💠شما هرگز نمیتوانید همه مردم را از اموال خود........⁉️
#حدیث_گرافی✨
【@emamzaman】
7.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃دو راه جهشی رسیدن به امام زمان علیه السلام
#امام_زمان
【@emamzaman】
💠«اِعْرِفْ إِمَامَكَ فَإِنَّكَ إِذَا عَرَفْتَ إِمَامَكَ لَمْ يَضُرَّكَ تَقَدَّمَ هَذَا اَلْأَمْرُ أَوْ تَأَخَّرَ»
امامت را بشناس!
وقتی امامت را شناختی،
دیگر برایت فرقی نمیکندکه ظهور عقب
بیفتد یا جلو.
تو به ظهور امام زمان
"ارواحنافداه" رسیدهای.
امام زمان "ارواحنافداه" در قلب تو
ظهور کرده و با امام زمانت
مرتبط شدهای.❤️
و از همهی آن برکات و عنایات و
الطافی که زمان ظهور میخواهد
شامل همهی مردم زمین شود،
در همین زمان غیبت،
شامل حال تو میشود و بهره میبری.☺️
#امام_زمان
【@emamzaman】
🍃فرزند پَروَری مَهدَوی...😍
امام باقر علیه السلام فرمودند:
کودکانتان را وقتی هفت ساله شدند،به نمازامرکنید.☺️
#تربیت_مهدوی
【@emamzaman】
-سلام
-سلامعلیکم
+فردا میگن اول ماه رجبه
-اره درسته
+بیا پس روزه بگیریم
-وای آره حتمن،روزه بگیریم تقدیم کنیم
به ساحت مقدس امام زمان(عج)
+تازه شبشم شب آرزوهاست
میتونیم دعا کنیم برا ظهور مولامون
-ان شالله که بااین کارا ظهورو نزدیک کنیم
اللهم عجل لولیک الفرج
4_5801091479212395238.mp3
23.23M
💠طرحآموزشیبرای کودکان💠
افسانه۳۱۳ پهلوان قسمت سوم🐝😍
مهدیاران عزیزقصه هایعبرت انگیز
#امام_زمان
#چگونهکودکمراامامزمانیکنم
【@emamzaman】
✨ابراهیممیگفت:
آدم هرکاری که میتواند باید برای بنده های خدا انجام دهد.
مخصوصا این مردم خوبی که ما داریم.
هرکاری که از ما ساخته است،
باید برایشان انجام دهیم.
#شهیدانه♥️🕊
#ابراهیم_هادی⚡️
【@emamzaman】
#داستان📚
#زن_زیبا
عابد به حال او رحم کرد ،چند روز از اوپرستاری نمود تا خوب شد ، سپس به او گفت : من کودکی دارم تو نزد او باش و از آن پرستاری کن .
بانوی پرهیزکار ، پیشنهاد عابد راپذیرفت .
دراین مدت که بانو نزد عابد بود ، عابد غلامی جوان داشت ، فریفته آن بانو شد تا حدی که از ا و تقاضای گناه کرد.
بانو که در سخت ترین شرائط عفت و پاکی خود را حفظ کرده بود ، در این مورد هم دست رد به سینه غلام زد و تسلیم او نشد .
غلام او را تهدید کرد به این که اگر تسلیم نشوی فرزند عابد را می کشم و به عابد می گویم این زن او را کشت .
بانو گفت : هر کار می کنی ، بکن ، من دامن خود را دست تو نخواهم داد .
غلام تصمیم ناجوانمردانه خود را اجرا کرد و سپس به عابد گفت : فرزندت را این زن کشت، چرا او را در معبد نگه می داری ؟
عابد که از ماجرا اطلاع نداشت بسیار ناراحت شد و به او گفت : ای نمک نشناس خائن ! این همه به تو خدمت کردم حال فرزندم را کشتی !
زن قصه خود با غلام را بیان داشت ، عابد به او گفت : دیگر دلم راضی نمی شود تو در این جا بمانی باید از این جا بروی ، بیست درهم به او داد و او را بیرون کرد .
بانوی پرهیزکار از آن جا به طرف بایبان حرکت کرد تا بلکه به جایی برسد ، شب را تنها بی هدف به پیش رفت تا این که صبح به قریه ای رسید ، دید مردی را به دار کشیده اند و هنوز هم زنده است ، علت را پرسید :، گفتند : این شخص بیست درهم بدهکار است ، قانون این محیط آنست که هر کس به این مقدار بدهکار باشد باید او را به دار کنند .
بانو دلش به حال او سوخت ، بیست درهم خود را داد و او را از مرگ حتمی نجات داد.
آن مرد بسیار خوشوقت شد و از بانو تشکر کرد و به او گفت : حال که چنین خدمتی به من کردی از این به بعد من نوکر تو می باشم و هر جا بروی با تو می آیم تا بلکه به فیض خدمتکاری تو نائل گردم .
زن پذیرفت ، آن زن و مرد با هم از قریه بیرون آمدند تا کنار دریا رسیدند ، دیدند چند کشتی کنار دریا توقف کرده و گروهی می خواهند بر آن سوار شوند .
آن مرد از خدا بی خبر ، به جای این که از آن بانوی مهربان کمال قدر دانی بکند به او گفت : تو در کناری بنشین تا من نزد این کشتی سواران بروم تا بلکه کاری را انجام دهم و از مزد آن طعامی تهیه کرده و به این جا بیاورم ، با این سخن فریبا بانو را در کناری بنشانید و خود نزد آن ها رفت و به آن ها گفت : بار این کشتی چیست ؟
گفتند : انواع متاع ها در آن است .
گفت : پس چرا یکی از کشتی ها خالی است ؟
گفتند : ما بر آن سوار می شویم .
گفت : این متاع ها چقدر ارزش دارد ؟
گفتند : بسیار ، به طوری که به شماره نمی آید .
گفت : من متاعی دارم که از همه این ها بهتر است و آن کنیزی است که هرگز کنیزی به این زیبایی ندیده اید .
گفتند : او را به ما بفروش.
گفت : می فروشم مشروط به این که یکی از شما برود و او را ببیند و برای شما خبر بیاورد ، آنگاه در مورد خرید و فروش او با هم گفتگو کنیم ، شرط دیگر این که آن کنیزک نفهمد ، وقتی که من بهای او را از شما گرفتم و رفتم شما او را تصرف کنید و با خود ببرید .
آنان قبول کردند، و پس از دیدن ، او را به دوازده هزار درهم خریدند ، آن مرد بی وجدان پول ها را گرفت و رفت .آن ها رفتند و آن زن را تصرف کرده ، او هر چه فریاد زد که من صاحب او هستم ، نه او صاحب من ، به سخنش اعتنا نکردند ، و او را سوار بر آن کشتی حامل متاع کرده و خود بر کشتی دیگر سوار شده و از آن جا طرف مقصد حرکت نمودند.
وقتی کشتی ها به وسط دریا رسید ند ، طوفان شدیدی آمد و امواج سهمگین دریا ، آن کشتی را که آن ها بر آن سوار بودند غرق کرد و همه آن ها غرق شدند ولی به آن کشتی که متاع ها و آن زن در آن بودند آسیبی نرسید ، طوفان برطرف شد و امواج ملایم دریا کشتی را کم کم حرکت داد تا سرانجام به جزیره ای رسید بانو دید که به جزیره خوش آب و هوا و خرم و سبز وارد شده است بسیار خوشحال شد و تصمیم گرفت همانجا بماندو به عبادت خدا مشغول شود تا عمرش فرا رسد .
خداوند به پیامبر آن زمان وحی کرد که به فلان پادشاه و همه مردم مملکتش اعلام کن که در فلان جزیره یکی از بندگان من هست ، نزد او بروید و از او بخواهید تا از گناهانشان بگذرد تا من هم از گناهانشان بگذرم .
آن پیامبر فرمان خدا را ابلاغ کرد ، پادشاه و مردم کشورش نزد آن بانو رفتند ، ولی او را نمی شناختند .
پادشاه به جلو رفت و گفت : این دادستان ( اشاره به برادر شوهر آن زن ) نزد من آمد و گفت زن برادرش زنا کرده ، بی آن که من از او گواه بخواهم ، حکم سنگسارش را دادم ، ترس آن را دارم که به عذاب این گناه گرفتار شوم ، برای من طلب آمرزش کن .
#ادامهدارد...
【@emamzaman】