنیم ادامه_دارد.... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
مداحی_آنلاین_ای_ملائک_آقامو_کشتن_کریمی.mp3
6.23M
🌴ای ملائک آقامو کشتن 🌴وا مصیبت آقامو کشتن 🎤محمود_کریمی (ع) @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🌿 حال‌ماچون‌یتیمان‌خوب‌نیست محتاجیم! محتاج‌دستگیری‌های‌پدرانه‌ات؛ بابایِ‌ناشناسِ‌شب‌هایِ‌کوفه :)...💔 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
ای آرزوی هر شب احیای ما بیا... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
گام برداشتن در جاده عشق هزینہ میخواهد! هزینہ هایے ڪہ انسان را عاشق... و بعد.. میڪند.. @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هشتم ازآنجایی که هنوز دستم راه نیفتاده بود وناشی بودم
با خستگی روی صندلی نشستم و یک آن یاد امیراحسان افتادم.فوری گوشی را از کیفم برداشتم ودیدم که چند پیام و تماس از دست رفته از او دارم. حتماً به شدت نگران بود. -الو؟ -بهار تو کجایی؟! حالت خوبه؟! بهار کشتی منو! چرا جواب نمیدی؟ -خوبم نگران نباش -با ماشینی؟ بهارجان خوبی؟ کجایی؟ صدای چیه اون؟ -ببین من بیمارستان...هستم اما نه واسه خودم نترس,دوستم رو اوردم. - "یا حسین" ! الان خودمو میرسونم. -لازم نیست,جزئیه مشکلش. اما از اینکه دروغ بگویم و رسوا شوم؛فوری تصحیحش کردم _یعنی راستشو بخوای تصادف کرده. -وای! تو پشت فرمون بودی؟ _با من نبود,یعنی بود...باید حضوری ببینمت. "باشه"ای گفت و تماس را قطع کرد! دلم قرص شد.خوشحال از اینکه برای کمکم میاید ایستادم و قدم زنان منتظرش شدم. سرچرخاندم و دیدم که یک سرباز ویک افسر به سمتم میایند. -سلام.راننده شما بودید؟ -خیر همراه بودم. -راننده کجاست؟ -مقصر نبود,رفت. -رفت یا پرش دادید؟ -درسته من گفتم بره. -شما اشتباه کردید.این رو پُر کنید. -چی؟ اخه چرا ؟؟؟ جواب ندادند و دور تر ایستادند. نام و پیشه را نوشتم و شرح ماجرا را هم به جز نیت فرحناز را نوشتم و این کارِ از روی قصدش را حواس پرتی ومشکلات روحی ذکر کردم. دلم نمیخواست شوهرش بفهمد از قصدبچه را ازبین برده. در آخر شماره ى خودم و فرحناز را نوشتم. گلو صاف کردم: -ببخشید من باید چیکار کنم؟ -صبرکنید تا نیروی خانوم بفرستن. -واسه من؟! میخواین منو ببرین؟! ...- -اولا آروم تر، دوما اینکه دوستتون به هوش بیاد هروقت رضایت داد ما هم با شما کاری نداریم.شاید خودتون اصلا بهش زدید. شوخی که نیست,بچشم مرده. سرچرخاندم ودیدم زنى چادر به سر با مانتوی نظامی نزدیکم میشود... _بریم خانوم. -توروخدا یه ذره واستید الان به هوش میاد خودش رضایت میده. _نمیدونم..لطفا بیاید. هیچ چیز به اندازه ى دیدن امیراحسان خوشحالم نمیکرد.با آن قامت رشیدش از بین جمعیت تشخیصش دادم, پریشان و نگران بود... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_نهم با خستگی روی صندلی نشستم و یک آن یاد امیراحسان اف
از درجات نظامی سر در نمیاوردم اما در این حد میدانستم که هرسه مأمور کنارم ؛ جلویش تعظیم میکردند.پر غرور جلو رفتم و به صدای زن که گفت کجا توجه نکردم. من را که دید قدم هایش تند تر شد و مقابلم ایستاد.وقتی دید سرپا هستم دیدم که لب هایش شکر گفت. _بهارخوبی؟؟ عزیزم. -خوبم بخدا میبینی که.فقط بیا بریم اینارو راضی کن. از پشت شانه ام نگاهی انداخت وگفت: _کیارو؟! _پلیسا -پلیس ؟!! -ببین من با همون دوتا دوستم بیرون بودم.یعنی با ماشین من بودیم. چشمهای نگرانش که روی صورتم تکان تکان میخورد باعث شد لحظه اى سکوت کنم. _خب؟ _بعد فرحناز گفت که باشوهرش مشکل داره و حالش اصلا خوب نبود.از ماشین پیاده شد تا یه ذره قدم بزنه که ماشین بهش زد, یعنی مشکل از خودش بود,ما شاهدیم که راننده مقصر نبود,بعد من راننده رو رد کردم که بره حالا اینا اومدن منو ببرن!! میگن شاید خودت زدی!! با عصبانیت گفت: -ردش کردی بره؟! تو چه کاره بودی؟! -من میدونم خود فرحنازم بهوش بیاد رضایت میده. -باشه.هر وقت اومد که تو هم راحت میشی. -یعنی چی؟! منو میخوان بازداشت کنن!؟ متوجهی؟ _خب من چیکار میتونم بکنم؟؟؟ _بیا بگو سرگردی خودت... _بگم سرگردم؟!! بهار حالت خوبه؟ نگاهم به خط بین دو ابرویش افتاد و بعد به چشمانش -بچه توی شکمشم مرده.میدونی جرم من چی میشه؟ من حتی شماره ى اونم ندارم که ثابت کنم من نزدم.. اما تو که میدونی من نزدم. -نه من از کجا بدونم؟ شاید خودت زدی. بعید نیست. حالا هم پاشو برو معطلشون نکن. مأمور به سمتم آمد با التماس به امیر احسان نگاه کردم: -لج نکن! -برو بهار.من واسه خودمم پارتی بازی نمیکنم.برو. بیزار شدم از خودم,شانسم,حالم بهم ریخت..بلند شدم و همراهشان رفتم. لحظه ى آخر برگشتم و دیدم که نگران ایستاده.اما تا نگاهم را دید سرش را با گوشیش گرم کرد.آنقدر ضربه سنگین بود که برگشتم و دوباره به سمتش رفتم: -من نخواستم پارتی بازی کنی یعنی چرا اولش خواستما اما تو میتونستی در نقش یه شوهر از من دفاع کنی,هر مردی بود همین کارو میکرد,از بقال و قصاب بگیر تا دکتر و مهندس و...هه...پلیس. همین که چندقدم دور شدیم پرستار بلند گفت: -بهوش اومد.صبر کنید.بیمارتون بهوش اومد. به سرعت دنبال پرستار دویدم و قبل از آنکه بقیه وارد شوند تندتند با او صحبت کردم: -دیوونه احمق دخترت رو به کشتن دادی راضی شدی؟ ببین منو، اون راننده رو رد کردم رفت,به همه گفتم حال روحی و روانیت خوب نبود,تو هم رضایت بده منو اون راننده رو ول کنن. صدای وارد شدن بقیه آمد فرحناز با بیجانی گفت: _من رضایت دادم.ولشون کنین...آی.... نماندم و فوری خارج شدم.از جلوی امیراحسان گذشتم و به واستا گفتن هایش توجه نکردم.از پله های خروجی بیمارستان پایین میرفتم که باز داد زد: -خانوم حسینی!؟ برگشتم و وحشیانه گفتم: -من غفاریم.بهارغفاری,فهمیدی؟ ازت ...ازت... نمیدانستم بگویم یا نه.جرأتش را در خودم نمیدیدم اما گفتم _متنفررررم.... دیگر ساکت ماند.برگشتم و به سمت ماشینم رفتم ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
بابا اتاق پرشده از بوی مادرم وقتش رسیده پربکشی سوی مادرم دیگرخجل نباش تو از روی مادرم فرقت شده شبیه به پهلوی مادرم... 🖤 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
شب‌های قدر که فرا می‌رسید حاج آقا مجتبی تهرانی(ره) همیشه یک توصیه‌ای داشتند. می‌فرمودند: ✨ در این شب‌ها درخواست ما از پروردگار دو چیز باشد: 1-ترمیم گذشته 2-ترسیم آینده @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄